یہبارکہتوخیابونداشتمازیہ
موضوعۍکہنباید،حرفمیزدم...
دمگوشمگفت:زشتہ! هیچۍنگو...
پیامبرمھربونۍهافرمودن:
اوحَشُالوَحشَهِقَرينُالسَّوءِ
#وحشتناڪترین وحشت ها،
#رفیق بد است🚶♂💔
https://harfeto.timefriend.net/16113458968889
+رفقاۍشماچی؟!🙃
کجاهادستتونوگرفتن؟..(:
بگیدبرامون😊
-اینجاشنومیشودحرفها↯ツ
〖 @nasenas113 〗
•.💖🌸°●.
صبحیعنۍ
وسطقصہتردیدشما،
ڪسۍازدربرسدنورتعارفبکند...:)
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#سلامعــلۍابراهــیم🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
وقتی با امام زمانت حرف میزنی یا درد دل میکنی دیدی حالت عوض شد
بدان که وصل شدی به آقا.
با #امام_زمان حرف بزن چه کسی بهتر از آقا....
راستی چقدر خوبه با آقا حرف زدن امتحان کن ببین چقدر زیباست
و سلام مرا هم به آقا برسان.
آیت الله شاه آبادی
نصیبتون ان شاءالله...
°○💛🍃○°
همیشه با وضو بود
موقع شهادتش هم با وضو بود
دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت:
ان شاءالله آخریش باشه
آخریش هم شد
#شھیدمحمودرضابیضایی💚:)
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_نوزده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد
تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت
ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه با ناراحتی نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد و با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم
چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم
کمیل سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953