هدایت شده از 『وِتْرَ الْمَوْتوٓر』
در وصف علی بسبود این نکته که باید
اثبات کند شیعه که این مرد خدا نیست
شب عیدی
حرم ابالحسن علی بن موسیٰ
به یاد همهٔ رفقای وتر و نجوا هستیم
و همچنین کانالای آشنای دور و نزدیک:
💠دچار
💠در ره حق
💠حرف حق
💠شبیه ابر و طلبهٔ عکاس
💠۱۳۵
💠۷۵۹
💠قسم
💠حر
💠تفاح و جانان
💠بیت الاسرار
💠مزیل الهم
💠اغماء
💠عرف
💠پر پرواز
💠عطر یاس
💠کانون مشکات
💠آبی روشن
💠شائق
💠علمدار کمیل
💠مهاد
💠صوٓنا
💠نجوای بینهایت و نجوا مدیا
وبعضی از کانالایی که به رحمت خدا رفتن
و بعضی کانالایی که ممکنه الان تو ذهنم نباشن
#خلاصهاینکهجاتونخالی
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
در وصف علی بسبود این نکته که باید اثبات کند شیعه که این مرد خدا نیست شب عیدی حرم ابالحسن علی بن م
زیارتقبول ،
دمتونحیدرےبزرگوارخیلـےلطفکردین!:)🌱
https://pay.eitaa.com/v/?link=Q9YML
عیدیازطرفداشابرام!😎♥
دیگـھبـھبزرگواریخودتونببخشیدکمـھ!😅🤦🏿♂
عیدوڪممبروڪ :))🌱
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_نھم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
فردای آن روز در کمد لباس هایم را باز کردم حقیقتا هیچ لباس پوشیده ای که در شأن انسان باشد پیدا نکردم
همه مانتو های جلوباز و شلوار های پاره و کوتاه رو جمع کردم
فقط یک مانتوی بلند با روسری پوشیدم
تازه یاد گرفته بودم لبنانی روسریم را ببندم
اصلا گرم هم نبود تازه خیلی خوب و مرتب روسری روی سرم جا خوش میکرد!
راه افتادم سمت بازار و پاساژ ها
از همان مغازه اول شروع کردم …
روسری های بزرگ که راحت بشود لبنانی بَست را خریدم
فروشنده فهمید که من تازه اومدم برای حجاب خرید بکنم و تجربه ندارم
بهم سه تا گیره روسری و ساق دست هدیه داد
موقع خرید چادر نمیدانستم اسم اون چادر هایی که دست نداره چیه و بعد فهمیدم اسمشان چادر ملیِ هست
چادر گل گلیهم خریدم که برای نماز هربار مجبور نشوم که مانتو و شال بپوشم
مانتو هایی که داشتم را نمیتوانستم بپوشم
برای همین دو سه تا مانتو پوشیده و ساده خریدم
جانماز هم میخواستم بخرم
یک سری جانماز ها بود عکس یک مسجد طلایی روش بود …
----
- ببخشید آقا اینجا کجاست؟
+ مشهده
- میشه آدرسشو بدین!
+آدرس! برای امام رضاست دیگه
- هوف ، خب برای حضرت فاطمه رو ندارین؟!
+سرشو انداخت پایین و گفت مادر خونه نداره(:
- چرا !؟ اشتباه میکنید شما
+ باور کنید هیچ کس از جای ایشون خبر نداره
یک پسر جوونی داخل مغازه داشت به حرف های ما گوش میداد به اینجا که رسیدیم با لهجه گفت :
جو نِـمِ فِـدا غِیرت عِلی
جانماز مشهدو ازش خریدم و گفتم : هروقت فهمیدید حرم حضرت فاطمه کجاست به ما هم بگید
----
لباس های قبلی هم بردم دادم به یک کارگاه خیاطی
قرار شد از پارچه این لباس ها استفاده بکنند
توی راه چادر مشکی سرم کردم
خیلی ها بااحترام بهم میگفتن : ببخشید خانوم اجازه میدید ما رَد بشیم؟!
خیلی خوشم میومد
ابراهیم خان
دو هیچ به نفع من
توی راه یه مغازه فرهنگی بود رفتم داخل …
یک سربند شبیه سربند یازهرا ابراهیم دیدم
همونو خریدم …
خانومه میگفت این سربند ها تبرک شده کربلا هستن
ازش پرسیدم کربلا کجاست!؟
اول فکر کرد دست انداختمش اما بعد گفت مرقد امام حسین و حضرت عباس
اونجا فهمیدم داداش حسن کربلاست ولی این حضرت عباس کی بود خدا میدونه
………
وقتی برگشتم خونه کسی نبود انگار رفته بودن خرید مواد غذایی
لباس های جدیدمو توی کمد گذاشتم
عکس خواننده ها و بازیگر هارو کندم گذاشتم داخل یک پوشه سبز رنگ
لوازم آرایشی امو دوست داشتم اما حقیقتا دلم نمیومد ازشون استفاده کنم
هربار که رژ لبمو برمیداشتم حالم بهم میخورد
اخه یه جا شنیدم از جنین درستش میکنن ،دیگه دنبالش نرفتم الان هم هنوز نمیدونم این حرفشون درسته یا نه
اما دیگه نمیتونم استفاده بکنم!
از این قرار رژ لب هم مثل سیگار میمونه
اولش خوبه اما اخرشو خدا بخیر بکنه …
کلی ریخت و پاش کرده بودم
کتابامو چیدم گوشه اتاق !
بالاخره بعد سه ساعت اتاقم کلا تمیز شد و با همیشه فرق داشت
کی فکرشو میکرد یک روز هانیه بخواد همه لوازم آرایش عزیزتر از جونشو بندازه دور!؟
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥'
•
.
آنکسکـھتُراشناخت
جـٰآنراچـھکند :)♥
#سلامعزیزبرادرم😻🖐🏿
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
حضرتعباسخوبامامِزمانشُشناختنـھ؟!
پایاعتقادشموندتاآخـرش
شدمعنـےواقعـےجـونمفدات!
الانمنوشما . . .
چقدربرایامامزمانمونیاریمخدایـے؟؟!
هیچفڪرکردی؟!
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
گاهـےاوقاتمایڪغصـھهایـےداریمکـھ
منشأآنمعلومنیستوفردنمیداندکھچھاتفاقے
افتادهاستکـھدلشگرفتـھاست ؛
دراینمواقعبایدگفت:انشاءاللھکھخیراست.
گاهـےدلگرفتنـےهایـےاستکـھهیچ
منشأیـےنداردوبروبـھسببآنھاغصـھمیخورد،
درحدیثداریمکـھاینغصـھخوردنهایبدون
منشأسبی #آمرزشگناهان میشود !💔
#استادفاطمـےنیا'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
#کهف_الشهدا😭🌹
شُهَدٰاء دُعا دٰاشتَند؛ اِدعا نَدٰاشتَند😭
نیٰایِش دٰاشتَند؛ نَمایِش نَدٰاشتَند😭
حَیا دٰاشتَند؛ ریا نَدٰاشتَند😭
رَسم دٰاشتَند؛ اِسم نَدٰاشتَند😭
⸤ Eitaa.com/shAhmad ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_سی🙋🏻♂🔥
- هانیه :
آن روز وقتی مامان و بابا از خرید برگشتند با شوق رفتم استقبالشان نشستم و گفتم :
امروز رفتم خرید نگاه کنید
این ساق دست و گیره ها راهدیه گرفتم
تازه مامان رفتم چادر گل گلی هم خریدم انقدر قشنگه انگار چادر عروسه!
و خب اونجا چون پدرم اصلا انتظار نداشت که من به این موارد اهمیت بدهم
چندتا سوال مشکوک پرسید (:!
- هانیه امروز رفتی بیرون چیکار!؟
با سادگی و ذوق جوابش را دادم:
+ رفتم یک عالمه خرید کردم ،چادر ملی خریدم ، روسری خریدم ،تازه یک چیزی خریدم عکس مشهد داره
همین حرف ها باعث شد که بین بابا و مامان بحث بشود
باباعلی میگفت : آخر حورا این دخترهم دیوانه کرد..
دائم تکرار میکرد شما همه را به زور میخواهید تغییر بدهید
و مامان میگفت :
اولا که من کاری نکردم
دوما خودش این راه انتخاب کرد
راه درستی هست ولی شما به این راه اعتقاد ندارید
دلیل نمیشه بقیه هم مثل شما معتقد نباشند
خودم همان جا با ، بابا وارد بحث شدم میخواستم از خودم دفاع بکنم…
بهشان گفتم که من خودم انتخاب کردم …
و اصلا فرصت حرف زدن به من ندادند
فقط پشت سرهم داد و بی داد میکرد و همه چیز را به همدیگر ربط میداد
و در آخر برگشتند و به من گفتند :
فکر نمیکردم انقدر بچه باشی که هرکی هرچی گفت را قبول بکنی اصلا به فکر آبروی من هستی!؟
من به کی بگم این سیاه پوش دختر من هست!؟
بابات مرده یا مامانت که پارچه سیاه میخوای سرت بکنی!؟
توی یک جمله گفتم : هیچ کسی از من نمرده تازه اتفاقا این عین زنده بودن هست
رفتم داخل اتاق تا صداهایشان را نشنوم
اما اینبار بحثشون خیلی بالا گرفت …
من هم (بدون فکر طبق عادت قبلا ) از خانه بیرون آمدم
قبلا میرفتم خانه دوست هایم اما الان …
جایی نداشتم!
دوست هایم را عامل همه بدبختی ها میدانستم
برای همین سردرگم توی خیابان ها راه میرفتم🖤
اولین باری بود که چادر از خونه میامدم بیرون قبلا یک بار وقتی خریدمش سرم کرده بودم اما اینکه بخواهم عادت بکنم سخت بود
هربادی که میومد سختتر چادرم را میگرفتم
اینبار کسی نبود که با انگشت نشانم بدهد
کسی نبود به من تیکه بندازد
و البته کسی نبود که پشت سرم راه بیفتد(:
برای همین خیلی راحت بودم و با خودم خلوت کرده بودم …
به این فکر میکردم چقدر تنها هستم که الان جایی را ندارم
چه رفیق هایی که رویشان حساب میکردیم و
مواقع سخت حضور نداشتند!
یاد ابراهیم افتادم
یعنی من الان رفیقش بودم!؟
دلم نمیخواست برگردم خانه با اینکه میدانستم تمام کتاب درس های کنکورم خانه است اما بلیط فوری گرفتم و رفتم اصفهان
میخواستم برم پیش مامان بزرگ
از مادر بزرگم میتوانستم بدون ترس سوال بکنم
. . .!
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
♥:)'
•
.
زمینبـھمنحسـٰادتمـےکند ،
وقتـےمـےبیندبیشترازاو . . .
بـھدورتومـےچرخم :))♥
#سلامعزیزبرادرم😻🖐🏿
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
4_5987627621184177730.mp3
12.82M
•°🎙💛'
•سلامبرابراهیـم ':)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣