#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: الو... جانم...
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت: سلام من همسایه ی طبقه ی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان بود؟
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می گفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد....
در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد...
رسیدیم بیمارستان...
بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل...
از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشه و از این حرفها...
گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟!
لبخند تامل برانگیزی زد و گفت: حالا حالا ها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن...
بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم...
تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید...
گفت: چی شد؟
گفتم الحمدالله بخیر گذشت...
سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد...
برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید...
مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!!
حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم...
خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره ای نبود...
انگار باید به شیخ منصور رو میزدم...
اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شیخ مهدی بود...
نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاالله که کارت راه بیفته...
انگار کل دنیا رو یکجا بهم دادن...
توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی....
کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود!
گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله...
دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت...
گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!!
جمله اش ذهنم رو درگیر کرد: ما از همیم...
یکدفعه فکرم جرقه ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم...
بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب!
لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم...
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم....
حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه ات ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر