eitaa logo
علمدارکمیل
340 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان 💖 ﷽ 💖 اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَكاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِكُلّ أعْضائی الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِكَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین. خدایا آگاهم نما در آن براى بركات سحرهایش وروشن كن در آن دلم را به پرتو انوارش وبكار به همه اعضایم به پیروى آثارش به نور خودت اى روشنى بخش دلهاى حق شناسان 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 @komail31
خوشا آنان که دریا سکویِ پروازشان شد ... مراسم تشییع: صبح سه‌شنبه ۲۳ اردیبهشت در منطقه سوم دریایی کنارک جگر گوشه های شدند.
تصاویری‌ازشهدای‌ناوچه شادی‌روحشون پنج‌ صلوات @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔"من غسل هم کردم" این یکی از آخرین پیام‌های اسماعیل پورخسرو، از شهدای ناو بوده 💔 یعنی همین جوانان که میدانند جانشان در خطر است ولی همیشه می‌ایستند تا امنیت ما به خطر نیفتد... @komail31
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 استاد شجاعی 💢 چی میشه که خدا بعضیا رو میخره... براشون می نویسه؛ فلانی .... شهید ❤️ @komail31
دلم که از همه می گیرد "مُجیر" را باز می کنم "سُبحانَکَ یا اللهُ، تَعالَیتَ یا رَحمنُ، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر" کم کم، معصیت هایم از ذهنم عبور می کند اشک، اشک... دانه های مروارید اشک هایم را به نخ می کشم، وقتی به صد و یکی رسید، نخ را گره میزنم، شروع می کنم: استغفرالله ربی و اتوب علیه... اما مگر معصیت های من با یک دور تسبیح پاک می شود؟ تو نگاهم کردی، گناه کردم گفتی توبه کن، نکردم گفته بودی "شما را نیافریدم مگر برای عبادت"، اما من........ اما تو باز هم روزی ام را نبریدی خندیدم و شکر نگفتم سالم بودم و سجده نکردم اما بعد از هر قطره اشک شکایت کردم باز نگاهم کردی و خندیدی ناشکرتر از من نیافریدی، نه؟ "سُبحانَکَ یا سَیِّدی، یا مَولی، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر" ای مولای من معصيت هايم بسيار است. اما تو آن بخشنده ی مهربانی! یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لهُ یا حَبیبَ مَن لا حبیبَ لَهُ جز خودت چه کسی رفیقم خواهد شد؟ من که جز تو کسی را ندارم! اگر تو هم نبخشی به چه کسی پناه ببرم؟ خیلی اللهم عجل لولیک الفرج @komail31
علمدارکمیل
🌺 📝 #خاطرات #طلبه_ی_شهید سید علی حسینی 🌺 قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو
🌺 📝 سید علی حسینی 🌺 قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ... @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
علمدارکمیل
🌺 📝 #خاطرات #طلبه_ی_شهید سید علی حسینی 🌺 قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچ
🌺 📝 سید علی حسینی 🌺 قسمت سی و ششم: اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ... اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ... نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم ... @komail31 🍃 🌸 🍃
در این شب قدر ای خدا،حالی دگر دارد علی با فرق از هم باز شده قرآن به سر دارد علی😭 معبودم ومهربانم به حق مظلومیت مولا امیرالمومنین علیه السلام گناهان ما را ببخش و بیامرز😔 خداوندا در این شب بهترین ها را برای بندگانت رقم بزن امسال را سال ظهور مولایمان قرار بده. التماس دعا @komail31
التماس دعا @komail31