°●•🥀•●°
آشفتہ ام برادر😔
دوباره رو براهم کن👌🏻
بیرون ازین زندانِ تاریڪ گناهم کن😓
چیز زیادی ازتو وچشمت نمیخواهم💔
منت سـرم بگذارو..
یکلحظه نگاهم کن😍
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#رفقا..!
زندگینامه #شهدا رو بخونین
ببینید اینا چی بودن
#چیکارکردن که شهید شدن
فقط بخون ببین چجوری زندگی کرده
اونوقت من الکی الکی گناه کنم
هرکاری دلم خواست انجام بدم
بعد آخرش بگم که میخوام #شهید بشم...!!؟
آخه شهادت آرزومه...😒
استرس نداشته باش....
#عکسبازشود
#امضاخدا
#دلبرجانمون😍
#خداجونم😌
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
♥🖇↯.
شدھ باعکسڪسۍحرفدلٺࢪابزنے؟!
ودلتࢪابھ همینشیوهتسلابدهے!
↷✿°.
🌿~°( Eitaa.com/Komeil3 )^^
از امام زمان عج به مردم آخرالزمان
هل من ناصر ینصرنی؟؟
آیا یاوری هست که مرا یاری کند؟؟
ایها الناس صدای امامتان رامیشنوید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+اصلشعوࢪاست
بۍشعور😐🤦🏻♂
#استوری
#بشدتپیشنھادۍ
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
اَگه رِفاقَت و مُحبَت
بَرای خدا باشـه..
هیچوَقت اَز هَم نمیپاشه
رِفیق بایَد همه کارِش
بَرای خُدا باشه..
همیشه روی لبش لبخند بود،نه از این بابت که هیچ مشکلی نداشت.
اما هادی مصداق همان حدیثی بود که میفرمایند: مومن شادی هایش در چهره است و حزن و اندوهش در درونش میباشد.
همه ی رفقای ما اورا به همین خصلت میشناختند.
اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته بود،چهره ای بود که با لبخند آراسته شده بود.
از طرفی هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود.
رفاقت با او هیچکس را خسته نمیکرد.
در این شوخی ها دقت میکرد که هیچ گناهی از او سر نزند.!!
#شهید_مدافع_حرم_هادی_ذوالفقاری
یهچیزیدرگوشیبگمبهتون
اینکهلبخندنمیکاریرولباش
چشماشگریوننکن... :))
#حسینزمانه
#اباصالحمهدی
| هیچوقت از چیزی که میخوای
دست نکش!
صبر کردن سخته
اما حسرت خوردن سخــت تره ...|
دستشکستهایکهبهسرحاج
احمدکاظمیکشیدهشد...😭
🔫عملیاتبیتالمقدسترکش
خوردبهسرش. ازبسخون
ریزیداشتبیهوششد.🤯
یهمدتگذشت. یکدفعهازجاپرید.
گفت:«پاشوبریمخط».😳
گفتم:«آخهتوکهبیهوشبودی
چیشدیهوازجاپریدی؟»😤
گفت:«بهتمیگم. بهشرطی🌪
کهتازندهامبهکسیچیزینگی.»
وقتیبیهوشبودمخانمفاطمه
زهرااومدندوفرمودند:🌈
«چیه؟چراخوابیدی؟»
عرضکردم:«سرممجروح
شده، نمیتونمادامهبدم».🤕
حضرتدستیبهسرمکشیدند
وفرمودند:«بلندشوبلندشو،🤭
چیزینیست. بلندشوبروبه
کارهایتبرس»😍
بهخاطرهمیناستکههرجاکه
میرویدحاجاحمدکاظمی😇
حسینیهفاطمهالزهراساخته
است...😎
#من_محمد_را_دوست_دارم
#لبیک_یا_رسول_الله #کرونا
[°•🌸📸💜🌿•°]
#رفیق یعنۍکسۍکھ همھ جوࢪھ
صداٺبزنھ ولۍاسمتــونگھ😌💕
●
•
۰
#ࢪفیقونھ🌵🦋
#پروفایل🕊
↷♡°.
🌻~°( Eitaa.com/Komeil3 )^^
#هوالعشق🖤
#پارت_پنجاه_و_هفت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از اسن حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود
کم کم همه بر روی سفره نشستند ...
#ادامہ_دارد...
@Komeil3
#هوالعشق🖤
#پارت_پنجاه_و_هشت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️͜͡🥀』
آقامصطفے
همیشھبہمادࢪشمیگفت
دعآکنموثࢪباشم
شھیدشدنونشدمزیادمھمنیست💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهــیم🌸🍃
📝دستخطی از شهید ابراهیم هادی
دستخط بالا نوشتهای از این پهلوان شهید است که از دوران دفاع مقدس به جا مانده است.
«راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد، چون رزق مومنین دائما برقرار میباشد. رزق مومن که میدانید چیست؟ از همان سورهای امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی»
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری شهید حاج قاسم سلیمانی✨
کپی به شرط5⃣ صلوات برای ظهور مولامون
#ساخت_خودمون✌️
#آسیدعلےعشقمونہ
@komeil3