سه چيز در زندگي يکبار
به انسان داده مي شود
1 والدين
2 جوانی
3 شانس
سه چيز دلتنگي مي آورند
1 مرگ والدين
2 مرگ برادر
3 مرگ فرزند
سه چيز را هرگز نخور
1 غصه
2 حرام
3 حق
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
در کتاب جادوی فکر بزرگ می گوید ؛
همیشه به موفقیت فکر کنید
و نگرش تان این باشد؛
که من همیشه پیروز هستم
خودتون را با دیگران قیاس نکنید .
فکر کردن به موفقیت ذهن شما را شرطی میکند برای موفقیت .
مرتب به خودتون یادآوری کنید که از آنچه که هستید بهتر هستید .
(با کار کردن عزت نفس )
باور بزرگی داشته باشید
میزان موفقیت شما بستگی به باور شما دارد .
به بهانه های ذهن توجه نکنید .
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نڪات زیبا👌
🔸از گناه تنفر داشته باش
نه از گناهڪار !
🔸اگر روزے دشمن پیدا ڪردی،
بدان ڪه؛ در رسیدن به هدفت
موفق بوده ایی،
🔸اگر روزے تهدیدت نمودند،
بدان ڪه در برابرت ناتوانند،
🔸اگر روزے ترڪت ڪردند،
بدان با تو بودن،
لیاقت مے خواهد...!
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۲۲
کوسن مبلش و برداشتم کمد لباساش رو گشتم اما نبود که نبودناامید روی تخت نشستم و سرمو محکم به بالشت کوبیدم من از کنجکاوی میمیــرم
این صدای چی بود؟
خش خشی از زیر بالشت نا مفهوم به گوش میرسیدبالشت رو برداشتم با دیدن روزنامه گل از گلم شکفت و با هیجان برداشتمش و ورق زدم...
صفحه سوم بین اون همه نوشته ی سیاه و سفیدسیاهی تیره ای به چشم میخورد که نسبتا بزرگ تر از کلمات دیگه نوشته بود:
گــــمشده...
چشمام خوب نمیدید پلک زدم ده بار بیست بار مداوم پلک زدم و روزنامه رو به صورتم نزدیک کردم تا بهتر ببینم:
دختری حدودا ۲۰ساله گمشده به مشخصات.
در صورت مشاهده ی شخص سریعا به این شماره 0919......... تماس گرفته شود به اطلاع دهنده مژدگانی ویژه ای تعلق میگیرد
چشمام تار شد اینا همه من بودم مشخصات و سن حدودی من بودم....اینا همه و همه من بود لب گاز گرفته و روزنامه رو تو مشت مچاله کردم و از روی تخت بلند شدم با زحمت خودم رو به در رسـوندم زانوهام توان قدم برداشتن نداشت تمام جـــــونم درد بود قلبم از همه بیشتــــر فشرده میشد..کاش حقیقت نداشته باشه کاش کور باشم...تمام مدت این مــــرد خودخواه روزنامه هایی حاوی اطلاعیه های گمشده رو جمع میکرده که مبادا به دستم برسه،تمام مدت شماره ی خونوادم رو داشته اما دم نزده به چه دلیل؟
از پله ها پایین اومدم چند باری سکندری خوردم اما به سختی خودم رو نگه داشتم از پخش شدن و له شدن جلوگیری کردم الان وقت حرف زدن بود
به طبقه اول که رسیدم جلو رفتم حاضر منتظر من بودن در ورودی باز شد و سارا و پسر بچه ای وارد شدن اما من چشمام فقط رادین رو میدید..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیاد گردش برى میگن وله،
تو خونه باشى میگن افسردس،
شوخ که باشى میشى سبک،
سنگین که باشى میشى مغرور،
خوشگل که باشى میگن مورد داره،
مرامت مردونه باشه میگن داره دون میپاشه،
پس بذار هر چى که میخوان بگن،
خداى توست که باید تو رو قضاوت کند
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۲۳
جلو رفتم پشتش بهم روبه کیومهر ایستاده بود در حاله خوش آمد گویی به سارا،و با تمام قوا داد زدم:
این همـه پست و بد ذات بودی و من نمیدونستم؟
به شدت چرخید و با دیدن صورتم رنگ از روش پرید و به دستم که روزنامه مچاله شده داشت نگاه کرد:
این همه زجه زدم گفتم برم گفتی از خدامه،)جیغ زدم :
گفتی بری منم از این مملکت میرم. فقط دنبال به دست آوردن حافظت باش
برام سخت ترین مجله های جدول روخریدی دکتر بالاسرم آوردی با تجویز داروهات خواستی فقط زود شرم کنده شه..
روزنامه رو پرت کردم تو صورتش، سرش به طرف چپ کج شد اما ساکت موند تا خالی شم
سارا و کیومرث کنار کیومهر ایستاده بودن
بعد از پرت روزنامه داد زدم:
لعنت به من که نفهم بودم و نفهمیدم این همه خوبی ازت بعیده تو همون سنگ سرده روزهای اولی اما.... نامـردتر.
آرومتر ادامه دادم در حالی که اشکام سرازیر شد:
توضیح بده
رادین نگام کرد خواست جلو بیاد که دست بلند کردم به نشانه ایستادن
ایستاد و نگام کردحرفی نزد اما من گفتم:
راستشو بگم هیچکس راستشو نمیگه. )
هق هق کردم و ادامه دادم:
چه آدم بــدی بودی مهرانا که خــــدا تو این خونه ولت کرده
با آدمایی که فکر می کردی بهتــرینن
باز به رادین نگاه کردم و گفتم:
از کی روزنامه هایی که اطلاعیه گمشده دارن رو قایم میکنی؟
ادامه دادم:
از کی این همه خار و خفیفم میکنی؟
از کی نمیزاری گورمو گم کنم؟
کیومهر باخشم خواست یقه رادین رو بچسبه که دست دراز کردم که جلو نیاد
سر به زیر انداختم و بعد از دو دقیقه گفتم:
رادین چرا؟
نگاهش کردم گوشه چشماش چین خورد و نشون از خندیدن چشماش میداد زمزمه کرد:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
متنی بسیار زیبا 👌
🌸 پرنده هایی که روی شاخه نشستند، هرگز ترس از شکستن شاخه ندارند...
زیرا اعتماد آنها به شاخه ها نیست، بلکه به بالهایشان است...
🌸 همیشه به خودت اعتماد داشته باش، خودت را باور کن!
🌸 همیشه خودت را نقد بدان، تا دیگران تو را به نسیه نفروشند...
🌸 سعی کن استاد تغییر باشی، نه قربانی تقدیر...
🌸 "در زندگیت به کسی اعتماد کن که به او ایمان داری نه احساس"
🌸 و هرگز، به خاطر مردم تغییر نکن! این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند...
🌸 مردم شهری که همه در آن می لنگند، به کسی که راست راه می رود می خندند . . .
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون به حرفایی که
میزنیم باشه ...!
زبان استخون نداره،
اما راحت میتونه یه قلبو بشکونه.
راحت میتونه یه زندگی رو خراب کنه
راحت میتونه یه رابطه رو سرد کنه.
با طعنه و کنایه،
آدما رو از هم دور نکنیم
دلا رو شور نکنیم
چشم عاطفه رو کور نکنیم
حواسمون باشه به کی میگیم عزیزم
به کی میگیم رفیق
به کی میگیم دشمن.
مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم.
زبان استخون نداره.
اما راحت میتونه یه دنیارو بهم بریزه
راحت میتونه یه قلب رو بشکنه.
واسه همیشه....
حواسمون باشه !
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کسی باعث ناراحتیت شد، بهترین راه اینه که به جای دعوا کردن، شکایت کردن یا تلافی کردن، بهتدریج از اون شخص فاصله بگیری. این کار نشان میده که نمیخوای انرژیتو رو برای کسی که به تو آ*سیب میزنه هدر بدهی. با کمتر کردن ارتباط، به او میفهمونی که باید احترام بیشتری برای تو قائل باشه و در عین حال از خودت هم محافظت میکنی.
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۲۴
تا وقتی که بهم نگی ماکان نمیگم چرا..
پلک محکمی زدم دلم را آهسته تر تکان بده زمزمه کردم:
دلیلت چی بود ماکان...
با جدیدت و صدایی که احساس کردم میلرزید زمزمه کرد:
نمیــخوام بـری
با خنده ی مضحکی به کیومهر نگاه کردم و گفتم:
داداشت ساقیش کیه؟
رادین لب باز کرد:
ساقی نه اما اگه میخوای بدونی آرامشم کیـه، اون تویی!
بمون تا بعد عروسیم خواهش میکنم
بلند شدم و بلند گفتم:
تو گـ... تو بیجـا میکنی آرامشت منم و میخوای با یکی دیگـه بری زیر یه سقف
رادین زل زد تو چشمام و گفت:
اونـش به من مـربوطه لطفـا ، تو فقط تا بعد عروسـی بمون
کیومهر که تا اون لحظه فقط با شوک به داستان نگاه میکرد رو به سارا گفت:
میشه کیومرث رو ببری آشپزخونه؟
سارا آهسته سر تکون داد وهمراه کیومرث به طرف مه لقا ،و بعد هر سه به طرف آشپزخونه رفتن...
کیومهر جلو اومد و زمزمه کرد:
چی شده دوتا دوتا آرومت میکنه؟
سر به زیر انداختم صدای عصبی و کنترل شده ی رادین بلند شد:
به خودم مربوطه گفتـم دخالت بی جا بی مورده پس، بس کن
کیومهر با پوزخند گفت:
تو اجازه نداری به زور نگهش داری
لابد خونوادش دق کردن داداش
ماکان برگشت طرف کیومهر و گفت:
من دق کنم مهم نیست؟
چشمام سوخت و دلم خنــــک شد عجیب به دل نشست این حرف اما خودخواهی محض بود
لب باز کردم:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
امروز فهمیدم که فهمیدن در این دنیا
تلخ ترین و بدترین حقیقت هستی است.
ای کاش ندانی...!
امروز نباید دانا باشی که دانایی ات
تیشه ای بر رگ های نازک و کلفت
گردنت می شود !
ای کاش نمیدانستم که میدانم...
✍ #دکتر_علی_شریعتی
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۲۵
-فقط تا عروسیت، اما وقتی که برم دیگه دلم نمیخواد هیچ وقت ببینمت
تا اون موقعه ام لطفا مثل یک مهمون با من برخورد کن نه بیشتر و نه کمـتر مرد زن دار خط قرمــــزمه
ماکان بلافاصله لبخندی تمسخر آمیز زد و جوری که مثال مخاطبش کیومهر بود گفت:
نه که تا الان خبر نداشته من زن داشتم... حالا مهم شده، )
روکرد سمتم:
بابا ولمون کن تورو قران تو اصلن نگاه هیز رو خودت دیدی که اینطوری جو گرفتت، من چشمم وقتی زن دارم فقط اونو میبینه خیالت راحت، همچیـن مالی ام نیستی
کیومهر با دهنی نیمه باز زمزمه کرد:
واقعا ساقیت کیه ماکان؟
چرت و پرت میگی چــــرا!
یه بار به زور نگهش میداری یه بار با حرفات نقره داغش میکنی!
لب باز کردم و گفتم:
من به این اخلاق دو قطبی و مزخرفه داداشت عادت دارم عزیزم مهم نیست
و ادامه دادم:
شما برید شهربازی من حوصله ندارم...)
تو دلم به هیجان لحظه اول فکر کردم که چطوری الان خاکسترش مونده بود برام!!!کیومهر لب باز کرد:
هیچ کس دیگه حوصله نداره
جلو رفتم و تو چشماش زل زدم و گفتم:
تو اولین قهرمان زندگی پسرتـی پس نزار فکر کنه قهرمانش بد قوله.
اون بچه امیدواره، منم به تنهایی نیاز دارم.کیومهر لب باز کرد:
امــا...که رادین وسط حرفش پرید و گفت:
وقتی میگه برید یعنی باید بریم داداش راه بیوفت
سارا و پسر بچه ای که همراهش بود از آشپزخونه خارج شدن.سارا لب باز کرد:
اگه نمیریم ما برگردیم خونه کیومرث فردا باید بره مهد.
جلو رفتم و روی دوپام جلوش نشستم و دستی به چشمام کشیدم، :
دست دراز کردم:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱