eitaa logo
علمدارکمیل
343 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده : فاطمه ولی نژاد 📃 قسمت اول: ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت دوم : با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم هرچی ما سال ۸۸به جایی رسیدیم، شما هم میرسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد : ما سال ۸۸ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم _ ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم! در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت: آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد : از همه مهمتر! این پسر سوریه ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد! و از خاطرات خیال انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود! در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پام را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : من به خاطر تو ترکشون کردم! مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ @komail31 📘🔥 فقط فوروارد ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎🕊 🔗🥀 آمریکا بدان، ایران کشور عاشقان است ❤️✌️🏻 این رهِ عشق است، راه عقل نیست. @komail31
امروزهمان روز است که خدا سید علی ما را به دست فرقانی‌ها به درجه جانبازی رساند تا هفت تیر کنار بهشتی پر نکشد و ذخیره خدا باشد برای آینده انقلاب بعدازخمینی کبیر...البته که تقدیر خدا بود ولی شیطان هم ذخیره خودش برای آینده انقلاب را ازجلسه هفتم تیربیرون کشید... @komail31 🍃 🌸 🍃
خواهرم حجابت مشت محکمی بر دهان دشــمن است و پاسداری از خـــــــــــــــون شــــــــهداست. حـــــجاب امنیت‌ شماست نه محـــدودیت پس مانند مروارید درخشان در صــــدف بمان که با ارزش هستی. " " 🔹 🔸 @komail31 🔹 🔸
هر آنچه که باید از واقعه 7تیر بدانید @komail31 🍃 🌸 🍃
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت دوم : با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نج
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💠 قسمت سوم: روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلا منو ندیده بودی! به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود : تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت :مبارزه یعنی این! دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :»بخور! گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشت زده اعتراض کردم :میخوای چیکار کنی؟« دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :»برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟« بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :»حاال فهمیدی چرا میگفتم اون روزها بچه بازی میکردیم؟« فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند: این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی"اش زمزمه کرد : من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! @komail31 📘🔥 فقط فوروارد ❌
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💠 قسمت سوم: روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اص
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد ✳️ قسمت چهارم بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حاال فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!« از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد : مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی-دانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کالمش را شکستم :»پس من چی؟« نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می-شد :قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!«دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید: مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم: چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید : نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم: برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده ام! @komail 📘🔥
علمدارکمیل
قدر یک پیر زمین خورده خدا میداند بین این قوم کسی قدرتو را میداند؟ عاشق سوخته دل مدح تورا میخواند آن
‍ 🌹📝 هاشم اعتمادی 🈁هاشم اعتمادي در 25 اسفند ماه 1341 در يکي از روستاهاي سپیدان فارس دیده به جهان گشود. قبل از انقلاب، همراه پدر و برادرش در مبارزات شركت كرد و توانست نقش به سزايي در تسخير ساختمان شهرباني شيراز و همچنين پادگان كازرون ايفا نمايد. هاشم با پيروزي انقلاب اسلامي فرماندهي كميته مبارزه با اشرار منطقه را بر عهده گرفت. او با شروع غائله كردستان براي مبارزه عليه دشمن عازم منطقه غرب شد و پس از مدتي مسئول واحد عمليات و اطلاعات تيپ المهدي شد. وی پس از شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهه رساند و در اکثر عملیاتها حضور داشت. شهید اعتمادی در عمليات رمضان به عنوان مسئول محور عمليات و سپس به عنوان مسئول طرح و عمليات و ادوات امام سجاد در تيپ 33 المهدي در حال مجاهدت و تلاش بود. براي آزادسازي شهرهاي كردنشين و پادگان حاج عمران مسئوليت يكي از محورهاي عملياتي را بر عهده گرفت و با شركت در این عمليات (والفجر 2) در منطقه حاج عمران از ناحيه پاي راست مجروح شد. همچنین در عمليات كربلاي چهار، مجدداً مجروح شد اما او روحي خستگي ناپذير داشت و پس از 2 روز مرخصي به جبهه بازگشت. در عمليات كربلاي 5 مسئوليت يكي از محورهاي عملياتي را بر عهده داشت و در حالي‌كه چگونگي فتح جاده آسفالته (دوعيمي - بصره ) را به حاج نبي (فرمانده لشگر) گزارش مي‌كرد بر اثر انفجار گلوله آرپي‌جي در كنارش از ناحيه دست راست مجروح شد ولي با همان وضعيت به طرف خط مقدم حركت كرد و سرانجام در تاريخ 25/10/65 هنگامي كه براي شناسايي رفته بود هدف گلوله‌هاي دشمن قرار گرفت و با دستي مجروح و چشمي خون آلود هم‌چون قمر بني هاشم در عروج سوار بر اسب سپيد شهادت به پرواز درآمد و از فراز زمين شلمچه به آسمان لايتناهي اوج گرفت. @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
میگفت داشت سخنرانی میکرد، یه دفعه توقف کرد و سکوت مرگبار... همه ما تعجب کردیم! ناگهان با بغض گفت: برادران من بوی بهشت را می‌شنوم... شما هم حس می‌کنید؟!🌱❤️ (آخرین لحظات به انفجار به روایت یکی از بازماندگان) ♥️ 🌷@komail31 🍃 🌸 🍃
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد ✳️ قسمت چهارم بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد ❇️ قسمت پنجم: برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم بلیط بگیر! از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد :نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک عدالتخواهیام را عَلم کردم :اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می-کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد. در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده-ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم خب چرا نمیریم خونه خودتون؟« بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و اعتراض کردم : اینجا کجاس منو اوردی؟« به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام! @komail31 ☘📘🔥☘🌸
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد ❇️ قسمت پنجم: برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد
.: ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد قسمت ششم: 🔹نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟ اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصالً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :»اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!« و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد : من قبالً با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد :هر وقت این رافضی رو طالق دادی، برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین کوبید. @komail31 📑