امابهخاطرعلاقهزیادشونبهسپاهآزمون دانشگاهامامحسین(ع)رادادندوقبولشدند😌
همیشهمیگفتن:
نکندمابهاندازهاییکهحقوقمیگیریمبههمان اندازهکارنکنیم🙃همینکهدرسپاهخدمت
وتوفیقخدمتدرایننهادانقلابیراداریم بایدخداراشاکرباشیم🤲🏻وحقوقومزایا💴💰 کمترینچیزبرایماست.
همسرشونمیگن:
خریدوسایلایرانیوداشتنیکزندگیساده ازاولویتهایایشونبود🛒🛍
اطرافیانخیلیبهایشونگفتنکهدررشته مهندسیکامپیوترادامهتحصیلبدن✍🏻
اماگفتنمندوستدارمباعضویتتوی
سپاه بهاسلامخدمتکنم💪🏻
چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشينو نگه دار اينا رو سوار كنيم.» به شان گفت « اگه الان فرماندهتون رو مي ديديد ، چي مي گفتيد؟» يكيشان گفت« حالا كه دستمون نمي رسه، اما اگه مي رسيد مي گفتيم آخه خدار و خوش مي ياد تو اين گرما پياده بريم؟ تازه غذاهايي كه برامون مي آرن اصلا خوب نيستو...» حسن با خنده گفت « مي گم رسيدگي كنن. ديگه ؟» آن ها هم مي گفتند و مي خنديدند. به مقرشان كه رسيديم، پياده شدند رفتند.