eitaa logo
کلبه آرامش
15.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹✨ کی؟ کنار تخت رو صندلی نشستم و منتظربه لباش چشم دوختم؛ -نمیدونم کی به یه عده گفته من چیکارم سربه زیرانداختم واون خیره دیوارروبه روش شددیواری که بزرگ ترین عکس ازخودش رو به رخ میکشید... لب باز کرد: -مهرانامن چه تقصیری دارم؟من که دارم ازاین مملکت میرم فــکرمیکردی نمیتونستم ازخودم دفاع کنم.اوناچهـار نفربودن برای من کاری نداشت،اونا زدن که من جریح شدم وبزنم کاری که برای من اماممنوعه!پس میرم که نباشم یه سری آقازاده منوگرفتن زیرمشت ولگددرحالی که من با لبخندفقط منتظربودم عقده هاشون خالی شه اونابدترمیزدن ومن بیشتر میسوختم ازمردمم کاش برم زودتـر. نگاهم کردومن باچشمای پربه عجز این مردنگاه کردم ولب زد: -میشه زودیادت بیاد گذشتت و؟ لبخندمحوی زدم که همزمان یه قطره اشکم چکیدو اون لب زد: -تو خیلی عجیبی!!قطره اشک آبروبر و پاک کردم وگفتم: -لابد عجیبم چون دیازپام جنابعالی ام هووم؟ نگاهش رنگ آرامش گرفت وزمزمه کرد: -یه جورایی...مهرانا میشه یه درخواستی ازت داشته باشم؟ -تا چی باشه! -دخترتو هنوزبه من مضنونی؟من کبریت بی خطرم. تک خنده ای کردم که لب بازکرد: -کمترازم بدون به نفع خودته. چشمامو تنگ کردم سکوت کردم صفت بارز این مردعجیب بودن بودوبس. دستی به پشت گردنش کشیدو آروم لبه تیشرت اسپرتش و درست کردوگفت: -مهرانامادوستیم مگه نه؟ -هنوزبهش فکر نکردم. رادین با چشمایی که در اوج خونسردی ته عصبانیت بود گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ توعمرم ندیدم کسی مثل تو ناز و عشوه بیادخسته نمیشیدشما زنا؟ حالم بهم خورد. بالبخندمحوی گفتم: -توهین به قشر زنا خط قرمزمه... صدای بمش رو به رخ کشید: -وای خط قرمز رادین لبخندی زد ودستشو به طرفم درازکرد. مرددبودم رادین گفته بودچادری بودم پس از رابطه های بازقطعاخوشم نمیومد پس بایددست رادین رورد کنم وقتی دید دو دلم باصدایی که تحلیل میرفت گفت: -میخوام استراحت کنم. ومات این مردبی احساس و سرد درنگ میکنم. آروم بلندشدم و ازاتاق خارج شدم. به طرف دررفتم که لحظه آخرسرم سوت عجیبی کشیددرست حرکت یه قطار تو مغزم حس میشد. دست به درگرفتم و گفتم:سرم... آخ.. و صدای دادزدن رادین: -مهـرانا؟ و سیاهی مطلق... ((*>کـــیومهر**)) در حالی که زیرلب آهنگ سلطان قلبها رو زمزمه میکردم با حوله تن پوش از استخر زدم بیرون. موهام رو خشک کردم و به طرف رختکن رفتم. لباسم رو پوشیدم که باصدای مه لقادستام که به طرف تیشرتم میرفت خشک شد. با دلهره ازرختکن بیرون زدم که صدای مه لقانزدیک میشدانگارکه میدویید. هنوزپام رو پله اول نذاشتم که از بالای پله ها داد زد: -آقاکیومهرخان؟ جلواومد صورتشو دیدم رنگ به رونداشت ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ داد زد: -آقا، خانم بیهوش شد. با وحشت به کسری از ثانیه پله ها رو دوتا یکی کردم و فقط از طبقه پایین به باال ترین نقطه این عمارت پرواز کردم. مه لقا پشت سرم میدویید و من نزدیک اتاق رادین داد زدم: -زنگ بزن جاهد زود، زود.. مه لقا از وسط راه دور زد به ته سالن و تلفن بی سیم رو ورداشت... در اتاق نیمه بازو باز کردم و با دیدن ماکان که با پای شکسته کنار مهرانا نشسته ایستادم. ماکان آهسته میزد تو صورت مهرانا و میگفت: -مهرانا با توام.. چت شد؟ جلو رفتم سریع نبضش رو گرفتم و رو به ماکان گفتم: -شد یه بار فقط یه بار از پیشت مثل آدم برگرده؟ ماکان متعجب به من و وعضم نگاه کردم و گفت: -شد یه بار محض رضای خدا انقدر نق به من نزنی؟ زنگ زدی جاهد؟ -مه لقا زد. آهسته زدم تو صورت مهرانا و گفتم: -میشنوی منو مهرانا؟؟چشمات رو باز کن؟ به ماکان گفتم: -چطوری اومدی از تخت پایین؟ بدون عصا؟؟ با این فاصله!!! ماکان نگاهش از بی تفاوت رنگ عوض کرد و گفت: -نمیدونم فقط اومدم پیشش. زیر بغل ماکانم گرفتم و روصندلی کنار تخت نشوندمش. با سرزنش گفتم: -نمیخوای دنبال خونوادش باشی؟ دهن باز کرد جواب بده که در باز شد و جاهد وارد شد. مه لقام پشت سرش با یه لیوان آب اومد تو. جاهد جلو اومد بدون سالم و علیک گفت: -یعنی از این عمارت باید هر روز با من تماس گرفته شه؟ نمیتونید یک روز بی دردسر باشید؟؟؟ ماکان لبخندی زد و گفت: -پیر شدی جاهد فقط غر میزنیادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ جاهدعلائم مهرانارو چک کـردو گفت: -حمله مغزی بهش دست داده این بچه تحت فشاره ازنظرحافظه میخوای حتما سکته کنه تادست به کاربشی؟ ماکان به مهرانازل زد و گفت: -چی خوبش میکنه؟ -بیرون رفتن جای جای ایران دورزدن، کمک کردن بهش بی استرسی وبی وحشتی. بعدبامنظورگفت:میفهمی رادین؟ ماکان سربه زیرگفت: -دیگه قرارنیست مهمونی بگیرم توخونم. جاهدباطعنه گفت: -کمک بزرگی بهش میکنی. درهمون حال هم تندتند به مهراناسرم زدو یه سری نکته یاداشت کردو دارو نگاهم رفت سمت موهای مهرانا خیلی بلندبود کلافت میکرد این دخترباهمه ی صبوریش وآرومیش انگارمعجزه ی این خونه بودیادمه قبل ترهاوقتی میومدم ایران شاید دو کلمه با ماکان حرف میزدم. اما االن همه دورهم سریه میزمیشینیم و باهم حرف میزنیم. کاش مهراناخواهرمون بود بی شک همه چیزتغییرمیکرد بدکه شک دارم نه اما گلــستان میشد... جاهدکه رفت منم رفتم تو اتاقم ست گرمکن پوشیدم وبرگشتم به اتاق ماکان که مهرانااونجابیهوش افتاده بود. امروزبایدتکلیف همه چیز روشن شه... درنیمه بازو هول دادم و بازش کردم ماکان کنارمهراناهمچنان نشسته بودوبا گوشیش ورمیرفت منم جلورفتم صندلی کنارصندلی ماکان گذاشتم و نشستم. ماکان نگام کردو من لب باز کردم: -چیکارمیخوای بکنی؟ کلافه سرتکون داد نگاهش رودبه گوشی سپردو گفت: -مخم هنگ کرده اصلن هیچ ایده ای ندارم! ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بهترنیست بزاری چندتاروزنامه بگیرم ودنبال خونوادش باشم؟ -ایناروبه کی داری میگی اولین نفری که از رفتن مهرانا راحت میشه منم میتونم برم با خیال راحت اما الان دقیقا مهراناحکم گربه ای روداره که تو دست و پام گیرافتاده و اون چنگ میزنه که فرار کنه و من با اینطرف واونطرف پریدن ترسوندمش و نمیزارم بره درحالی که ازوحشتش دلم میخوادولم کنه و بره اما راهش رو بلدنیستم. -ماکان گناه داره. -نمیخوام پام به این موضوع بازشه و خونوادش بیان اینجا...اصلن خونواده داره یا نه؟ -پس برنامت چیه؟ -جزوقتایی که میرم باشگاه میخوام تمام وقتم روباهاش بگذرونم ازش خوشم میادبااین که تومهمونی من اون بلارو سرش آوردم و کلا زجرش دادم امااون باز بامن حرف زدومنو طردنکرد. پوزخندی زدم وگفتم: -خوبه چشم بصیرتت بالاخره خوبی های یه دختررو دید ماکان کمی سربه زیر انداخت وگفت: -همشون دستو پاچلفتین. پوزخندم بازهرخندآمیخته شدو گفتم: -خوبه... مهراناسرش رو تکون دادتوجه هردوی مابهش جلب شد آروم چشماش رو باز کرداهسته کنارش رو تخت نشستم و گفتم: -خوبی؟ نگام کرد وآروم گفت: -چم شدیهو؟؟ ماکان با نمه لبخندی جواب داد: -باز قیلی ویلی رفتی. آروم خیزبر داشت و نشست سرمش تموم شده بوداز دستش بیرون کشیدم نگاش روماکان ثابت موند و زمزمه وارگفت: -ببخشیدرادین من یه دست و پاچلفتی ام. ماکان محولبخند زدوگفت: -تازه فهمیدی؟ مهراناچشم غره ای بهش رفت و رو به من گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چم بودکیومهر؟ -هیچی بانو اوردوز کردی یکم مراقب باش لطفا ماکان بااعتراض گفت: -چرابه کیومهرنمیگی رادین؟ هردو به ماکان نگاه کردیم که مهرانالب باز کرد: -رادین یک ورادین دو!دوست داری؟ ماکان لج کرده بود: -اصلن بگوماکان ببینم بلدی! -نه فقط توبلدی.. باکلافگی گفتم: -بچه شدین؟کافیه... هر دوسکوت کردن و به من خیره شدن ((**مهــرانا**)) یک ماهی ازاون روزی که حالم بدشدگذشت دیروزجاهدگچ پای رادین وبازکرد... تواین مدت کم و بیش باهاش هم صحبت میشدم کیومهرهم یک هفته دیگه پرواز داشت و بازمن تنهامیشدم امابااین تفاوت که حالا بارادین یکم خوگرفتم و خوب شدم. عصرروز جمعه بود دلم گرفته بودمه لقام رفته بودخریدکه صدای پا ازپله هااومد. با دیدن رادین لبخندی زدم وگفتم: -کی اومدی؟ -خواب بودی بعد ناهارباید یه سر به شرکت میزدم ولش کرده بودم به امان خدا چیکارمیکردی ؟ -وای رادین عصر روز جمعه دلم پوکیدتواین عمارتت.. رادین لبخندی زدو زیپ سوشرتش رو کشید پایین: -میخوام برم بیرون.. -بیرون بری چیـکار؟ -وقتش نرسیده برم بیرون؟ شایدتاآخر عــمرمن هــمین موندم حداقل برم تاانقالب شایدچیزی یادم اومد رادین. -لازم نکرده.. -میترسی؟از چـی؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ غمگین گفتم: -عزیزم داره واقعا میره؟ رادین به طرف در رفت وگفت: -چندش نباشید لطفا. و از در خارج شد. بلند شدم و جلوی آیینه ایستادم کمی کرم مرطوب کننده زدم و دسـتی به لباسم کشیدم و به طرف در خروجی اتاق به راه افتادم. پا رو پله آخر گذاشتم دیدم که کیومهر در حالی که به پایه مبل زل زده بودوچایی میخورد و رادینم داشت شبکه های ماهواره رو بالا پایین میکنه... جلو رفتم و متوجه ام شدو سربلند کرد. -کی اومدی؟سلام. لبخند محوی زد و گفت: -چنددقیقه ای هست که اومدم. چشمـام گرد شد و گفتم: -وای بی بی سی ام هست؟ رادین زیرپ چشمی نگاهم کرد اخماشو تو هم کشید. -نه باباایـن دیوونه که حرف نمیزنه. جلوتررفتم رو مبل کنارکیومهر نشستم درست رو به روی قدیسه زیبایی.. سعی کردم نادیده بگیرمش درست مثل خودش روبه کیومهرگفتم: -شنیدم رفتنت و قطعی کردی. -غیراز اینوانتظار داشتی؟ سر به زیرگفتم: -اگه بگم آره مسخره ام نمیکنی؟ پوزخندی زد و گفت: اصلن ب صلح دوباره منو سارا فــکر نکن مهرانا اصلن ممکن نیست. اینباراماصدای اعتراض رادین بلند شد: -من اگه جای تو باشم تو زندگی خصوصی دیگران سرک نمیکشم. بادلخوری به رادین و بعدکیومهر نگاه کردم که کیومهر گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ مهرانا درست مثل خواهرمه. رادین پیش دستی کردو گفت: -خودت داری میگی مثــل... -مشکلت بامن چیه رادین؟یه لحظه خوبی یــه لحظه برزخی دو قطبی هستــی؟ رادین با عصبانیت گفت: -حدخودتو بدون مهرانا. کیومهرمیونه مارو گرفتگفت: -بسه دیگه بچه شدین باز؟؟ رادین کوسن مبل که توبغلش بودو پرت کرد از خونه بیرون زد به جهنم هم میگه هم میگم بدش میاد صدای کیومهرمنو به سالن برمیگردونه: -من بـرم توچطوری میخوای باماکان سر کنی؟ -این سوال خودمم هست... اما متوجه شدم که خیلی دلش صلح میطلبه. کیومهرتو چشمام زل زد و آروم گفت: -ماکان تنهاس مهرانا دلش صلح بایه خودی رو میخواد از من که فقط زخم زبون شنیده. مه لقا که کلفته.. سارارو اصال محرم نمیدونست جاهدم که پزشکشه! پس تو تنها گزینه ای، میخواستم قبل رفتنم بگم اما االن فرصت خوبیه، کمکش کن در برابر خواسته هاش جبهه نگیـر دنبال بحث نباش. لب باز کردم اعتراض کنم این زور بود که فقط ماکان رو میدید اما لب به شکایتم رو بست و آروم زمزمه کرد: -تکیه گاه ماکان باش... اون االن سی و یکی دوسالشه.! بزار حاال که میخواد از ایران برای همیشه بره این آخرا یکی رو داشته باشه مهرانا. درمان نمیشه بابت اینـکه یکی رو بخواد برای همراهش بودن، بهش عشق دادن و بها دادن... ، نمیدونم شاید شد امـا خواهش میکنم ازت فقط صبوری کن ایمیل و شمارم رو بهت میدم لحظه به لحظه باهام در ارتباط باش. لب تاپم رو نمیبرم باهم تصویری حرف بزنیم. فقط مهرانا، اینبار به ماکان فکر کن. هرو موم شد فقط فرو رفته حرفهای برادری بودم و من با لبانی که گویا م که پشت برادرش همانند اورست میدرخشید. این برادرانه ها ستودنی ست! ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ پلک آرومی زدم و برگشتم طرف آشپزخونه با دیدن مه لقا که داشت زمین رو طی میکشید گفتم: سلام سبزی گرفتی؟ مه لقا نگام کردو با لبخند گفت: بله خانم جان ،پاکم کردم الانم گذاشتم تو آب تا بشورمشون. کیومهر دستم رو گرفت چرخیدم طرفش لب باز کرد: میخوای چیکار؟ لبخند پررنگی زدم، قرمه سبزی غذای مورد علاقه این دو برادر بود. برای ناهار فردا.. چشماش برقـی زد و آروم گفت: درست مثل سارا.. چی مثل سارا؟ تو به علاقه های من و ماکان اهمیت میدی کیومهر تو فراموشش نمیکنی. پوزخندی زد و دستمو ول کرد و گفت: تازه فهمـیدی؟ نه خیلی وقته صدای در اومد و رادین وارد شد جلو اومد و رو به روی کیومهر و من ایستـاد رو به کیومهــر: یه سری مدارکه ببر برای شرکتت هر وقت رفتـی من دارم میـرم بیرون شام نیستم. تیکه آخر حرفش تابلو بود که با منـه بلند شدم و رفتم کنارش گفتم: میخوام براتون استیک درست کنم زیر چشمـی نگاهم کرد،گفت: برا خودتون درسـت کن لبخندی زدم و گفتم: شام همه دور هم میخوریم نگاهم کرد و کامل چرخید طرفم: زور میگی نیم وجبــی کیومهر دست به سینه به دیدن فیلم سینمایی مهرانا و رادین ادامه میداد و لبخند میزد.. ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ادامه دادم: شام جایی نمیــری میدونم به خاطر حرف من نمیمونی اما بخاطـر استیک چـــرا!قهقهه کیومهر بلند شدو رادین با حرص گفت: بفهمم کی بهت گفته علاقه مندی های منو میدونم با طرف چیکـار کنم! شونه ای بالا انداختم و گفتـم: میمونــی یا مـیری؟ از پشت فک قفل شدش گفت: تصمیم نگرفتم چشمک ریزی زدم و گفتم: میمـونـی.. و به طرف آشپزخونه قدم برداشتم. میدونستم میمونه، از مه لقا شنیدم از استیک نمیگذره.. با مه لقا مشغول درست کردن شدیم ساعتای ده-یازده بود که میزو چیدم کیومهر اومد سر میز اما خبـری از ماکان نبود بی تفاوت با کیومهر سر میز نشستم و کامل شامم رو خوردم آخر شام به کیومهر گفتم: رفته بیرون؟ نه تو اتاقشه این داداش توام منتظره لقمه دهنش کنن خوب شد کلفتش نبودم. مثل بچه ها ناز کش میخواد.کیومهر نوشابه اش رو سر کشید و گفت: قبلن اینطوری نبود، الان انگار حس کرده کسی هست نازشو بکشه وگرنه قبلن در حد سلام و خدافظ بود و همشم سر ساعت سر میز شام و ناهارالان نمیفهمم وجود کی موثره بلند شدم رو به آشپزخونه: مه لقا شام ماموت بی احساس و داغ کن ببرم بالا.. چشم بعد از دودقیقه بـا یه سینی حاوی یه بشقاب استیک و یه لیوان دلستر نوشابه سس و زیتون .. ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ اومد گرفتم ازش و به طرف پله ها رفتم. مه لقا صدام زد: خودم می برم خانم.زحمت نکشید.اون نشسته بالا تا من ببرم کیومهر صداش اومد: استثنا راست میگه خندیدم و گفتم: باشه یکی طلبت و به راهم ادامه دادم تقه ای به در اتاق مرد مرموز این روزهایم میزنم. زیادی نامفهوم است زندگی در خانه نامحرم ترین مرد ممکن و حس ترحم و در عین حال خوبه در کنار او بودن باید اسم احساساتم را تضاد بگذارم چــرا که نمیفهمــم خوب است یا وخیم! باصدای: بیا تو. بـه خـودم میام و وارد میــشم و باز صدای گیــرا و خاص ترین مــرد جهان بگـو: سینی شام رو تو دستم نمیبینی؟ خوب دیدم. برای توئه. چشماش رو به طرز جالبی گرد کرد و گفت: جدی؟ فـکـرکردم واس عمم اوردی. اخـمی کردم و سینی رو رسما پرت کردم روی میز ،گفتم: داداشت چه فکری میکنه میگه باهات مدارا کنم؟ تو مگه زبون انسان هم سرت میـشه؟پوزخندی زد و از رو تخت بلند شد نزدیک ترین نقطه به من ایستاد: معلومه سرم نمیشه آخه فرشته ها که زبون انسـان نمیفهمن! به زمین خیره شدم آب دهن فـرو دادم،گفتم: تند نرو رو دل میکنی. با تحکم گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ مـهرانا به من نگاه کن . نگاهش کردم و گفتم: انگار منو تو نمیتونیم خوب باشیم، بی دعوا و دغدغه باشیم دِ تو چـرا حالیت نیس من بهت .... ادامه حرفم را خوردم لحظه آخر زل زدم به چشمای ناباور رادین، زیادی قد بلند نبود؟ گــردنم‌رگ به رگ شد.. نگاش رنگ خاکستـری به خودش گرفت و گفت: تو به من حس داری؟ تازه فهمیدم چه چرتـی گفتم خواستم ماست مالی کنم دستش رو به نشانه سکوت اورد بالا و آروم گف: میــدونی چیه من معذرت میخـوام نگاهم شرمنده شد و اون آهسته گفت: برو بیرون رادین من... مــ... اه اصلن گندم بـزنن هیچی نگو خب . ببخشید نگاهم نگاهش رو نشونه رفت و اون زمزمه سرداد: پشت این حرفا یه دنـیا حرف هسـت مهـرانا بغض کردم و آروم گفتم: مهرانا منظوری نداشت، بیخیال برگشت و تیشرتش رو با یه حرکت تن زد و گفت: خسته میشم از تکرار حرف مهرانا ..پس نزار تکرار کنـم که..برو بیرون! جلو رفتم و رو تختش نشستم بی توجه بهم نشست و تمام استیک رو خورد خواست سینی رو بلند کنه که بلند شدم و جلو رفتم: من میبرم بی این که نگام کنه فقط گفت:اینا وظایف مه لقاست نه تو خودم خواستم بیارم خـودمم مــیبرم شونه ای بالا انداخت و بلند شد و روی تخت دراز کشید... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱