eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
تمام خنده هایم را نذر ڪرده ام ٺا ٺُ همان باشے ڪه صبح یڪے از روزهاے خدا عطر دسٺهایٺ دلٺنگے ام را به باد مے سپارد
غرق‌دنیا‌شده‌را،جــام‌شہادت‌ندهند...
+یہ‌طورےباش‌بهت‌که‌میرسن بگن‌مال‌کدوم‌مکتبے‌کہ انقدرمشتےهستے... بتونےسینہ‌سپرڪنی بگےمن‌مولام‌علیہ...:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍💜 امروزتولد‌شهیدمدافع‌حرم‌مصطفے صدرزاده‌است‌رفقااا😍💜🌿 هدیہ‌تولد‌بہ‌داداش‌مصطفے: سهم‌هرکس۱۰صلوات‌محمدی🎁🌹
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
وقلبڪ فی‌قلبـی‌یاشهید...♥️ قشنگہ‌نہ؟ قلب‌یہ‌شهیدتوقلبت‌باشہ... باهاش‌یڪی‌شی اونقدررفیق واونقدرعاشق واونقدرشبیہ... :))🌱
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
این‌نمڪدان‌حسین جنس‌عجیبےدارد هرچقدر،مےشڪنیم بازنمڪ‌،میریزد امیرےحسین‌ونعم‌الامیر
💠حَےِّعَلَےالْصَّلٰاة...💠 اذان‌بگو‌ابراهیمـ... خستہ‌ام‌ازدنیا...🥀 از رنگ‌رنگ‌عجیب‌وغریب‌این‌دنیا😔 باصداےطنیݩ‌اندازٺ‌اذانےبگو: بگوڪہ‌خداغریب‌شده‌اسٺ‌دراین‌دنیا... بگوڪہ‌دیݩ‌محمدرسول‌خـدافـرامـوش شده...💔 💠حَےعَلےٰخَیْرِالْعَمَلْ💠 اذانےبگوابراهیم... دلـم‌پر درداسٺ🥀 اذاݧ‌بگواےنداےزنده‌شدن‌دلہاے خـاموش... اذان‌بگوابراهـیم...😔🖐 📲😍 😉✌️🏻 التماس دعا🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خون شهید استــ با این حق الناس بزرگ ڪہ بہ گردنمان است چه خواهیم کرد؟ پیـرو خطش رامیخواهد نہ فقط شـرمنده‌ے نگاهش را
✍جاویدالاثر احمد متوسلیان عصبانی گفت: نگه دار ببینم این کیه، پیاده شد و رفت طرف مرد کُرد، هیکلش دو برابر حاجی بود، بهش گفت: ببینم، تو کی هستی؟ کارت چیه؟ گفت: من کومله‌م، چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد، بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت: ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه، والسلام. 📚یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 37.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛| اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند، به خانواده شهدا سر بزنید؛ زندگینامه شهدا را بخوانید، سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید...🌴🌺 فرازی از وصیت نامه شهیدمصطفی‌صدر زاده 😍🎈
یہ‌شب‌حالم‌بدبود هیچڪدومتون‌نبودین... جـــــزخودشــــ :)
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
خیلےدوست‌داریم‌حاجے...:)
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
همیشہ‌رودوتا‌چیزخیلےحساس‌بود،😁 موهاش...🍃 موتورش...🛵 وقتےداشت‌اعزام‌میشد♥ موهاشو‌تراشید.... موتورش‌روهم‌بہ‌رفیقش‌بخشید... چہ‌قشنگ‌دل‌کندرفت💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🌿 ツ بارفتن‌همه،صغراوسمانه‌حیاط‌راجمع‌وجور‌کردندو بعدازشستن‌ظرف‌ها،شب‌بخیری‌به‌عزیزگفتندوبه‌ اتاقشان‌رفتند.روی‌تخت‌نشستندوشروع‌ب‌تحلیل ‌وتجزیه‌همه‌اتفاقات‌‌اخیرکه‌درخانواده‌و‌دانشگاه‌ اتفاق‌افتادکردند. بعدازکلی‌صحبت‌بالاخره‌بعدازنماز‌صبح‌اجازه‌خواب‌ را‌به‌خودشـان‌دادند.😴 سمانه‌باشنیدن‌سروصدایی‌چشمانش‌رابازکرد،با دستانش‌دنبال‌گوشیش‌می‌گشت،که‌موفق‌به‌پیدا ‌‌کردنششد،نگاهی‌به‌ساعت‌گوشی‌انداخت‌بادیدن‌ ساعت،سریع‌نشست‌وبلندصغرا راصداکرد: _بلندشوصغری،دیوونه،بلندشودیرمون‌شد😱 +جان‌عزیزت‌سمانه‌بزاربخوابم😪 _صغری‌بلندشو،کلاس‌اولمون‌بارستگاریه‌‌اون‌ همینجوریازماخوشش‌نمیاد،تاخیربخوریم‌باورکن‌ مجورمون‌میکنه‌حذف‌ڪنیم‌درسشو. +باشه‌بیدارشدم‌غرنزن. سمانه‌سریع‌به‌سرویس‌بهداشتی‌میرود‌ودست‌و صورتش‌رامی‌شورد ودرعرض‌ده‌دقیقه‌آماده‌میشود، به‌اتاق‌برمیگرددکه‌صغری‌راخواب‌آلود‌روی‌ تخت‌‌میبیند. _اصلابه‌من‌ربطی‌نداره‌میرم‌پایین‌تو‌نیا. چادرش‌راسرمیکند‌وکیف‌به‌دست‌ازاتاق‌خارج‌ میشود‌تا‌میخواست‌ازپله‌هاپایین‌بیایید‌باکمیل روبه‌روشد. _سلام.کجاییدشما؟دیرتون‌شد. +سلام.دیشب‌دیرخوابیدیم😔 _صغراکجاست؟ +خوابیده‌نتونستم‌بیدارش‌کنم. _من‌بیدارش‌میکنم. سمانه‌ازپله‌هاپایین‌میرود،اول‌بوسه‌ای‌برگونه‌ی عزیز زدوبعدروی‌صندلی‌می‌نشیند‌وبرای‌خودش چایی‌میریزد.☕️ _هرچی‌صداتون‌کردم‌بیدارنشدیدمادر،منم‌پام چندروزه‌درد‌میکرد،دیگه‌کمیل‌اومد‌فرستادمش‌ بیدارتون‌کنه. +شرمنده‌عزیز،دیشب‌بعدنمازخوابیدیم،راستی‌ پاتون‌چشه؟ _این‌چه‌حرفیه‌مادر،پیری‌وهزاردرد. +این‌چه‌حرفیه،هنوزاول‌جوونیته😄 _الان‌به‌جایی‌رسیده‌منه‌پیرو‌دست‌میندازی. سمانه‌خندیدوگفت: _واه‌عزیزمن‌غلط‌بکنم. +صبحونتوبخوردیرت‌شد. سمانه‌مشغول‌صبحانه‌شدکه‌بعدازچند دقیقه صغرا آماده‌همراه‌کمیل‌سرمیزنشستند،سمانه برای‌هردوچایی‌می‌ریزد. _خانمازودتر،دیرشد. دختراباصدای‌کمیل‌سریع‌ازعزیزخداحافظیکردند وسوراماشین‌شدند. صغری‌به‌محض‌سوارشدن‌،چشمانش‌رابست‌وترجیح دادتادانشگاه‌چنددقیقه‌ای‌بخوابد،اما‌سمانه‌باوجود سوزش‌چشمانش‌ازبی‌خوابی‌وصندلی‌نرم‌وراحت سعی‌کرد‌که‌خوابش‌نبرد،چون‌میدانست‌اگربخوابد تا آخرکلاس‌چیزی‌متوجه‌نمی‌شود. نگاهی‌به‌‌صغری‌انداخت‌که‌متوجه‌نگاه‌های‌کمیل شدکه‌هرچندثانیه‌ماشین‌های‌پشت‌سرش‌را‌باآینه‌جلو وکناری‌چک‌می‌کرد،دوباره‌نگاهی‌به‌کمیل‌انداخت‌که متوجه‌عصبی،بودنش‌شداما،حرفی‌نزد. سمانه‌از‌آینه‌کناری‌کمیل‌متوجه‌ماشین‌مشکی‌رنگی شده‌بود،که‌از‌خیلی‌وقت‌آنهارادنبال‌می‌کرد،باصدای "لعنتی"کمیل‌از‌ماشین‌چشم‌گرفت،مطمئن‌بود‌که‌کمیل‌چون‌به‌اودیدنداشت‌فکر‌میکرداو‌خوابیده‌است‌والا،کمیل‌همیشه‌خونسردوآرام‌بود‌وعکس‌العملی‌نشان‌نمیداد. نزدیک‌دانشگاه‌بودنداما،آن‌ماشین،همچنان،آن‌ها راتعقیب‌میکرد،سمانه‌درکنارترسی‌که‌بردلش‌افتاده‌ بود،کنجکاوی‌عجبی‌ذهنش‌رامشغول‌کرده‌بود. کمیل‌جلوی‌دردانشگاه‌ایستادوصغراکه‌کنارش‌خوابیده بود،بیدارکرد،همراه‌دختراپیداشد‌،سمانه‌باتعجب به‌کمیل‌نگاه،کرد،اوهمیشه‌آن‌هارامی‌رساند‌اما تادم‌دردانشگاه‌همراهی‌نمی‌کرد،بایان‌کاروآشفتگی‌اش سمانه‌مطمئن‌شد‌که‌اتفاقی‌رخ‌داده. _دختراقبل‌ازاینکه‌کلاستون‌تموم‌شد،خبرم‌کنید‌ میام‌دنبالتون،تاصغری‌خواست‌اعتراضی‌کند بااخم‌کمیل‌روبه‌روشد: _میام‌دنبالتون،الانم‌بریدتادیرنشده. سمانه‌تشکری‌کردوهمراه‌صغری‌باذهنی‌مشغول وارد دانشگاه‌شدند. ... @komeil3
وقتی‌حتی.. باسنگین‌ترین‌روضه‌هاهم‌اشکِت‌درنیومد برو،وایساجلوآینه‌وازخودت‌بپرس؛ چیکارکردی‌باخودت...💔؟! !😔