eitaa logo
پ‍ﻨﺎܣگـاه:))
239 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
410 ویدیو
65 فایل
-﷽- چه خوبه عاشق کسی باشی که هر لحظه باهاته … از رگ گردن نزدیک تر … خدا … کپی؟! حلالت‌رفیق فقط‌یھ‌صلوات‌واسہ‌ظهور‌مولا‌و‌سلامتے‌حضرت‌ بفرست:)) پل‌ارتباطی‌ما‌با‌شما‌=) @Shahideh_h_313 @Yazahra_m_313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بنرای جمعه|شنبه.
ما گـر ز سـر بریده میترسیدیم.... در محفل عاشقــ♥️ان نمے رقصیدیمـــ _ کانال چند تا دختر دهه هشتادے که همه جوࢪه پای اعتقاداتشۅن وایسادن✨ خۅشحال میشیم تو کانالمۅن ببینیمتۅن♥️ @kolebare_Eshgh313 آیدے کانال👆 https://eitaa.com/kolebare_Eshgh313 لینک کانال👆 حتی اگࢪ عضۅ نشدے هم برا سلامتے و ٺعجیل در فرج آقـا یه صلۅاٺ بفرست💗💞 اجࢪت با خۅد مۅلا 💫
هدایت شده از [پناه‍ 313]....!
🖤چالش عکس در اربعین🖤 شرکت کننده شماره 11حدیثه دختری از تبار عشق با بهترین جوایز😍 تا روز اربعین عکسای قشنگتون رو برامون بفرستین👇🤩 https://eitaa.com/panah3133
صبور باشید لطفا
بسم رب المهدی:)
هدایت شده از پ‍ﻨﺎܣگـاه:))
-بسم‌اللھ... بخونیم‌باهم...🤲🏻 اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآء🌦 @kolebare_Eshgh313
عاشقان وقت نمازآسـت🌱🥺💕 نمازت سردنشہ🥲🫀 💚🖇🌸 الهـم عجل لولیڪ الفرج💐❤️ @kolebare_Eshgh313
❗️ ‌‌‌وقتےپلیس‌بہ‌شمـٰامیگـہ گواھینـٰامہ! شمـٰااگـہ‌پاسپوࢪٺ،شنـٰاسنـٰامہ‌وڪاࢪت‌ملے ࢪوهَم نشوݩ‌بِدےبـٰازم‌میگہ‌گواھینامـہ اون‌دُنیـٰاهَم‌وقتـےگـُفتن‌نمـٰاز... توھࢪچےدَم‌ازمعࢪفٺ‌وانسانیٺ‌و ...بزنے ، بہٺ‌مـۍگݩ‌همہ‌ےایناخوبہ‌ امـٰاشُما‌اَصـل‌ڪاࢪےࢪونشوݩ‌بدھ•‌ 🖤🕊️ •┈••✾🖤🪴🖤🪴🖤✾••┈• @kolebare_Eshgh313 •┈••✾🖤🪴🖤🪴🖤✾••┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پ‍ﻨﺎܣگـاه:))
💛 ✨💛 💛✨💛 ✨💛✨💛 💛✨💛✨💛 ✨💛✨💛✨💛 💛✨💛✨💛✨💛 •|✨بـسم‌الله‌الـرحمن‌الـرحیم✨|• رمان:#ناحـلہ #پارت_چھلم‌ویڪم⁴¹
💛 ✨💛 💛✨💛 ✨💛✨💛 💛✨💛✨💛 ✨💛✨💛✨💛 💛✨💛✨💛✨💛 رمان: ⁴² امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم _کسی نیست ؟ +چرا بابام هست بعداین جملهه پدرش و صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی شالم و جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحالمون کردی .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت . بهش لبخند زدم و گفتم _سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم . ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود.... باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش . نشستیم ‌کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو. ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و ... همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چ خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت +حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌گذاشتم و چاییم و خوردم. گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم . کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و. منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده یهو باریحانه گفتم‌ _ واییییییی ادامه دادم _ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟ ریحانه هل شد و گفت +ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه. اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای ؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق . غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین . کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم. اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال. جز پدر ریحانه کسی نبود. بهش نگاه کردم. دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! باباش فلجه!!!!!؟ یاعلیییی. چقد بدبختن اینا.... باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت ببخشید دخترم نمیتونم پا شم شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم. +به این زودی؟کارتون تموم شد؟ _بله تقریبا. دیگه خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید. +این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم. چه فرقی میکنه . پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه. _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش. اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم. دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط.... : : ✨💛✨💛✨💛✨ 💛✨💛✨💛✨ ✨💛✨💛✨ 💛✨💛✨ ✨💛✨ 💛✨ ✨