【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
-شھیدعلےچیتسازیان:)!
|• 🖇🌿
•.
〖 ڪسےمےتواندازسیمخاردارهاۍدشمن
عبورکندکہدرسیمخاردارهاۍنفْس
خودگیرنکردهباشد! 〗! . . 💛
:)
☔️☁️`
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- چهــزیباسـتگــمـشدنـ...💔:)
♥🍃
🍃
•
•
●|💛روایتۍازتو💛|●
•
•
با بچههای کمیته مشغول گشت زنی بود، ماشینی را متوقف میکنند که در آن مشروب وجود داشت.
ابراهیم به جای برخورد تند، با آن دو جوان با مهربانی درباره اثرات سو شراب صحبت میکند. او به این آیات اشاره میکند و آنان را متقاعد میکند که دیگر سراغ مشروبات نروند. بعد میگوید: این مشروبات را داخل جوی آب بریزید.
«ای کسانی که ایمان آورده اید! شراب و قمار و بتها و ازلام (نوعی بخت آزمایی) پلید و از عمل شیطان است، از آنها دوری کنید تا رستگار شوید!/ شیطان میخواهد به وسیله شراب و قمار، در میان شما دشمنی و کینه ایجاد کند و شما را از یاد خدا و از نماز بازدارد. آیا (با این همه زیان و فساد، و با این نهی اکید) خودداری خواهید کرد؟»
﴿مائده،90و91﴾
#خدایخوبابراهیم📚
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#شھیدباشید امابرایشھیدشدنهنوززوده😉
+همه تون میخواید شهید شید؟
پس کی بمونه جلو دشمن ؟
ای عجب خوب، دو دیوانه به هم ساختهاند ..
زلف آشفتهی تــو
با دل سودایی ما...!🌱🙃
شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید|مادرانه
روایت#حاج_حسین_یکتا از شهدای گمنام و عنایت ویژه حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)بهشهدایگمنام
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سی_و_پنج❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953