📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت نود و چهار
🔻 توی محوطه ی دانشگاه سارا را دیدم.
بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت.
آرش با کنایه گفت :
ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن.
سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت:
ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم.
ــ باشه، حتما.
رو به آرش گفتم:
ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه.
تعجب زده گفت :
ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه.
بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت:
ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟
ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، با سوگند هم کار خیاطی..
حرفم را برید و گفت:
–ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگار شوهرت گفته. بگو فردا بیاد.
دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم :
ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره.
آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم.
سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکر و خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سر گوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم.
بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت:
ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش.
متعجب نگاهش کردم...
ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه.
چهره اش اثری از ناراحتی نبود.
ــ مطمئنی آرش؟
ــ لبخندی زد و گفت:
–شصت درصد .
یک لحظه یاد مطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید.
تبسمی کردم.
–ممنون آقا.
ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟
ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه ی خودم رو داشته باشم.
ــ کمی سرخ شد و گفت :
ــ چوب کاری نکن.
نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش و هم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش میکردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت :
–جانم؟
دستپاچه گفتم :
ــ هیچی، من دیگه برم.
فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم.
سارا با دیدنم جلو امد و پرسید:
ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم.
نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده.
برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید:
ــ آرش رفت؟
از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم.
ــ آره.
شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن.
ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟
دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی میچرخاندش دور انگشتش و نگاهش میکرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت :
–به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...
من در مورد تو بد قضاوت کردم... دلم نمی خواد
دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی...
من رو می بخشی؟
ــ از چی حرف می زنی؟
با خجالت نگاهم کرد.
–چطوری بگم؟
ــ جون به لبم کردی سارا...
ــ قول بده ناراحت نشی.
ــ باشه، فقط زودتر بگو.
ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت تو هم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شد و همه ی فکرو ذکرش شد تو...
نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من تو بودی
اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم .
هفته ی پیش قضیهدی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر میکرده.
وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم.
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود
میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه...
واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم.
احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه ام کند. شایدم حس خشم...
چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند.
نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند.
این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت :
–راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم.
"آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟"
سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم :
–فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن....
سارا تا فهمید می خواهم به خانه ی سوگند بروم، گفت که او هم میخواهد بیاید.
در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا
نگاهم کرد و گفت:
ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟
دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم.
ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم.
هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم .
"چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد".
وقتی ُبهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند.
سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت :
ــ بیا جای من بشین.
هنوز ُبهت زده بودم.
سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم :
ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه.
دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست.
"چه خواب مصنوعی قشنگی"
دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند.
وقتی رسیدیم خانه ی سوگند، از دیدن سارا شاخ در آورد و زیر گوشم گفت:
ــ این اینجا چیکار می کنه؟
با تعجب گفتم:
ــ خواست بیاد دیگه.
سوگند پشت چرخ خیاطی اش نشست و مشغول شد.
من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم.
رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نواز تر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد.
سوگند با لبخند مصنوعی گفت :
ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟
مامان بزرگش لبی به دندان گرفت.
ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟
سوگند با کنایه گفت:
ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره.
بعد چند تا لباس جلویش ریخت.
–تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد.
سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقه ی بالا رفتیم.
طبقه ی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش الکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم.
در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید:
ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟
ــ سارا رو میگی؟
ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟
ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه.
اخمی کردو گفت:
ــ چی شده؟ دوباره با هم جی جی باجی شدید.
من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بیخیال.
غرید:
ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسه س.
–رو چه حسابی میگی؟
–چون با هم دیدمشون. االنم فهمیده من متوجه ی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته.
با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم:
ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی...
عاجزانه گفت:
–باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خسته ی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده.
میدانستم که سوگند اشتباه میکند. این بد بینی اش هم لطمه ای بود که نامزدی قبلی اش نصیبش کرده بود.
ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه.
نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی...
نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نذارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه.
آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپه ی کنار پنجره و گفت:
ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمیخوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد.
✍ نویسنده لیلا فتحی پور
@komail31
✨🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
🍂🌺🍃
🌺🍃
🍃
🌺دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان
💖 ﷽ 💖
🌻 اَللَّـهُمَّ نَبِّهْني فيهِ لِبَرَكاتِ اَسْحارِهِ وَنَوِّرْ فيهِ قَلْبي بِضيآءِ اَنْوارِهِ،، وَخُذْ بِكُلِّ اَعْضآئي اِليَ اتِّباعِ اثارِهِ بِنُورِكَ، يا مُنَوِّرَ قُلـُوبِ الْعارِفينَ.
🌻 خدايا مرا در اين ماه به بركت هاي سحرهايش آگاه كن،و دلم را با روشنايي انوارش به پيروي آثارش بگمار، به نورت اي نوربخش دلهاي عارفان.
🍃
🌺🍃
🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃
📢خبرمهم ‼️‼️‼️‼️
◀️ مراسم شصتوپنجمین سالروز تولد شهید ابراهیم هادی برگزار میشود
همزمان با ایام شهادت امیرالمومنین علی (ع) مراسم بزرگداشت و تجدید عهد رفاقت با #شهید_ابراهیم_هادی و #شهید سیدمرتضی رضا قدیری بیسیمچی تازه تفحص شده در کانال کمیل در گلزار بهشت زهرای تهران برگزار میشود.
به گزارش خبرگزاری فارس، همزمان با روز ضربت خوردن امیرالمؤمنین حضرت علی(ع) و شصتوپنجمین سالروز تولد شهید ابراهیم هادی و همچنین به مناسبت بازگشت پیکر مطهر شهید سیدمرتضی رضا قدیری بیسیمچی در کانال کمیل پس از سی و نه سال، مراسم بزرگداشت این قهرمانان ملی در محل گلزار بهشت زهرای تهران به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، در قطعه ۲۶ برگزار میشود.
در این مراسم در روز پنجشنبه اول ادریبهشت ماه، حجتالاسلام بیآزار تهرانی درباره آثار و برکات انس با شهیدان در مسیر خوشبختی و ویژگیهای شهید ابراهیم هادی به عنوان یکی از این ستارهها و چگونگی الگوپذیری درست از این قهرمانان سخنرانی خواهد کرد.
در ادامه جواد تاجیک، از راویان دفاع مقدس به بیان خاطرات شهید ابراهیم هادی و نقش برجسته او در میان رزمندگان مدافع حرم و رزمندگان محور مقاومت در دیگر کشورها و همچنین مقاومت بینظیر بیسیمچی گردان کمیل و حماسه شهدای ۲ گردان کمیل و حنظله در پنج روز محاصره در کانال کمیل میپردازد.
در این مراسم محمدحسین پویانفر از ذاکران اهل بیت عصمت و طهارت به مرثیهسرایی خواهد پرداخت. خاطرهگویی فوتبالیست محمد انصاری و اجرای سرود هادی دلها توسط گروه سرود محبان الحسن (ع) از دیگر برنامه های این مراسم است.
@komail31
زندگی نامه
شهید ابراهیم هادی دراول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد. وی فرزند چهارم از ۶ فرزند خانواده بود. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین علاقه خاصی به او داشت. وی نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که توانسته بود با شغل بقالی به بهترین نحو فرزندانش را تربیت نماید. هنگامی که ابراهیم نوجوان بود، پدرش فوت کرد و از آن جا بود که زندگی را مانند مردان بزرگ، به پیش برد.
#شهید_ابراهیم_هادی به علت ویژگی هایی اخلاقی، فرماندهی و شخصیتی که داشته الگوی بسیاری از نوجوانان و جوانان میباشد.
هر کس که توفیق حضور در مراسم #شهید_ابراهیم_هادی و #شهید سیدمرتضی رضا قدیری رو داشت، از حس و حال مراسم و مردم برامون مطلب و دلنوشته، عکس و فیلم ارسال کنه
@komail31
سلام بر او که تمام شمشیرها
بر علیه عدالتش، از غلاف درآمدند...!
#امام_علی
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #امام_علی (ع) و اشرافی گری مسئولان
ملاک ما برای تشخیص حق فقط علی(ع) است نه چپ و راست و جناح بازی ها و قبیله گرایی ها.
آنجا که #امام_علی (ع) در نامه ای به عثمان بن حنیف حاکم بصره می نویسند :
"ای پسر حنیف! به من گزارش داده اند که مردی از سرمایه داران بصره تو را به میهمانی خود دعوت کرده و تو به سرعت به سوی آن شتافتی. خوردنی های رنگارنگ برای تو آوردند و ظروف پر از غذا جلوی تو نهادند. من گمان نمی کردم میهمانی کسانی را بپذیری که بر سر سفره آن ها فقط ثروتمندان حاضر می شوند و نیازمندان مظلوم در آن جایی ندارند! ... این درد و ننگ تو را بس كه با شكم سیر بخوابی و در اطراف تو شكمهایی باشد كه پوستی را برای خوردن آرزو كنند" ...
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تیزر دیدنی و جذاب میهمانی خصوصی شهدا
💐 بزرگداشت #شهید_ابراهیم_هادی و #شهید سید مرتضی رضا قدیری - بی سیم چی تازه تفحص شده کانال کمیل
🔹با سخنرانی استاد بی آزار تهرانی و روایتگری برادر جواد تاجیک
🔹نوای گرم برادر محمدحسین پویانفر و خاطره گویی برادر محمد انصاری
📆 پنجشنبه اول اردیبهشت - ساعت ۱۸
📍گلزار شهدای بهشت زهرا(س) - قطعه ۲۶
@komail31
نشر بدین
خدای خوب ابراهیم
امروز تولد مردی ایست که سال ها باید بگذرد تا آوازه ی جوانمردی اش عالم را فرا گیرد.کسی که سال هاست در خاک های کانال کمیل مفقود شد.ماند جاویدالاثر برای همیشه. آری این رمز موفقیت کسانی است که از خانه ی تن پرواز میکنند. وبه آشیانه ی خود که ملکوت است در حرکت اند آنها کسانی هستند که در دنیا و حتی ابدیت که بسر می ببرند آرزویی جز رضای خدا ندارند آنها کشته ی رضای خدا بودند.وخدا هم خود بهای آنهاست.
به ارواح ملکوتی این شب عزیز هدیه نورانی3صلوات هدیه میکنیم.
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
ارسالی عضو محترم کانال
Poyanfar - Be To Ro Zade Ro Siyahi (128).mp3
3.28M
مناجات به تو رو زده رو سیاهی یا الهی محمد حسین پویانفر
به تو رو زده روسیاهی یا الهی یا الهی
به این بی پناه یه نگاهی یا الهی یا الهی
هیشکی غیر از تو منو نمیخره کی به جز تو از گناه ها میگذره
واسطه ام چادر نماز مادره الهی العفو
باز بدی های منو ندید بگیر یا کثیر الخیر دلم شده کویر
یا عظیم المن میگم انا الفقیر الهی العفو
میگه هر سحر دل شیدا علی مولا علی مولا
پناهم تویی مددی یا علی مولا علی مولا
تو شب تاریک تویی تو ماه من تکیه گاه من چراغ راه من
سامع الاصوات شنیدی آه من آقای خوبم
روی لب دارم دم ناد علی درمون دردام فقط یاد علی
هرچی که خواستم به من داده علی آقای خوبم
میگه هر سحر دل شیدا علی مولا علی مولا پناهم تویی مددی یا علی مولا علی مولا
🔹🔹بسیار زیبا👆👆
پیشنهاد دانلود
@komail31
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
#امام_علی
🕊 •﴿ #هـدیـہصَـلـــوٰات ﴾•
•°؎ بِسْمِ اللّٰھ
هادے دلھاے عشاقـٖے💚
خـتم صـلوات بـہ مـناسبتِ ؛
ولادت شھید ابراهیم هادے
بہ نیّت شھید هادے و شھدا و همچنین تعجیل در امر فرج مولاے غریبمان حضرت مھدے ﷻ و حاجت روایۍ شما بزرگواران ان شاءالله 🌱
#الٺمآس_دعآ 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 📿
• لینڪ ختم صلوات
💌|https://EitaaBot.ir/counter/srq
#وَمِنَاللهتوفیق 🌱
با کنایه مصرعی میگویم و رد می شوم:
دستِ حِیدر...
دستِ زینب...
دستِ این غواص ها...
#ماه_مبارک_رمضان #امام_علی
@komail31
مداحی آنلاین - ذکر مولا - مرحوم آغاسی.mp3
2.32M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴اون آقایی که شبا
رد میشد از کوچهی ما
🎤 مرحوم_آقاسی
⏯ شعرخوانی
دلنشین
بوسه بر انگشترت زد ماه، ای خورشید عشق!
میکشد آیینه از دل، آه، ای خورشید عشق!
روشن از خون تو گردیدهست آفاق حیات
شبپرستان نیستند آگاه، ای خورشید عشق!
✍ حسن یعقوبی
➖➖➖➖🍃🍃🌺🍃🍃➖➖➖➖
باید اصلاً شهید میشد او
تا به مردانگی مثل باشد
و همیشه برای قاسمها
مرگ شیرینتر از عسل باشد
✍محمد کابلی
#حاج_قاسم
@komail31
مداحی آنلاین - بارون کربلا - پویانفر.mp3
8M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
من دور از کربلا
🍃شب جمعه من مهمونم کربلا
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ استودیویی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
تا رفیقی
مثل تو دارم
در این عالم حسین
دم ز تنهایی زدن
کفران نعمت کردن است..!
#شب_جمعه