eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ دل خوشانِ شادیِ روز پدر / های مردم اندکی آرام تر بغض دارد دختری اینجا به لب / گَشته بابایش شهیدِ در حلب نیست بابا در کنارش روز عشق / رفته بابایش سفر شهر دمشق اندکی آرام تر شادی کنید / از شهیدان حرم یادی کنید های مردم یادی از آن ها کنید / یاد آن بگذشته از جان ها کنید یادتان می آید ای مردم ز عشق / از علمداران زینب در دمشق های مردم یاری زینب کنید / روزتان را با شهیدان شب کنید ای مدافع ها حرم را در دمشق / عیدتان باشد مبارک اهل عشق روز میلاد امیر المومنین / بر شما تبریک علمداران دین ای شبستان ولایت را قمر / کلنا عباس زینب ها به سر رخت عباسی زینب کرده بر / بر شما فرخنده این روز پدر _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ شادی روح شهدا صلوات @komail31
علمدارکمیل
به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت : –ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راح
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت پنجاه و هشتم 📍آرام ادامه دادم –انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم. –کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نذاشتم ادامه بدهد و گفتم : –نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه. بلند شدم که به اتاقم بروم، مامان گفت : –میوه بخور بعد. دلخور گفتم : –دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم. اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت : –بله. نوشتم : –یه دنیا دلم گرفته. چند دقیقه ای طول کشیدو پیام داد: –می خواهید حالتون خوب بشه؟ نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم : ــ آره خب. ــ با خدا حرف بزنید. نوشتم: –باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی... ــ حرف از محالات نزنید. برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم. آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم از او بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خوردو در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می زنند. لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با باز و بسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالی اش را بپرسم. گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالی اش مربوط به من است. بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد . وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشی ام کردم، و به او فهماندم که گوشی اش را چک کند. بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد. صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود : –مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید. انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشی ام نگاه میکردم، گفتم : –واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالی اش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بود بگویم عذر می خوام استاد، دست خودم نبود.
علمدارکمیل
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت پنجاه و هشتم 📍آرام ادامه دادم –انگار شما مادرا بهتر از هر ک
یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد. ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را ادامه داد. چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کرد و چشمهایش می خندید. انگار از چشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد. الوو... با هیجان گفتم: –سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبرخوش برات دارم، که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره. ــ چی شده؟ ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه... ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم : –خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه ایی کشیدو گفت : –بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند. مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده. خنده ایی کردو گفت: –اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری. از حرفش تعجب کردم و گفتم: –مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که... ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم. نفسش را بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و... نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم . پوفی کردو گفت : –خیلی خوب، فعلا خداحافظ. به سرعت گوشی را قطع کرد و منتظر نماند خداحافظی کنم. چه فکر می کردم چه شد. در محوطه ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودندو طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است. راحیل سرش پایین بود و با گوشه ی کتابی که روی میز بود ور می رفت و گاهی سرش را بالا میاورد و نگاهش می کرد و حرفش را تایید می کرد. خیلی کنجکاو شدم که بدانم باآن تحکم به راحیل چه میگوید. میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش بود.
علمدارکمیل
یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد. ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را اد
پشتم به او بود. گوشی ام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت: –تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله، خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلا راحیل گفت : –تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی... ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد... انگار حرفش سوگند را عصبانی کردو گفت : –دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده. مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟ صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید. ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خوب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و... حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آوردو بلند شدو گفت : –راحیل، چی میگی، مگه بچه س که نا آگاهانه باشه... من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشی ام فرو کردم سوگند راه افتادو با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلی اش فهمیدم راحیل هم بلند شدو همانجور که صدایش میکرد به طرفش دوید. عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف ها را تحمل کرده و چیزی نگفته... واقعا راحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت: –اگر واقعا می تونی خانم رحمانی رو بفهمیش و قدرش رو بدونی، برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی . آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم. کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم. به سالن که رسیدم با دیدن صحنه ی رو بروم خشکم زد. راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می ذاشتن و یقه سه سانتی میپوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم... تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند. نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بودو به نظر می آمد حرف های جدی میزنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم. شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد. راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت . وقتی نزدیک شد با دیدن قیافه ام به طرفم امدو گفت: –حالتون خوبه؟ با صدای کنترل شده ایی گفتم: –میری خونه؟ همانطور که با ُبهت نگاهم می کرد جواب داد : –بله. سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم : –خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت: –شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید. با اخم گفتم: –شما مهمتر هستید. بعد از چند دقیقه سکوت پرسید : –چی ناراحتتون کرده؟ جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم: – دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم. بااخم گفت : هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید. ✍ نویسنده، لیلا فتحی پور @komail31
232277_942.mp3
3.87M
دعای مجیر با صوت زیبای حاج مهدی سماواتی @komail31 ع
کاش دل، مستحق گوشه نگاهی بشود قسمتم رؤیت آن ماهِ الهـی بشود رجب است بخاطر امیرالمؤمنین فرج مهدی موعود، الهی بشود🌿 +اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج
🔴 وقف امام زمان علیه‌السلام باش! 🌕 امام باقر صلوات الله علیه فرمودند: «رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً حَبَسَ نَفْسَهُ عَلَيْنَا رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً أَحْيَا أَمْرَنَا» خدا رحمت كند كسى را كه خود را وقف ما سازد؛ خدا رحمت كند كسى را كه امر ما را احيا كند! 📚 کمال‌الدين‌، ج ۲، ص ۶۴۴ 🔺وقف امام زمان علیه السلام باش! مثل غلام، خودت را به حضرت بسپار، یعنی از خودت بِکن؛ از آرزوهایت دست بردار. آن کس که قلب و جان و وجودش به امام زمانش بسته شده، این شخص می‌تواند بگوید من منتظرم! 🔵 یادمان نرود بهترین زمان برای انجام کار مهدوی، سربازی و خدمت و تقرّب نسبت به امام زمان، زمان کنونی(عصر غیبت) است؛ نه زمان ظهور که زمان فتح و پیروزی است...!
▪️رجب که به نیمه می‌رسد انگار محتشم دوباره زبان می‌گیرد، انگار کربلا دوباره جان می‌گیرد، انگار زخم‌های دل زینب دوباره سر باز می‌کند. 🚩 منتقم خون خدا! قسم به تمام ثانیه‌هایی که زینب شکست ولی برخاست... و زمین خورد اما ایستاد؛ جهان ما آمدنت را کم دارد... فقط به خاطر زینب ظهور کن! بحقّ زینب سلام الله علیها... اللهم عجّل لولیک الفرج 🏴🤲 @komail31
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ «دریای تشنه» به مناسبت وفات بانوی صبر و استقامت (س) با نوای محمدحسین پویانفر🏴 سلام و الله علیها🏴 @komail31
.: ┄─┅─✵ 💠 ✵──┅─┄     اعمال ۱۵ ماه مبارک رجب ┄─┅─✵ 💠 ✵──┅─┄  ⬅️این روز (نیمه رجب) از روزهای مخصوص و شریف است: سرور ما در اقبال با استناد به ابن ابی عیاش روایت کرده است که گفت: حضرت آدم علیه السلام عرضه داشت خدای من! چه روزها و اوقاتی را بیشتر دوست داری؟ خداوند متعال به او وحی کرد: ای آدم! محبوبترین اوقات پیش من روز نیمه رجب است. ای آدم! در این روز با ✨فرمانبرداری و میهمانی دادن ، روزه ، دعا ، استغفار ، و گفتن لااله الا الله به من تقرب بجوی... .                                                    و اعمال عبادی آن عبارتند از: ۱- غسل ۲- زيارت امام حسين(ع) ۳- ده ركعت نماز سلمان فارسي(رض)، بدين گونه كه در هر ركعت:  پس از حمد، سه بار سوره توحيد (قل هو الله احد) سه بار سوره كافرون (قل يا ايها الكافرون) را قرائت كند و پس از هر سلام نماز، دست هاي خويش را بلند و بگويد: لا اله الا الله وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد، يحيي و يميت و هو حي لا يموت بيده الخير و هو علي كل شي قدير، الها احدا، فردا، صمدا، لم يتخذ صاحبه و لا ولدا. ۴- چهار ركعت نماز بخواند و پس از سلام نماز، دست ها را پهن كند و بگويد: اللهم يا مذل كل جبار و يا معز المومنين انت كهفي … ۵- عمل "ام داوود" كه مهمترين اعمال اين روز شريف است.👇🏻 فهرست اعمال امّ داوود 1)در سه روز ایّام البیض یعنی سه روز سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه رجب روزه بگیر. 2)در روز پانزدهم، هنگام ظهر غسل کن. 3)نماز ظهر را بخوان. 4)نماز عصر را بخوان. 5)نمازهایت را با لباس پاک بخوان، و سعی کن در جای خلوتی باشی که کسی بر تو وارد نشود و با تو صحبت نکند. 6)رو به قبله بنشین، 7)سوره حمد را 100 بار، سوره توحید را 100 بار، آیۀالکرسی را 10 بار بخوان. سپس سوره ها را قرائت کن @komail31
.: ▪️سَلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور دیگر چه زینبے؟ چه عزیزے؟ چه خواهری؟! وقتی نمانده است برایش برادری تا نیزه ات زدند زمین خورد خواهرت با تو چه ڪرده اند در این روز آخری؟! از صبح یڪسره به همین فڪر مے ڪنم  وقت غروب مے شود اینجا چه محشری اینجا همه به فڪر غنیمت گرفتن اند از گوشواره ها بگیر تو تا ڪهنه معجری اصلا ڪجا نوشته اند ڪه در روز معرڪه  در قتلگاه باز شود پاے مادری؟! اصلا ڪجا نوشته اند ڪه هنگامه غروب در خیمه گاه باز شود پاے لشڪری؟! اصلا ڪجا نوشته اند ڪه در پیش خواهری باید جدا ڪنند گلوے برادری؟! من مانده ام چطور تو را غسل مے دهند اصلا چه غسل دادنے ؟ اصلا چه پیڪری؟! در زیر سم اسب چه مے ڪردے اے حسین؟ از تو نمانده است برایم بجز سری از روے نیزه سایه ات افتاده بر سرم  ممنونم اے حسین ڪه در فڪر خواهری... در ڪوفه ، زینب از تو چه پنهان ، تمام ڪرد... ای ڪاش رفته بود سرت جاے دیگری 🏴 وفات ڪبرے سلام الله علیها تسلیت باد. @komail31