#سلام-مولاجانم
🌱ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا...
🌱چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا...
#العجلمولایغریبم
🔶همۀمشکل انسان این جاست که بدون تو میخواهد دنیا را بهشت کند. دنیا بهشت نمیشود و انسان خسته میشود. راه را عوض میکند؛ اما نه به سوی تو.
🔷او راه تــازهای را پـیـش پــای خـویـش بــاز مـیکـنـد؛ غـافـل از آن کــه هــمــۀ ایـن راههــا چاههایی بیش نیستند کـه هـر یـک عمیقتر از دیگری است.
🔶من میدانم وقتی که انسان بپذیرد دنیا بدونتو بهشتنمیشود و قبول کند که برای بـهـشـتشـدن دنـیـا بـایـد بـه دنبال تو بیاید و روز و شـبـش خـواسـتـن تـو از خدا باشد، روز آمدن تو فرا خواهد رسید.
🔷تا وقتی انسان برای بهشتشدن دنیا تو را از خـدا طـلـب نمیکند، بـایـد در جهنم دنیـا بسوزد.
🌙🌺شبت بخیر بهشت خدا!
✍محسن عباسی ولدی
#امام_زمان
📆 #روز_شمار_شهدایی
پنجشنبه ۸ آذر ماه ۱۴۰۳ مصادف با ۲۶ جمادی الاول
📿ذکر روز پنجشنبه: لا اله الا الله الملک الحق المبین
ترور دانشمند هستهای شهید دکتر مجید شهریاری به دست مزدوران موساد
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🔰داستان زندگی شهیدی که اعتیاد داشت و ...
روايت شهیدی که خانواده اش در تشييع و تدفين پيکر پاکش شرکت نکردند!!!
🔻شهید مهندس مهيار مهرام
🔹🔸🔹🔸🔹
♻️از یوسفآباد تا دانشگاه برایتون انگلیس
از دوره دبستان تا دوره دبيرستان باهم بوديم. ما ۳ تا رفيق بوديم که هيچ وقت از هم جدا نمي شديم. توي محلّه يوسف آباد تهران، شب و روز باهم بازي مي کرديم و درس مي خوانديم. البتّه هوش و استعداد مهيار از همه دوستان ما بيشتر بود. او کمتر از ما درس مي خواند و نمره اي بهتر از ما مي گرفت. از طرفي خانواده ي آن ها، خيلي اهل مُد روز و... بودند. من و شهريار و مهيار، سال ۱۳۵۲ باهم ديپلم گرفتيم.
♦️ پدر مهيار بلافاصله کارهاي پسرش را انجام داد. مهيار از ما خداحافظي کرد و رفت. او در دانشگاه برايتون انگليس در رشته هوافضا مشغول تحصيل شد. سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه ها نوشتند:
يک دانشجوي ايراني به نام مهیار مهرام در انگليس به خاطر مصرف زياد مواد مخدر به حالت کما رفت! خيلي براي دوست قديمي خودم نگران شدم. اما خدا را شکر او حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ايران برگشت.
🔸همسر انگليسي او هم به نام جِين همراهش آمده بود. مهيار و خواهران و برادرانش در قيد و بند مسائل ديني نبودند. مهيار مدتي در شرکت فيليپس و بعد در دفتر شرکت هواپيمايي پان آِمريکَن در تهران مشغول شد. با پيروزي انقلاب، دفتر هواپيمايي تعطيل شد و مهيار در يک هتل مشغول به کارشد.
در زماني بخاطر اعتیاد مهيار دستگير و زنداني شد. در زندان و بين معتادهايي که ترک کرده بودند مسابقه اي برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهيار هم از زندان آزاد شد.
در اين فاصله جنگ شروع شده بود، من هم راهي مريوان شدم و همراه با حاج احمد متوسليان و در واحد مهندسي سپاه، مشغول فعاليّت بودم.
🔹ارتباط ما با يکديگر کمتر شده بود. او موضع گيري هاي سياسي ضدّ نظام داشت و از منافقين حمايت مي کرد. اما با اين حال، وقتي به مرخصي آمده بودم، به ديدن مهيار رفتم. خانم او ايران را ترک کرده و به انگليس رفته بود. پدر مهيار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مهندسي در رشته هوا و فضا، قصد استخدام در يگان بالگرد صدا و سيما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتياد، نمي تواند استخدام شود.
🌤 پدر مهيار با ناراحتي از من خواست کاري براي مهيار انجام دهم. با مهيار صحبت کردم. گفتم: من مي خوام برم جبهه، مياي با هم بريم؟
او هم که توي حال خودش نبود گفت: باشه. خانواده مهيار از او قطع اميد کرده بودند، با اين خبر خوشحال شدند. انگار مي خواستند يک جوري از دست او راحت شوند! فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آنها ، يک ساعت طول کشيد تا مهيار از خانه بیاید بیرون!
✨پدرش گفت این دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد و قرص هایی داد تا در شرايط خيلي سخت اين قرص های ترک را به او بدهم. وقتي راه افتاديم، با خودم گفتم: عجب اشتباهي کردم، حالا آبروي خودم را هم مي برم. بعد گفتم: مهيار، تو اگر شده الکي دولّا راست شوي، بايد بغل من بايستي نماز بخواني، وگرنه بر مي گرديم. شب رسيديم به يکي از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهيار هم که حسابي خمار بود، زير چشمي من را نگاه مي کرد. بعد از نماز برگشت و گفت: ببين، نمازت غلط بود. تو يه بار دولّا شدي، اما ۲ بار سرت رو زمين گذاشتي!
🌿 با تعجّب نگاهش کردم. يعني اين پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم بلد نيست!؟
فردا رفتيم يکي از مقرهاي سپاه مريوان، به دوستم گفتم: اين آقا که همراهم آمده مريضه، اگه حالش بد شد يه دونه از اين قرص ها بهش بده. آن روز وقتي من نماز مي خواندم، مهيار هم کنار من ايستاد. او هيچ چيزي از نماز بلد نبود.
به من گفت: توي نماز چي ميگي؟
بين ۲ نماز چه دعايي مي خوني؟
روز بعد بردمش يه مقرّ ديگه و همينطور تا ۷ روز او را جا به جا کردم تا کسي به مشکل او پي نَبَرد. روز هفتم حال و روز مهيار بهتر شد. گفت: من ديگه ترک کردم، ديگه خماري ندارم . پدرش به من گفته بود وقتي مهيار ترک کنه، به خوراک مي افته و بايد حسابي غذا بخوره. من هم چند کارتن تن ماهي با روغن زيتون براي مهيار گرفتم. او حسابي غذا مي خورد.
🔹مهيار را به يکي از مقرهاي کوهستاني بردم. آنجا بالاي ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرايط بسيار سختي داشت. آن ايام زمستان سال ۱۳۶۰ بود. مهيار در آن مقرّ کوهستاني در کنار چند بسيجي و مجاهد عراقي در واحد مخابرات مشغول شد.
✨ادامه دارد....
@komail31
علمدارکمیل
♦️سرتیپ کیومرث پورهاشمی، فرمانده مستشاران ایرانی در حلب به شهادت رسید 🔹سردار کیومرث پورهاشمی معروف
♦️دومین روز نبرد سنگین با تروریستها در شمال غرب سوریه
🔹از دیروز و ساعاتی پساز برقراری آتشبس در لبنان، هزاران نفر از گروه تروریستیِ تحریرالشام در عملیات «بازدارندگی در برابر تجاوزات» در شمال غرب سوریه، پیشروی زمینی بهسمت مرکز استقرار ارتش سوریه در غرب حلب را آغاز کردند.
🔹مدیر دیدبان حقوق بشر سوریه اعلام کرد: جبههالنصره با کمک گروه «ارتش ملی» مورد حمایت ترکیه بر ۲۰ روستا در حلب تسلط یافتند و پیشروی تروریستها همچنان ادامه دارد.
🔹چند ساعت پیش برخی منابع مدعی شدند که تروریستها حدود ۴۵ روستا را در حلب تصرف کرده و به حدود ۲۵ کیلومتری حلب رسیدهاند.
🔹تحلیلگران میگویند که این درگیریها کاملاً در راستای اهداف رژیم صهیونیستی است.
#سوریه
علمدارکمیل
🔰داستان زندگی شهیدی که اعتیاد داشت و ... روايت شهیدی که خانواده اش در تشييع و تدفين پيکر پاکش شرکت
هوش و استعداد خاصي داشت. رمزهاي بي سيم را سريع حفظ مي کرد.
شب اول از سرما ترسيده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد . مدتي بعد به سراغ او رفتم. با بسيجي ها حسابي جور شده بود. با برخي از آنها صحبت مي کرد و مسائل و مشکلات ديني خودش را مي پرسيد.
🦋به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار يک عمري نمازخوان بوده! مانند بقيه بسيجي ها شده بود. يک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهيار مطمئن شدم، بي سيم زدم و گفتم: عصر بيا پايين، مي خوايم بريم تهران. توي راه هم گفتم: تو ديگه پاک شدي، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توي خانه بودم که مهيار تماس گرفت. با عصبانيت گفت: امير اگه شما نميري منطقه، من فردا بر مي گردم. بعد با عصبانيت ادامه داد: اين خواهراي من هيچي نمي فهمن. يه مشت جَوون دارن اونجا جون ميدن و نون خشک مي خورن تا اينها توي آرامش باشن، امّا اينها نمي فهمن. انگار توو اين مملکت نيستن!
فردا با مهيار برگشتيم. نماز اول وقت او ترک نمي شد. حالا او به من تذکّر مي داد که نماز اول وقت و... را رعايت کن. مهيار ديگر اهل جبهه شد. يک روز ترک کردن آن محيط معنوي برايش سخت بود. مهيار ۲ سال در کردستان ماند.
من درگير کارهاي مهندسي بودم و او در کنار بسيجي ها، مسئول مخابرات سپاه سرو آباد از شهرهاي کردستان شده بود. با بسيجي ها به عمليّات مي رفت، براي آنها حرف مي زد و... من برخي شب ها که به ديدن او مي رفتم، شاهد بودم که مهيار براي نماز شب بلند مي شد و حال و هواي عجيبي داشت. عجيب تر اينکه، اين پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتي قبل نماز بلد نبود، دعاي بين نماز جماعت را با سوز خاصّي مي خواند. او يک بسيجي تمام عيار شده بود.
ياد آن زماني افتادم که خانواده او، به خاطر اعتياد، به مرگ فرزندشان راضي شده بودند. روزها گذشت تا اينکه قبل از عمليّات والفجر ۴، در پائيز سال ۱۳۶۲ نيروهاي رزمنده به سوي منطقه پنجوين عراق حرکت کردند. يک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهيار شهيد شده و پيکرش را برده اند سنندج. باورم نمي شد.
رفتم ستاد شهداي سنندج، گفتم: شهيدي به نام مهيار مهرام داريد؟
گفت: نه.
خوشحال مي خواستم برگردم. همان شخص گفت: امّا چند تا شهيد گمنام داريم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
برگشتم تا آنها را نگاه کنم. ۷ شهيد که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشين از روي سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهيد گمنام کنار هم آرميده بودند. به سختي مهيار را شناختم. يک گردنبند نقره از دوران انگليس در گردنش بود. از روي همان گردنبند او را شناختم. بقيّه هم بچّه هاي سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجيعي به شهادت رسيده بودند.
پيکر مهيار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشييع نکردند. پيکر او بدون تشييع در قطعه ۲۸ بهشت زهراي تهران به خاک سپرده شد!
مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت!
او غريب و گمنام تشييع و تدفين شد. امّا براي مراسم چهلم او، به سراغ بچّه هاي لشگر رفتم و ماجراي اين بسيجي غريب را تعريف کردم. بچّه هاي لشگر، دسته عزاداري راه انداختند و او را از غربت درآوردند.
خيابان يوسف آباد از کثرت جمعيّت بسته شده بود. خواهران او از ايران رفتند. پدرش در سوئيس از دنيا رفت.
شهيد مهيار مهرام، راه درست و راه حق را نمي شناخت. از زماني که با انسانهاي الهي در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشيد. از زماني که راه درست را شناخت، لحظه اي در پيمودن راه حق ترديد نکرد. او بنده واقعي خدا شد. خدا هم در بهترين حالت او را به سوي خود دعوت کرد. آنها که دوست دارند اين شهيد غريب را زيارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا(س) رديف ۶ شماره ۴ در کنار شهداي گمنام بروند.
روحشان شاد و یادشان گرامی🌹
#شهید مهیار مهرام
@komail31
🌷🌿✨🌷🌿✨🌷🌿
✍این #جمعه هم گـذشتـــــــ ...
🌤یا اباصالح المهدے ادرڪنے
بوی غربت میدهی ای آشنای جمعهها
درد دارد، درد دلتنگی هوای جمعهها
بینگاهت بارها تقویمها گم کردهاند
رد پای عاشقی را لابلای جمعهها
وحشت دنیای بیمهدی عذابآور شده
چارهای باید بیَندیشی برای جمعهها
جمعهها را عید میگفتند قبل از رفتنت
بیشما محکوم اشکم در عزای جمعهها
هر غروب جمعه بالا سخت میآید نفس
وای از جانم چه میخواهد بلای جمعهها
مرگ تدریجیست این چشم انتظاری کاشکی
میشد از تقویم خط زد رد پای جمعهها
تلخ تلخم قصهی تکراری رنج غروب
چشمهای خیسمان شد مبتلای جمعهها
--------------------
اللهم عجـل لولیڪ الفــرج
@komail31