#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!!
تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!!
نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!!
کمی مردد شدم...
آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد!
بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه!
باید بیشتر با شیخ منصور می چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو...
جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن...
جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی...
البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من!
من چون معمولا عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه ی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم می برم...
جالب بود که حاج آقا ی خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم ، نشست بین همین جوونها..
البته خوب این صحنه ها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم!
با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگه ای که دستش بود می نوشت تا رسید به من و منصور...
بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش تر می کرد!
شیخ منصور رو که از قبل می شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟
واینکه برای هیئت چیزی دیگه ای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها...
من ساکت نشسته بودم هراز گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می افتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن!
سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین های خیلی درشت!
بعد از تموم شدن صحبت هاشون رو کرد به من ، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم...
تا متوجه شد طلبه ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی!
بعد شروع به صحبت هایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه...
می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم...
الان طلبه ها دغدغه هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها...
با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغه هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خوب این هم دغدغه ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود...
از اونجایی هم که من مثل خیلی ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می رفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بی حکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغه ی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغه ها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای موثر بودنم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر