eitaa logo
علمدارکمیل
341 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک استوری بسیار زیبا کاری از گروه رسانه مجتبی کرمی ‌‌‌‌‌‌‌❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀      @komail31 ❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
‌ 🌺 علیه السلام: ‌ 🌹هر کس اندوه و مشکلى را از مومنى بر طرف نماید خداوند در روز قیامت اندوه را از قلبش بر طرف سازد.🌾 📚کافی، ج۲، ص‌۲۰۰🌿 🌼 ╭━═━⊰☔️🌺☔️⊱━═━╮ 🌼🍃 @komail31 🍃🌸 ╰━═━⊰☔️🌺☔️⊱━═━╯
علمدارکمیل
🔻۴ تیرماه ۱۳۶۷ 🚩 سالروز شهادت سردار هور، سرلشکر شهید علی هاشمی گرامی باد.
🔷 گزیده وصیت نامه علی هاشمی، فرمانده قرارگاه سرّی نصرت : بسم الله الرحمن الرحيم انالله و انا اليه راجعون فخر اوليا بوده است و فخر امام خمينى(ره) 🌹 با درود و سلام به پيشگاه منجى بشريت حضرت مهدى موعود(عج) و به پيشگاه رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران امام خمينى(ره) بت شكن و شهيدان جنگ تحميلى به من چگونه زيستن را بياموز كه چگونه مردن خود خواهم آموخت خدايا به من آن اندازه توانايى و آن اندازه فكر و آگاهى بده كه از انبوه مسئوليت ها نلرزم تا آنچه در توان دارم در راه اسلام جهاد كنم حال كه اين وصيتنامه را مى نويسم به نداى امام خود خمينى بت شكن پاسخ گفتم و روانه جبهه هاى جنگ حق عليه باطل شدم. آیا از پس مسئوليتى كه دارم بر می آيم؟ @komail31
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد حاج قاسم سلیمانی و سردار حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه @komail31 📘❤️🔥
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشاد
✍ نویسنده : فاطمه ولی نژاد 📃 قسمت اول: ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیم هشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه-ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم می-خواست حداقل به اینهمه خوش سلیقگی ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :»هر چی خبر خوندی، بسه! « به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد : شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!« لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :»با این می-خوای انقلاب کنی؟« و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :»میخوام با دلستر انقلاب کنم!« نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید: دلستر می-خوری؟« میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :»اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام! دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند مجبوری بخوری!« اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم. @komail31 📘🔥
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده : فاطمه ولی نژاد 📃 قسمت اول: ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت دوم : با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم هرچی ما سال ۸۸به جایی رسیدیم، شما هم میرسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد : ما سال ۸۸ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم _ ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم! در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت: آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد : از همه مهمتر! این پسر سوریه ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد! و از خاطرات خیال انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود! در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پام را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : من به خاطر تو ترکشون کردم! مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ @komail31 📘🔥 فقط فوروارد ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎🕊 🔗🥀 آمریکا بدان، ایران کشور عاشقان است ❤️✌️🏻 این رهِ عشق است، راه عقل نیست. @komail31
امروزهمان روز است که خدا سید علی ما را به دست فرقانی‌ها به درجه جانبازی رساند تا هفت تیر کنار بهشتی پر نکشد و ذخیره خدا باشد برای آینده انقلاب بعدازخمینی کبیر...البته که تقدیر خدا بود ولی شیطان هم ذخیره خودش برای آینده انقلاب را ازجلسه هفتم تیربیرون کشید... @komail31 🍃 🌸 🍃
خواهرم حجابت مشت محکمی بر دهان دشــمن است و پاسداری از خـــــــــــــــون شــــــــهداست. حـــــجاب امنیت‌ شماست نه محـــدودیت پس مانند مروارید درخشان در صــــدف بمان که با ارزش هستی. " " 🔹 🔸 @komail31 🔹 🔸
هر آنچه که باید از واقعه 7تیر بدانید @komail31 🍃 🌸 🍃
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت دوم : با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نج
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💠 قسمت سوم: روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلا منو ندیده بودی! به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود : تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت :مبارزه یعنی این! دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :»بخور! گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشت زده اعتراض کردم :میخوای چیکار کنی؟« دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :»برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟« بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :»حاال فهمیدی چرا میگفتم اون روزها بچه بازی میکردیم؟« فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند: این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی"اش زمزمه کرد : من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! @komail31 📘🔥 فقط فوروارد ❌
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💠 قسمت سوم: روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اص
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد ✳️ قسمت چهارم بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حاال فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!« از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد : مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی-دانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کالمش را شکستم :»پس من چی؟« نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می-شد :قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!«دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید: مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم: چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید : نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم: برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده ام! @komail 📘🔥