eitaa logo
علمدارکمیل
340 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علمدارکمیل
✍داستانی شنیدنی از معجزه شهیدان 🎈جریان واقعی یک تحول شاگرد زرنگی بودم، ولی خیلی پر جنب و جوش بودم و
✍ داستانی شنیدنی از معجزه شهیدان💗 🍃🌹 جریان واقعی یک تحول 🎈 و بی خیال آهنگ هایی می شوم که اگر به آنها گوش نکنم روزم شب نمی شود! یعنی من انقدر کثیفم و گناه کار که به من نیاید به بروم! قیافه ام در هم شده بود ولی بعد از خداحافظی با دوستانم، پاهایم را به دست دلم دادم تا هر جا می خواهند بروند، پله های ساختمان مرکزی را بالا رفتم، به انتهای فلش ها رسیده بودم، دختران دانشجوی چادری عضو بسیج در حال ثبت نام بودند. گفتم هزینه ثبت نام کربلا چقدر است؟ گفتند: برای ورودی های جدید فقط 10 هزار تومان! شاخ درآوردم، کربلا در یک کشور دیگر چطور می شود با هزینه 10 هزار تومانی به آنجا رفت! گفتم مطئنید، با هواپیما می برید یا چی؟! گفتند اتوبوس🚌 پرسیدم همه شهرهای عراق را می روید؟ چند نفر که آنجا بودند زدند زیر خنده! تعجب کردم، حرف خنده داری زده بودم! پرسیدم چرا خندیدید؟ خب بگویید فقط کربلا می برید! یکی از آنها، با آرامش به من پاسخ داد: کربلایی که قرار است اگر با ما همراه باشی و بیایی 🇮🇷داخل کشور خودمان است، نه عراق! ما قرار است به🥀مقتل هزاران دوران هشت سال دفاع مقدس در جنوب کشورمان برویم، به آنجا می گویند کربلای ایران!❣ توی ذوقم خورد!☹️ با چهره ای عبوس گفتم، چرا جماعت را سر کار می گذارید؟ دقیق بنویسید کجا می برید خب! و با غرولند از آنجا به طرف دانشکده حرکت کردم. تمام آن روز به کربلای ایران فکر کردم، اینکه شهدای آن مناطق یعنی می توانند هم طراز با یعنی (ع) در یک جایگاه باشند و به محل آنها نیز بگویند؟! حسم رفته رفته نسبت به این سفر مثبت تر می شد، به فکر راضی کردن خانواده هم نبودم، به پدرم گفتم قرار است با دوستانم به جنوب برویم و آخر سالی خوش بگذارنیم، قبل از آن نیز به شمال و اصفهان رفته بودم و پدر مخالفتی نداشت. فردای آن روز به همان ساختمان رفتم و کارت اعزام به مناطق را بعد از ثبت نام گرفتم. باورم نمی شد، چه کسی مرا این همه مشتاق به سفری سخت و طاقت فرسا کرده بود، نمی دانم ولی باید به این سفر می رفتم... روز موعود، در میان تمسخر😁همه دوستان و افرادی که تا به اکنون چهره ای دیگر از من میشناختند، پای در اتوبوسی گذاشتم که احساس می کردم تمامی افرادش با من غریبه اند... سفر آغاز شد و من تمام طول مسیر را با گوشی و آهنگ هایم مشغول بودم. بغل دستی ام خیلی سعی می کرد با من دوستی همسفرانه خود را آغاز کند ولی من دوست داشتم تنها باشم و به پایان راهی که شروع کرده ام فکر کنم. سختی های سفر یکی یکی خودشان را نشان می دادند و من رفته رفته از انتخاب خود پشیمان می شدم، اما نمی دانستم چه تقدیری انتظارم را می کشد. تمام لحظات این سفر را به خاطر دارم اما آنقدر برایم مقدس هستند و پر از راز که هنوزم که هنوز است دوست ندارم فاش شوند! ⁉️ائل/ یعنی نمی خواهید ادامه دهید؟ ما می خواهیم بدانیم پایان دختر شر و  شلوغ 18 ساله داستان چه می شود! بگذارید شما را به ببرم.... سفر رو به اتمام بود و من تحولی عظیم در خود احساس می کردم. دیگر تنها نبودم، کسانی را میدیدم که هیچ کس نمی دید! با کسانی صحبت می کردم که هیچ کس صدایشان را نمی شنید! همیشه از شنیدن این حرف ها که فلان کس متحول شده است و... خنده ام می گرفت، ولی از همان و صحبت های راوی منطقه ( ) من دیگر همانی نبودم که بودم! همان جا که حاج حسین گفت روی خاک هایی نشسته اید که گوشت و خون و پوست و لباس و همه چیز قاطی آن هستند، ترسیدم، دل من از همان روزی که اسم فاطمه را شنید و لرزید، آماده شده بود و شرهانی نقطه آغازی شد بر مسیری که اکنون می خواهم تا زنده ام ادامه دهم. در شرهانی نمی دانستم چرا ولی تمامی لحظات بودن در آن منطقه را اشک ریختم و لبخند زدم. من متولد شده بودم، تولدی که در 18 سالگی برایم رقم خورد! ائل:(تمام این لحظات مصاحبه مان با "بی نام" داستان به اشک می گذرد و سوزی که این اشک ها دارد و من به حال و روزی که دختر هم سن و سال من آن را تجربه می کند، غبطه می خورم) ادامه می دهد.. 📿❣سجده پایانی زیارت عاشورا بر خاک شلمچه لحظات پایانی شلمچه بود.🌅 خوب یادم هست، دم غروب بود، زیارت عاشورا را که در طول مسیر یاد گرفته بودم، خواندم، وقت نماز شده بود. سجده آخر زیارت ماند.. خیلی دلم می خواست به جای مهر سر بر خاک شلمچه سجده کنم، اما هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و من جلوی جمعیت خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم. نماز را خواندیم. بچه ها برای رفتن جمع شدند. هوا کاملا تاریک شده بود، در مسیر برگشت، فانوس ها روشن بود و در تلویزونی که بر سر راه نصب کرده بودند، حرم امام حسین (ع) را نشان می داد و حاج سعید حدادیان نوحه می خواند... چشمانم بارانی شده بودند.😭 هنوز غصه سجده نکرده زیارت عاشورا روی دلم بود، اما دیگر مجالی نبود و باید برمیگشتیم @komail31 ادامه دارد
روز نهم
علمدارکمیل
#ترجمه دعای سحر دیگر(غيرمعروف) 3⃣ 💠 این است جایگاه دلگیر افسرده، این است جایگاه غریب غرق شده، این اس
ترجمه دعای سحر دیگر (دعای سحر غيرمعروف) 4⃣ 💠 از تو درخواست مژده می‌کنم برای روزی که دل‌ها و دیده‌ها زیرورو می‌شود و به هنگام جدا شدن از دنیا خواهان بشارتم ده، سپاس خدای را که به یاری او در زندگی‌ام امیدوارم و او را چونان اندوخته روز تهیدستی‌ام مهیا می‌سازم، سپاس خدای را که او را می‌خوانم و جز او را نمی‌خوانم، اگر جز او را می‌خواندم، خواندنم بی‌پاسخ می‌ماند، سپاس خدای را که به او امید می‌بندم و به غیرش امید ندارم، اگر به جز او امید می‌بستم، امیدم ناامید می‌شد؛ سپاس خدای را، خدای نعمت‌بخش نیکوکار زیباکردار فزون‌بخش دارای بزرگی و اکرام، سرآغاز هر نعمت و صاحب هر خوبی و نهایت هر رغبت و برآورنده هر نیاز. خدایا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و باور نیکو و خوش‌گمانی به خویش را نصیبم کن و امیدت را در دلم استوار گردان و رشته امیدم را از غیر خودت بِبُر تا به غیر تو امید نبندم و جز به تو اعتماد ننمایم، ای لطف کننده به هر موجودی که خواهی، در همه احوالم آن‌گونه که می‌پسندی و خشنود می‌شوی به من لطف کن، بار پروردگارا در برابر آتش ناتوانم، پس مرا به آتش کیفر مکن، پروردگارا به دعا و زاری و ترس و خواری و مسکنت و پناهندگی و پناه‌جویی‌ام رحم فرما؛ @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸
🏴زیارت نامه حضرت خدیجه (س) مادر حضرت زهرا (س) بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ ▪️اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاَْنْبِیاءِ، وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَدافَعَتْ عَنْهُ الاَْعْداءَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ، وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ، فَهَنِیئاً لَكِ بِما أَوْلاكِ اللهُ مِنْ فَضْل، وَالسَّلامُ عَلَیْكِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ . ▪️سلام بر تو اى مادر مؤمنان، سلام بر تو اى همسر سرور فرستادگان، سلام بر تو اى مادر فاطمه زهرا سرور بانوان دو جهان، سلام بر تو اى نخست بانوى مؤمن، سلام بر تو اى آن كه دارائیش را در راه پیروزى اسلام و یارى سرور انبیا هزینه كرد و دشمنان را از او دور ساخت، سلام بر تو اى آن كه بر او جبرئیل درود فرستاد، و سلام خداى بزرگ را به او ابلاغ كرد، این فضل الهى گوارایت باد و سلام و رحمت و بركاتش بر تو باد. @komail31
علمدارکمیل
✍ داستانی شنیدنی از معجزه شهیدان💗 🍃🌹 جریان واقعی یک تحول 🎈 و بی خیال آهنگ هایی می شوم که اگر به آن
داستانی شنیدنی از معجزه شهیدان 💗 🍃🌹🍃✨ من و دو،سه نفر از بچه ها جلو حرکت میکردیم  تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم که کیسه پلاستیک به دست داشت به طرف یادمان برمیگشت! گفتم کجا؟ گفت می خواهم از خاک شلمچه برای عزیزانم سوغات ببرم، گفتم اجازه میدهی من هم همراهت بیایم، گفت اشکالی ندارد. من از بچه ها جدا شدم، آن ها به طرف ماشین رفتند و من با او دوباره مسیر آمده را برگشتم. نمی دانم چه اتفاقی افتاد... اما می دانم من عنایت را آنجا دیدم که دلشکستگی را در حقیقت اشک های متبرکم فهمیدند و مرا دوباره طلبیدند. 😭💔❣ او که مشغول جمع کردن خاک در کیسه پلاستیک شد، من در زیر همان تلویزیون که تصویر حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام را نشان می داد و حاج سعید نوحه می خواند... کفش هایم را درآوردم و به سجده افتادم: « اللهم لک الحمد و حمد الشاکرین...»، هق هق گریه امانم نمی داد، 😭 گریه کردم و خاک را دیدم که غرق در اشک های من شد و آنگاه بود که من کربلایی شدم... من آنجا از حسین دوباره آغاز شدم، آنجا عطر سیب را از نفس های زخمی خاک گرفتم، من به آرزویم در غربت غروب شلمچه رسیدم و شهدا مرا شرمنده مهربانی شان کردند... گریه امانش نمی دهد ولی دوست دارم باز هم برایم بگوید... ⁉️ائل/: در مورد این روزهاتون بگویید. ❇️من امروز که نه، از همان روز، عاشق شدم! یک عاشق سینه چاک... از همان سالی که برای اولین بار به جنوب رفتم، 3 سال می گذرد ولی سالی نشده است که من به دیدار معشوقان خود نروم... هر سال که شروع می شود منتظر پایان سال می مانم تا باز هم با شوق خود را به شلمچه، به شرهانی، به طلاییه، به هویزه، به... برسانم و آرام شوم. دیگر نمی توانم از زیر زبانش حرف بکشم بیرون، حال عجیبی به وی دست داده است و من تنها مزاحم آن حال و هوایش هستم، از او تشکر می کنم که گوشه ای از رازهای خود با معشوقانش را به من گفته است و بعد از خداحافظی از او جدا می شوم. تمام طول مسیر بازگشت را به این فکر میکنم که این شهدا چه کسانی هستند که انقدر می توانند بر روی دختری که تمام آمال و آرزوهایش را در مسیرهایی جز مسیر خوبی ها و ارزش ها دنبال می کرد، این چنین بی قرار خودشان می کنند. هندزفری در گوشم است... این آهنگ را "بی نام" مصاحبه شونده ام برایم فرستاده است: 🕊کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت نینوایی... کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی.🕊🕊 @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
✍روزی شخصی خدمت حضرت علی(ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ حضرت علی(ع) فرمودند: خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی. 1 ✅الحمدلله علی کل نعمه 2 ✅و اسئل لله من کل خیر 3 ✅و استغفر الله من کل ذنب 4 ✅ واعوذ بالله من کل شر 1 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است. 2 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را 3 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم. 4 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. بحارالانوار:ج۹۱ ص۲۴۲ @komail31
وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها تسلیت باد. @komail31 🖤
عطش یاد لب های ترک خورده ات انداخته است دل ما را لحظه ی افطار ، (ع) ! صلوات @komail31
علمدارکمیل
🌺 📝 #خاطرات #طلبه_ی_شهید سید علی حسینی 🌺 2⃣6⃣ قسمت بیست و ششم: رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت
🌺 📝 سید علی حسینی 🌺 2⃣7⃣ قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... @komail31 🍃 🌸 🍃
علمدارکمیل
🌺 📝 #خاطرات #طلبه_ی_شهید سید علی حسینی 🌺 2⃣7⃣ قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بن
🌺 📝 سید علی حسینی 🌺 2⃣8⃣ قسمت بیست و هشتم: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
علمدارکمیل
🌺 📝 #خاطرات #طلبه_ی_شهید سید علی حسینی 🌺 2⃣8⃣ قسمت بیست و هشتم: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زی
🌺 📝 سید علی حسینی 🌺 2⃣9⃣ قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود..... @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃