【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
آقا جان... امشب دعا کنید برای #آرامش دلنوکراتون . . . #اربابجانم💔:))
مثل یک کودک لجباز و سمج ، بی منطق
من تو را باز تو را باز تو را میخواهم :)
#دلتنگی🥀
دلم بدجور هوای شهادت دارد
می خواهم شهید شوم !
ولی !!
می ترسم با شهادتم
آبروی شهدا را هم ببرم !
درست
اهل شهادت نیستم...!
فقط عاشق شهادتم...
اما...!
آرزو که عیب نیست ... هست ؟!
مرادریاب... ای شهید..
#سلامداشابرام😍✋🏻
#صبحتونشهدايۍ✨
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
نوکر شبیه ما که زیاد است یا حسین ع،
اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...
#سلام_امام_حسینم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
ما اصلاً دعای بی اجابت نداریم!!
یه وقت میبینی اون دنیا کلی ثواب ریختن پات میگن بیا اینا مال شما، جای همون دعاهایی که تو دنیا خواستی و نشد...🌸
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
رفقآروزجمعہفعالیتکانالکمترھ
بریمیڪممثشھیدحججیبہحال
دلمونبرسـیم🙃💔
یه استادی میگفت↯
اگر رفتگری شهر رو به این
نیت جارو بزنه که شهر
امـامزمــان(عج) تمیز باشه قربش
به حضرت، از طلبهای
که سرگرم بازی شده بیشتره....♥️
#جمعه
#شهید_شد_هرکس_عاشق_شد
❤️شباهت عجیبی به ابراهیم هادی داشت.این را همه به داود میگفتند.بدنبال دیدار ابراهیم بود اما او را ندید.داود مرام و مسلک ابراهیم را ادامه داد..
❤️او ورزشکار،مداح و فرماندهی توانا بود.داود عابدی دو بار به شدت مجروح شد اما هربار به عنایت امام عصر(عج) شفا یافت.
❤️به امیرمومنان (ع) بسیار ارادت داشت.اولین هیات رزمندگان را در سال 1361 در شلمچه راه انداخت.
او ده روز قبل از پرواز از نحوه ی شهادت خودش خبر داشت.
❤️او به دوستانش گفت که در حرم سیدالشهدا (ع) به عنوان کاتب، نام زائرین را ثبت می نماید.
#هشت_سال_دفاع_مقدس
#شهید_داود_عابدی
#آرامش_الهی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
پرچم اسرائیل
تا نابودی کامل بہ زیر پاے ماست😎✌️🏿
#الموت_السرائیل👊🏿
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
حرفے نزدم از
غم دورى تـــو اما...
اى ڪاش بدانے ڪہ
چہ آورده بہ روزم...
#رفیق_شهیدم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
(:♥روز خودرا باخواندن زیارت نامه شهدا آغاز کنید♥:) 🕊زیارت نامه شهدا🕊 •بسم الله الرحمن الرحیم•
آقا مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است شهادت
مانند رهایی پرنده از قفس است🕊
#شهید_مصطفی_صدرزاده
♥🖇↯.
شـھادت
معطلمنوتونمۍماند...
تواگرسࢪبازخدانشوۍ
دیگࢪۍمۍشود...💔:)
↷✿°.
🌿~°( Eitaa.com/Komeil3 )^^
- بسیجیِ،شھید !
همیندوواژهساݪهاست
ڪہبھدادِانقلابرسیدهاست؛
دراوجِفتنههآوسختیهاو... !
وبسیجےعشقےدرسینہدارد
کھهیچقدرتےراتوانِمقابلہ
باآننیست
عشقِبھ #شھادت
+هرڪہبسیجیتر....پَـــر
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_هفت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره
نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخصبرای من تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تشو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953