#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۳
رادین پلک محکمی زد و به من نگاه کرد سعی کردم عادی باشم، اما داشتم از درون جزغاله میشدم و نمیدونستـــــم چرا!
کجایی؟
قصد سفر به ایران رونداری؟
چرا که نه عزیزم
با اولین پرواز ایرانم تو بخوای و من نیام؟
پس میبینمت...
گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
در باغ رو با ریموت باز کرد و ماشین و داخل برد خواستم پیاده شم که رادین گفت:
مهرانا؟
نگاش کردم و اون زمزمه کرد:
به خواستت رسیدی دیگه چته؟
جواب ندادم
و اون لب باز کرد:
شیش ساله عاشقمه، کارمندم بود یه دختر پولدار و بی عار و درد... پیشم کار کرد تا کار بلد شه و بره، اما دلش پیشم گیر کرد و گفت:
باید باهاش ازدواج کنم خبرنداشت من..
الانم نمیدونه ،فکر میکرد منبا کسی ام که پسش زدم اما حقیقت چیز دیگه ایی بود
الانم زنگ زدم بیاد
به سفارش آبجی خانم
خوبه؟؟
حالا میشه بشی همون دلقک ما؟
با افسوس سر تکون دادم و گفتم:
کاش اول درمان میشدی بعد ازش میخواستی برگرده
من خوبم مهرانا،
زمان لازم دارم، اونم تو طول آشناییم باهاش بهش فکر میکنم!
با پوزخند گفتم:
دستمالته اون دختر که اگه حالت بهتر شد بمونه اگه نه گم شه؟
رادین اخم کرد و گفت:
د چه مرگته من بهت نه نمیگم اولین نفری تو زندگیم که انقدر راحت امرو نهیم میکنی بکن نکن میکنی حالام که گفتم چشم میخوای با حرفات بسوزونیم؟
رادین میزاری پیاده شم؟
با حرص گفت:
هـــری
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۴
من اما با بغض و قطره اشک لجوج از ماشین پیاده و به طرف اتاقم پرواز کردم چرا نمیشد با این مرد ده دقیقه درست هم کلام شد؟؟
چرا!
وارد که شدم نفهمیدم چطوری لباس عوض کردم و دراز کشیدم اصالا انگار اینجا نبودم اغــــمای مطلق همه ی جونم رو فرا گرفته بود.
بی هدف به سقف نگاه میکردم که در اتاق زده شد و کیومهر وارد شد
سریع رو تخت نشستم و یقه لباسم رو درست کردم اما اون سر به زیر تر از این حرفاس خودش رو زد به کوچه علـی چپ ، جلو اومد و کنارم نشست.
لب باز کرد:
خــــراب شد نه؟
-نه
کیومهر زل زد به نیم رخم و گفت:
پس چرا رادین تو آشپزخونه زد یه لیوان شکوند و با حرص هی زیر لب به خودش میگفت لعنت بهم...
با این حرفا به صورت کیومهر نگاه کردم و لبخند زدم:
داداشت یکم داره به آدم شدن فکرمیکنه
کیومهر با عشقی که تا حالا تو چشماش ندیده بودم با ذوق گفت:
اگه با حرفای تو به زندگیش فکر کنه مطمعنم خدا یه فرشته فرستاده که فقط حال داداش منو خوب کنه فقط این خونه رو نو نوار کنه
مهرانا تو اصالا فقط برای این کار اومدی روی کره زمین...
لبخند زدم هیچ وقت کیومهر رو این همه پر حرف ندیده بودم اونم این حـــرفای پر امیدش
لب باز کردم:
من فـقط بهش گفتم کیومهر مستحق این همه محبتت نیستم
دعا کن واقعا حرفام تاثیر داشته باشه و..جواب بده!!
کیومهر زمزمه کرد:
نگران چی هستی ؟
آب دهن فرو دادم و لب باز کردم:
اون زنگ زد به سامـره نامـی... میشناسی؟کیومهر چشماش گرد شد و گفت:
سامـره کیهـان؟
مطمعنی؟:
با استرس گفتم..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۵
نمیدونم فامیلش و فقط گفت سامره
خودشـه.
چرا به اون زنگ زده؟
با کلافگی ادامه دادم:
چمیدونم، داداش بی فکرت میخواد ببینه اصلا زن جماعت رو کنار خودش دوست داره یا نه؟
اگه داشت ادامه بده نداشتم اون بدبخت رو شوت کنه کنار..
با افسوس سر تکون دادم
کیومهر رفت تو فکر و گفت:
سامره کیهان یه فرد مشهور تو ایرانه، البته بیشتر پدرش، این ماکان احمق چرا اون رو انتخاب کرده اگر داستان خوب تموم نشه...
با تردید گفتم:
سامره کیهان یه فرد مشهور چطوری تو شرکت داداشت پادویی میکرده تا کار یاد بگیره ...
صبر کن ببینم اصلن... مکثی کردم اصلن داداشت کیه؟
کیومهر سر به زیر گفت:
چه عجب زحمت کشیدی پرسیدی
گنگ نگاهش کردم ادامه داد:
ماکان یه نخبه اس، که تو مجلسه...
البته اینو هر کسی نمیدونه اما...
خیلی ها تو دم و دستگاه دولت جلو پاش فرش قرمز پهـن میکنن..
شرکتش هم داره با تمام قوا
چشم گرد کردم و فقط تونستم بگم:باورم نمیشه!
کیومهر شوخی که نمیکنی اگه شوخیه خیلی مسخرس
کیومهر با افســـوس گفت:
پس چرا فکر میکنی میخوام تو کشورمون بمونه بزرگ باشه بهش احترام بزارن هرچندکه الانم از سرو کولش بالا میرن اما....
کمــه واسه این جایگاه واقعا کمه؛
کیومهر هوفی کشید و گفت:
ماکان اما فقط به موندن باید فـکر کنه
اون روز که زدنش فک کردم مردم شناختنش اذیتش کردن...
مهرانا من نگـــرانشم
تو و داداشت حق نداشتیت از من این موضوع رو قایم کنید میفهمی کیومهر؟؟
کیومهر لب باز کرد:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۶
توخودت نفهمیدی چرا ماکان عینک به اون بزرگی میزنه میره بیرون؟
هرچند که کسی زیاد نمیشناسش میدونی که هستن کـسایی که بخوان یه نخبه ترور کنن
با حیرت و بهت فقط به زور گفتم:
میشه تنهام بزاری؟
من اصلا مخم گنجایش این همه داستان رو نداشت
کیومهر انگشت شست و اشارهاش رو، روی دو چشمش گذاشت و فـــشار داد
بلند شد و در حالی که بیرون میرفت زمزمه کرد:
حق داری
از در خارج شد و من مات و مبهت این همه سر درگمــی فقط از خدا کمک خواستم کاش ببینه و یاری رسون باشه
*یک هفته بعد*
از اون شب عجیب یک هفته گذشت و من تو این یک هفته حتـی سایه ای از رادین ندیدم اصلن آب شده بود تو خونه بود اما نه سر میزنمی اومد نه از اتاق بیرون البته تا وقتی که من بیرون بودم نمی اومد، مثل بچه ها بود
شب ها انقدر گوشم رو به در میچسبوندم تا صدای پاش بیاد و من آروم بگیرم و بخوابم
نگران هر لحظه زندگیش فکـر کنم من باشم.
مخصوصا حالا که فهمـیدم این مرد یه مرد معمولـی نیست و سر تو سرها داره...
شب هفتمم گذشت و من بی حوصله تر از هر شب رفتم تو تختم و به سه شماره خوابم برد
چه خبرته دختر
یه دانشگاه قبول شدن این همه داد و هوار نداره
صدای مرد ؛ولش کن مامان ابجیم دفعه اولیشه خر خونی کرده.
صدای زن :مهران با خواهرت درست حرف بزن
و من که گوشه ای ایستاده بودم و به یک زن و یک مرد و خودم نگاه میکـردم..
به تمام قـوا از جا پریدم و جـیغی کشیدم که فکـر کنم تمام ساختمون لرزید...
با وحشت به دورمنگاه کردم و محکم موهام رو گرفتم و جیغ زدم..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۷
در اتاقم به شدت باز شد و صدای پای دوییدن شخصی رو به طرفم شنیدم
با وحشت به در نگاه کردم با دیدن رادین انگار دنیا رو بهم داده بودن
کنارم رو تخت نشست دستش را به طرفم گرفت اما منصرف شد و زمزمه کرد:
چت شد دختر؟
هیچی نیست فقط خواب دیدی
نلرز مهرانا با توام ...
منو نگاه کن
با لرزش ب بدنم که غیر ارادی بودم نالیدم:
خسته شدم رادین من دلم میخواد همه چیزو به یاد بیارم خسته شدم...
من مادر دارم برادر دارم
خیلی جدی و در عین حال
پرسید:
حافظت.. برگشته؟
سری به طرفین تکون دادم ، دماغی بالا کشیدمو زمزمه کردم:
فقط فهمیدم دانشگاه قبول شدم، مامان داشتم داداش داشتم اسمش مهران بود.:
رادین نفس عمیقی کشید و گفت:
سعی کن بخوابی.نگاهش کردم و گفتم:
ببخش بی خواب شدی صدای جیغ من باعث شد هراسون شی
داشتم میرفتم آب بـخورم.شنیدم!
نمیدونم طعنه از کجا سر و کله اش پیدا شد لب باز کردم:
یه هفته اس آرامش دور خودت جمع کردی من یه شبه به بادش دادم ببخشید میشه تنهام بزاری!
خودشو رو تخت پرت کرد و لب باز کرد:
فکر کنم اینجا بشه خوابید!!
مو به تنم راست شد و گفتم:
اینجا چرا؟چشماش رو بست و خیلی ریلکس گفت:
خونه خودمه
خودم تصمیم میگیرم کجا بخوابم. شیرفهم بانـو؟
با لرزش خفیف صدا گفتم:
اگر من تو این اتاق اقامت دارم پس حریم شخصی منه، شاید برای .مدت کوتاهی پس ازت میخوام به حریمم احترامبزاری ..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۸
رادین آرنجش رو روی تخت گذاشت و روی دست بلند شد و در همون حالت نیم خیز وایساد و گفت:
پس چی میگن تو این فیلمای خارجی و این رمانای عاشقونه که وقتی طرف خواب میبینه با التماس میخواد اونی که عشقشه پیشش بمونه..
با چشمای ناباور زمزمه کردم:
دینگ دینگ... هالیووده؟
پسر تو پاک مخت عیب کرده پاشو برو بیرون چی چین این فیلما و رمانا که میخونی یه مشت تخلیات ذهن یه آدم بدبخت که به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسیده و همه رو سعی داره تو یه سری نوشته و یه سری نمایش تو مخ مخاطب فرو کنه
بهت نمی اومد این همه رمانتیک باشی!رادین بلند شد و در حالی که به طرف در میرفت زمزمه کرد:
شاید آرزوهای اون آدم بدبخت رو من باور دارم!
صرفا این رمانتیک بودن نیست..
و ازاتاق خارج شدومن روتوبهـت رهاکرد!کم اعصابم خط خطی بود این حال من رو بدتر کرد
هر کار کردم نتونستم بخوابم بلند شدم و از اتاق زدم بیرون
واقعا حسش نبود برم دوطبقه پایین اما تشنگی امانم رو بریده بود
از پله ها سرازیر شدم و به کمک نور دیوار کوب ها راه رو به خوبی طی کردم به اشپزخونه که رسیدم با دیدن رادین خشکم زد،
این بشــر همه جا هست.
اما یادم اومد گفت:داشته میرفته آب بخوره که صدامو شنیده، خب الان هم اومده دنبال اب
شونه ای بالا انداختم و بی این که نگاهش کنم به طرف یخچال رفتم و بطری آبی خارج کردم زیر نگاهش داشتم له میـشدم اما این محکم بودن و مقاومت لازم بود...
تو لیوان که آب خوردم خواستم به طرف اتاقم برم که رادین از رو صندلی بلند شد و جلوم رو گرفت
خدایـا امشب از اون شباس که واس اومـــدن سحرش باید دست به دامن دعا بشیم
رو کردم سمتش و گفتم:داری کلافه ام میکنی رادین
رادین پوزخندی زد و گفت:
اعتماد به سقف، حرف دارم..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۸۹
چشمی چرخوندم و دست به سینه گفتم:
بزن!
بشین به میز ناهار خوری اشاره زد.
نشستم اونم رو به روم نشست و گفت:
یه کاری واسم میکنی؟
با طعنه گفتم:
چه کاری از دست من برای یه آدم نخبه برمیادرادین چشماش گشاد شد و نجوا کرد:
چی میگی؟
من میدونم همه چیزو
رادین کلافه گفت:
لعنتی چرا نمیشه چیزی ازت مخفی کرد؟لبخندی زدم و گفتم:
مهم نیس اما یادت باشه که ازم پنهون کردی
ما دوست بودیم..
میخواستم بگم اما چه کمکی بهت میکـرد؟لااقل میدونستم با کی دارم دهن به دهن میکنم
سر سفره کی دارم نون و نمک میخورم
رادین گفت:
اما من حرفم این نبود، حرف دارم باهات
خب بزن:
این مدت که سامره میاد میخوام وقتایی که میاد اینجا تو کنار مه لقا نقش خدمه رو....
رادین تمومش کن من یه بار قبول کردم واسه هفت پشتم بس بود تو اون مهمونی
رادین وسط حرفم پرید و گفت:
حواست نیس؟
سامره دختر یه سیاستمداره
اگر بو ببره من یه دختری رو که باهاش تصادف کردم دو سه ماهه تو خونم نگهش داشتم
درسته عاشقمه اما
این خبر فقط کافیه به گوش پدر از خدا بی خبرش برسه
گفتم تایمی که اون اینجا بود فقط خدمه معرفی کن خودت رو همیـــن.!
هوووفی کشیدم و زل زدمبهش...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۰
دلم نمیخواست تن به خواسته هاش بدم اما چه کنم که کیومهر روم حساب باز کرده بود.
برای رادین خواهرانه خرج کنم!
سفر کیومهر به تاخیر افتاد اما قرار بود فردا عازم سفر شه
با نبودش نمیدونم چی به سر من و رادین میاد،
قبوله
رادین لبخند آسوده ای زد و گفت:
کمک بزرگی میکنی.!
کاش یه کمم تو کمکم کنی!
ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و منتظر بود ادامه بدم..
لب باز کردم:
خونوادم...
حتی یه کمک نمیکنی!!!
یه روانشناس برای درمانم جویا نیستی اونی که دوستی رو داره در حق اون یکی تموم میکنه تــویی نه من!
بلند میشم و بی هیچ حرفی تو بهت رهاش میکنم.
نمیفهمم چرا دهنم بسته شده حتی نمیتونم داد بزنم هوار بکشم که من حس خوب باید برم آگاهی دنبال خونوادهی باشم که سخت بهشون حس خوب داشتم تو اون خواب لعنتی عجیب آرامش داشتم دلم قنچ میرفت و من فقط رویا میدیدم...
بابام کیه کجاست؟
مادرم!
خواهرم یا برادرم من کیو دارم!!
به اتاق که برگشتم تونستم راحت تر بخوابم نمیدونم دیدن رادین آرومم کرد یا خوابی که فقط خواب بود!
با گریه نگاهش کردم گفت:
دماغو من همین بغلم، چته!
بینی بالا میکشم و مژه هام خیسه حتم دارم چشمام قرمز شده:
کی برمیگردی.؟
کیومهر قهقهه زد رادین اما زل زده بود به من...
جای کیومهر صدای رادین بلند شد:شاید سفر بعدیش تو پیش خونوادت باشی
دلم فروریخت رنگم پرید اینو از سر شدن دستام و یخ شدن صورتم فهمیدم کیومهر دیگه نمیخندید!!!
بهشون عادت کرده بودم دروغ اگه بگم دلم براشون تنگ نمیشه ...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۱
رو به کیومهر گفتم:
زودتر بیا تروخدا باز ببینمت...
کیومهر زمزمه کرد:
اگه اومدم نبودی از رادین آدرس میگیرم و میام میبینمت حتما این پنبه رو از گوشت بیرون که دست از سرت بردارم.
لبــخند تلخی به این برادرانه زدم ... ممنون!
کیومهر دسته چمدون رو گرفت و فشار داد با تردید جلو رفت و رادین رو بغل کرد.
رادین اما اول محکم پلک زد و بعد با حیرت دست به پشت کیومهر کشید و گفت:
دورادور هوای کیومرث رو دارم
خبری شــــد در جریانـــی...
کیومهر از بغل رادین بیرون اومد و گفت:-
حواست به مردم شهرمون باشه،اگر بفهمن تو آدم عادی نیستی، راحتت نمیزارن..
چشمام گشاد شد و رادین چشم بست و سر به زیر انداختکیومهر خودش خواست فرودگاه نریم دم در ازمون خدافظـی کرد، که گوشی رادین زنگ خورد و بعد قطع کردن رو به کیومهر کرد:
سامره کیهان رسیده
میرسونمت، از اونطرفم اون رو بیارم عمارت
کیومهر ابرویی بالا انداخت
مه لقا بدرقه نیومد و فقط بغ کرد و چپید تو آشپزخونه
کیومهر با تمام جذبه اش خیلی روح لطیف و شوخی داشت.
رادین رفت لباس بپوشه
کیومهر وایستاد و برگشت طرفم:بی دلیل تو این عمارت نیوفتادی دختر، اومدی که همه چی عوض شه زیادی صورتت آرامشه محضه!
سکوتت دنیای از خواهرانه هاس دمت گرم
این بار بی صدا اشکام سرازیر شدجلوشون رو گرفتم
رادین با تیپ اسپرت از عمارت زد بیرون چرخی زد:چطورم.؟
لبخند زدم:
عالی
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۲
چشمکی زد و همراه کیومهر نزدیک ماشین شد و ریموت رو زد
کیومهر جلوی چشمم سوار ماشین رادین شد رفت...
و صدای ریختن آب روی سنگ فرش باغ، از در ورودی خونه توسط مه لقا.برو به سلامت
به حموم احتیاج داشتم و لباس های فرم خدمتکاری
از حموم که خارج شدم لباس فرمی که مه لقا بهم داد رو پوشیدم و موهام رو بعد از سشوار محکم بستم یکم کرم و ریمل زدم نمیدونم چرا دلم نمیخواست جلوی سامره بد به نظر بیام
همه چیز مرتب بود با زدن یکم عطر از اتاق خارج شدم بعد از طی کردن این همه پله موفق شدم به آشپزخونه و مه لقا برسم
مه لقا بادیدنم لبخندی زد و گفت:
ماشاالله چقدر سرمه ای بهت میاد دختربزار یکم اسپند برات دود...حرفش به آخر نرسید که صدای در پارکینگ بلند شد و مه لقا سریع :دستی به موهای بافته شدش کشید و گفت:
بریم دم در برای بدرقه
همراه با مه لقا به طرف در رفتیم ،قلبم تو دهنم میکوبید خدا که با یه دختر زشت و بدترکیب رو به رو شم
خندم گرفته بود یزید بودم انگار، بنده خدا بدی بهم نکرده بود.
در باز شد و اول خانمی وارد شد قد بلند جوری که گردنت میشکست نگاش میکردی،
خاک تو گورت نشه رادین زرافه اوردی برای ما؟جلو اومد ومهربون اول با مه لقا و بعد با من دست داد و به من نگاه کردو گفت:
خدمه جدیدی؟
-بله،خوش اومدین.
سامره لبخند زد و گفت:
دختر چقدر خوشگـلی
چشمام یکم گرد شد اما سریع گفتم:
ممنون
جلو رفت و بعد ورود پسری غــریبه که بادیدنش جذب رنگ چشماش شدم، عسل خالی بود...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۳
جلو اومد و با مه لقا رو بوسی کرد و گفت:
چطوری مه لقا جون، دلم لک زده واسه دستپختت..
انگار زیاد اینجا رفت و آمد داشتن.
به من که رسید دست دراز کرد مُردد ایستادم که خندید و دستش رو کشید عقب و گفت:
معذرت میخوام خانم اخـــمو
لبخندی زدم و سریع گفتم:
منو ببخشید
چه حرفیه،خیلی خوشم اومد ازت
و به طرف خواهرش که به سمت مبل ها میرفت قدم برداشت و در نهایت رادین.
با دیدنم دور از چشم زمزمه کرد:میدونستم این همه با این لباسا بامزه میشی زودتر میگفتم خدمه باشی لبخــندی زدم و گفتم:
خوش اومدید آقا
رادین لبخند خاصی زد/ جوری که یه طرف لبش کش اومــد و چشمک ریزی زد.
رادین به طرف سامره رفت منم گیج وایستادم که مه لقا به طرف آشپزخونه به راه افتاد فکر کنم باید دنبالش برم
خندم گرفته بود هیچی نمیدونستم، خدا بگم چیکارشون نکنه اینــطوری منو تو باتلاق ول کردن
با مه لقا که وارد آشپزخونه شدیم. دیدم سریع کیک های فنجونی رو از فر در اورد
چشمام گرد شد و گفتم:
ای کلک کی پختی؟
خندید و گفت:
حموم رفتی شروع کردم
نچ نچی کردم و گفتم:
چقدر هوای اینارو داری!
آقا سفارش کرده، الانم بیا این قهوه و کیک رو ببرهمون جاهم وایستید..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۴
چــشم بانو
مه لقا لبخندی زدو گفت:
ببخشید خانم جان شوخی کردم ،میبرم بده سینی رو ازش گرفتم و به سالن برگشتم
اول جلوی رادین گرفتم که برداشت بعدم سامره که بالبخند تشکر کرد و در نهایت عسل خان
خخخخ چه اسمی
عسل خان
حواسم نبود که دارم برا خودم لبخند میزنم
دس دراز کرد برداره که پرسید:
ببخشید لیدی به چی میخندین؟
چشمام گشاد شد باز گند زدم:
هیـ...هیچی بفرمایید
کیک و فنجون قهوه اش رو برداشت و زل زد بهم تشکر کرد
نگاهاش خنده دار بود
انگار داشت کارتون میدید.:
کنار ایستادم
سامره دست رادین رو گرفت و گفت:
کاش تو عمارتت میموندم دلم لک زده برا اینجا
رادین به زور لبخند زد و گفت:
میدونی که اگر رقبای بابات بفهمن براش بد میشه
درست نیست
سامره آهی ازافسوس کشید و رو به داداشش گفت:
به بابام زنگ زدی؟بابام؟؟
داداشش نبود!
وا
آره گفتم ما پروازمون یک ساعت تاخیر داره دیر میشنیم.
گفتی نیـاد دنبالمون؟؟
پسره نگاه تمسخر آمیزی به سامره کرد و گفت:
آخه آی کیو بره ببینه ما کجاییم؟
معلومه که پیچوندمش.
رادین لب باز کرد:
برای شام بمونید
صدای سامره بلند شد:
وای عزیزم موافقـم..
عسل خان سریع گف:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱