فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نماهنگی کوتاه 👆به مناسبت سالروز شهادت #شهید_ابراهیم_خلیلی
بازیگر فیلم (اخراجیهای 1 ) که در سوریه به شهادت رسید
💟شهید ابراهیم خلیلی تخریبچی بود و دستی در هنر هم داشت . او بازیگر فیلم «اخراجیهای1» بود ... پدر بزرگوارش و همچنین عموی ایشان در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند .
💟او که چندین سال فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد سبحان تهران بود در نشریه «شلمچه» به سردبیری و مدیر مسئولی مسعود ده نمکی و فیلم سینمایی«اخراجی های 1» فعالیتهای مستمری داشت.
💟او نیز در عملیات تفحص شهدا از ناحیه یک پا محروج و به درجه جانبازی نائل شده بود.
💟شهید ابراهیم خلیلی 38 ساله و از تخریب چیهای لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود که بر اثر تله انفجاری آسمانی شد و به یاران شهیدش پیوست.
❣ #صلواتی جهت شادی روح این شهید مدافع حرم و همه شهدای عزیزمان ❣
@komail31
🌸سلام
🍀صبحتان منوربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص)❤️
به رسم ادب هرصبح:
السلام علی رسول الله وآل رسول الله🌸
السلام علیک یابقیة الله(عج)✨
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) جمیعاورحمت الله✨
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠داستان معجزه اذان #شهید_ابراهیم_هادی از زبان حجت الاسلام حاج آقا بهشتی در برنامه #سمت_خدا
✅منبع داستان:
کتاب سلام بر ابراهیم صفحه 135
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
@komail31
1_78522351.mp3
2.82M
⭕️ چــرا نامه اعــمالمون هفـتهای
دوبار به دستِ امامزمان(عج) میرسه!⁉️
استاد پناهیان
محبت مهدوی
@komail31
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سه
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.
با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند .
بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درنرم افزارایتاوتلگرام
@komail31
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهارم
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
****
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درنرم افزارایتاوتلگرام
@komail31
💔
💠 من هیچی نیستم 💠
🌸ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد.
🌸مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد..
🌸حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد.
🌸ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم..
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@komail31
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#شهادت_طلب_باشیم
#شهادت را همـه دوست دارند
اما زحمت کشیدن برای #شهادت را چه؟
#شهید شدن یك اتفاق نیست !!!
گلیست که برای شکوفا شدنش باید
خوندل بخوری
بـه بیدردها
بـه بیغصـهها
بـه عافیتطلبها
#شهادت نمیدهند
بـه آنکه یک شب بیخوابی برای اسلام نکشیده!
یک روز از وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشتـه
#شهادتطلب نمیگویند!
دغدغـه هیئت، بسیج، کار جهادی
دغدغـهی دست این و آن را گذاشتن توی دست شهدا
دغدغـه ترک گناه، آدم شدن، #شهادت
بـه حرف که نیست، قلبت را بو میکنند اگر بوی دنیا داد
رهایت میکنند
اگر عاشق#شهادتی
اول باید سرباز خوبی باشی
خوب مبارزہ کنی
مجروح شوی
اما کم نیاوری
درست مثل یاران عاشورایی حسین ابن علی (علیهالسلام)
#شهادت را بـه #تماشاچیها نمیدهند .
@komail31
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺
🍀 #السلام_علی_المهدی_عج 🍀
امروز #چهارشنبه برابر است با :
✨ ۶ شهریور ماه ۱۳۹۸ ه.ش
✨ ۲۶ ذی الحجه ۱۴۴۰ ه.ق
✨ ۲۸ آگوست ۲۰۱۹ میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#یا_حی_یا_قیوم
ای زنده ، ای پاینده
#ختم_قرآن
🔸صفحه ۳۵۵
🔸جزء ۱۸
جهت سلامتی #امام_زمان_عج
و
#مقام_معظم_رهبری
و
هدیه به روح #شهدای_والامقام و امام #شهدا
🍀🍃🌺🍃🌸🍃🌼
@komail31
🍀🍃🌺🍃🌸🍃🌼
#شبيه_ابراهيم_باشيم!
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر.... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
🌹 شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@komail31
4_5985561209338856766.mp3
3.06M
🌴داره میرسه به گوش صدای یه قافله
🌴کاروان حضرت اربابه
🎤 #حاج_سید_رضا_نریمانی
@komail31
♦️مناجات زیبای #شهید
✔️دوست دارم در منتهای #بیڪسی باشم . در منتهای گمنامی🌷 دوست دارم بدنم زیر آفتاب☀️ سہ #شبانهروز بماند . دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد💔 و دوست دارم #سرم را از #پشت سر ببرند.
✔️همہ این ها را #دوست_دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که #حضرت_زهرا (س) برای شفاعت امت پدرش ظهور✨ میڪنند، من با این جسم ڪم ارزش خود😔 #سالم حاضر باشم.
✔️دوست دارم وقتی نامہ عمل📃 من باز شد و سراسر #گناه بود، حضرت اشارهای و نگاهی بہ بدن من ڪنند و بگویند بہ #حسینم او را بخشیدم😭
🔺انشاءالله خدا ما را فردای #قیامت شرمنده حضرت #امابیها (س) قرار ندهد❌ بہ ما رحم ڪن ای ارحم الراحمین ! و ای #ستارالعیوب! و ای غفارالذنوب !
✍ شایان ذڪر است، شهید نوید صفری در استان #دیرالزور سوریہ زخمی شده و بہ اسارت تروریستها👹 در آمد. و 20 روز بعد با آزادی ڪامل این شهر پیڪر مطهر⚰ او پیدا شد. با یافتن پیڪرش مشخص شد ڪه او همچون ارباب بیکفن خود #امام_حسین(ع)، مظلومانہ بہ شهادت🌷 رسیده و #سر_از_تنش_جدا_شده است😔
#شهید_نوید_صفری
#شهید_مدافع_حرم 🌷
@komail31
مداحی آنلاین - سرگذشت شنیدنی وهب ارمنی در کربلا - حجت الاسلام دارستانی.mp3
2.91M
⭕️سرگذشت وهب ارمنی در #کربلا
#سخنرانی_زیبا_و_بسیار_شنیدنی👌👌👌👌👌
🎤حجت الاسلام #دارستانی
@komail31
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
صبحها...🍃🌸
مسیری روشن آغاز میشود
به سوی مقصدی و هدفی؛
پس با همهٔ توانت قدم بردار
و یادت باشد🍃🌺
همهٔ آنچه زیباست در همین مسیر
و در بین راهِ رسیدن نهفته است.
روز "خوب" رو خودت میسازی
روز "بد" رو ديگران🍃💐
پس سعی کن یه سازنده عالی باشی
تا یه مصرف کننده ناتوان...
صبح پنجشنبه تون بخیر🌼
─┅─═ঊঈ🌺🌺🌺ঊঈ═─┅─
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 ظهور امام زمان (عج) را جدی بگیریم...
🎙واعظ:#استاد_پناهیان)
اللهم_عجل_لوليك_الفرج
🌺🍃
@komail31
#مادرانه
کمر #مادر از کهولت سن خم نشده ...نه !
#پنجشنبه_هایی که نیامدی , از حد که گذشت ... #کمرش را شکست
#م_مثل_مادر
#مادری_چشم_انتظار
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@komail31
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠تقدیم به روح بلند شهید ابراهیم هادی💠
باز هم از جبهه یادی می کنم
یاد ابراهیم هادی می کنم
السلام ای شیر گردان کمیل
السلام ای ماه تابان کمیل
با شما هستم،جوابم میدهی؟
تشنه ام،یک جرعه آبم میدهی؟
بادهٔ مینا به دستان شماست
شک ندارم،نامتان مشکل گشاست
جان زهرا(س) قفل در را بازکن
با نوای یا علی(ع) اعجاز کن
@komail31
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجم
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد .
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درنرم افزارایتاوتلگرام
@komail31
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #ششم
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست .
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ?
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درنرم افزارایتا وتلگرام
@komail31
💔
#یامولا
هزار جمعه چشم من، شدهست چشمهی غمت
نیامدی!
هنوز هم، هزار بار عاشقم
✘جنستنهایے #تو
از ݩخ بےمهری ماست،
ݦهدیڄان!😔
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ...
@komail31