【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
دلتنگـے..
درستازجایـےشروعمـےشود..
ڪھفکرشراهمنمیکنـے!🚶🏿♂💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
دلتنگـے..
نزمـٰانمـےشناسدنـھمکان!
نـھیارمـےشناسد..
نہدیار!
درستوقتـےسراغتمـےآید..
ڪھدراوجنیازی..:)
دلتراآشوبمـےکند😄💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
مـےتازدونازمـےکند..
هِیاینطرفوآنطرفمـےکشاندو..
درستوقتـےدستازسرتبرمـےدارد..
کـھدیگرهیچامیدینداری🚶🏿♂💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
دارددیرمـےشود...
داردطولانـےمـےشود...
داردسختمـےگذرد...
داردبلوامـےکند...
دارمرسوامـےشوم🚶🏿♂💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
اینعاشق..
بـھیڪنگاهکریمانـھاتنیازدارد
حضرتارباب..:)💔
بطلبکربلا..!😄
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
📻💔'!
•
.
امسالقراربودعکسکولـھپشتیمون ،
عکسحـٰاجقاسمو
ابومھدیباشـھهاااا...:)))💔
#جـٰامونده'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
حقالـناسرادردنیا
تسویـھکنید،ڪھتسویـھاش
درآخرتمشکلاست..!
#آیتاللهبھجت🌱'
.
•
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و یک
- هانیه :
بعد از نماز صبح با ابراهیم درد و دل کردم. . .
گفتم که قراره خیلی زود متأهل بشوم🌱
خیلی زود قراره عرصه جدیدی توی زندگی را درک بکنم...
وقتی نگاه عکس شهیدهادی میکردم دیگه نمیترسیدم
دیگه از تک تک گناه هایی که کرده بودم و از چشم های او نمیترسیدم
اینبار آرامش داشت " 🌿
چراغ بالا نمیزنی ،، راستی میای عروسیم!؟
-دو روز بـعد-
- هانیه : قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برویم مسجدی که محمد گفته بود ..
مامان برایم چادر مشکی جدید خریده بود
با روسری تخت سفید 🕊 !
چادر جدیدم را سر کردم و کیف دستیمو برداشتم
با مامان و بابا
سمت ماشین رفتیم
در و که باز کردم دیدم
پنج تا جعبه شیرینی روی صندلی های عقب بود
با تعجب به بابا گفتم :
چرا انقدر زیاد شیرینی خریدید؟
بابا علی خندیدو گفت:
چون داریم از شر هانیه راحت میشیم میخوایم کل شهر و شیرینی بدیم
وقتی رسیدیم سید و خانواده اش و چندتا از دوستانش زودتر امده بودند
محمد وقتی ماشین بابا را دید 🚙
اومد جلو به بابا دست داد
و بعد من و مامان هم سلام کرد
شیرینی هارا به کمک بابا داخل بردند
با مامان وارد مسجد شدیم
اون موقع از روز ساعت شش
خیلی خلوت بود
یک آقای روحانی با عمامه سیاه نشسته بود
دوست های محمد مثلا خواسته بودند تزیینات انجام بدهند ، مسجدو منهدم کرده بودند
روی صندلی هایی که از قبل آماده شده بود با محمد نشستیم . . .
هر آن امکان داشت بادکنک هایی که آویزان کرده بودند بریز روی سرمون
مامان و بابای خودم سمت راست ایستاده بودند
مامان و خواهر سید سمت چپ ایستاده بودند و
گردان دوستان سید هم جلوی ما خخخ.
همون آقایی که عمامه سیاه داشت شروع به خواندن کلمات و جملات عربی کرد ...
وقتی از من سوال پرسید
گفتم : بله
دیشب چون توی اینترنت خوانده بودم یاد گرفته بودم🚶♀
یکم ادامه دادند تا اینکه دیگه نوبت سید شد
کسی صدایش را نمیشنید اما من چون کنارش بودم شنیدم
آرام گفت : اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم
و بعد بلند تر گفت : بله🌱!
چون مسجد بود حرمت نگه داشتند و صلوات فرستادن
همه یکی یکی تبریک گفتند
حاج آقا هم فکـر کنم آشناشون بود
اومد جلو گفت که:
- عروس خانوم مبارکتون باشه از امشب نماز هاتون ثواب بیشتری داره
نکنه انقدر سرتون گرم بشه که ونمازتون آخر وقت بخونید
لطف داریدی گفتم و بعد از اینکه حاج آقـا رفت به محمد گفتم :
چرا گفتی اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم؟؟
سرفه ای کرد و خندید :
از کجا شنیدی؟!
- خب من کنارت بودم دیگه
گفتش : برای این گفتم که از شر وسوسه های شیطان دور بمونیم و زندگیمون زیر سایه خدا باشه
یکم بعد کم کم همه رفتند تا من و سید تنها بمونیم ✋🏾
با سید که تنها شدیم گفت :
میدونی چرا مسجد و انتخاب کردم؟
چون وقتی کسی از دنیا میره مراسمش را داخل مسجد میگیرن
اما وقتی کسی ازدواج میکنه مراسم را داخل مسجد عیب میدونن
مسجد جای گریه و زاری نیست جای شادی هم هست 💍🌱
برای اینکه خودی نشان بدم گفتم :
حضرت زهرا و حضرت علی هم مراسمشون توی مسجد بوده
از مسجد اومدیم بیرون هوا یکم سرد شده بود
چادرمو محکم گرفتم !
همینجوری که داشتیم راه میرفتیم محمد گفت
هانیه چرا به من بله گفتی؟
خب دیگه حالا محرم بودیم با اعتماد به نفس گفتم :
اولا هانیه نه هانیه خانوم
خجالت بکش
دوما چون دلم خواست دلیل از این کاملتر دیگه وجود نداره
بیچاره سید اول ترسید بعد که دید دارم شوخی میکنم خنده اش گرفت
والا عروس و دامادی که محرم شدن باید شاد باشن خداهم از آدم های شاد خوشش میاد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و دو
- هانیه :
سوار ماشین شدیم ، مامان حورا
من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود
قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶♀
سکوت داخل ماشین بود
محمد سکوت شکست و گفت :
میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟
چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم
امسال توهم باهامون میای 🌿
هانیه :
دهه کرامت چیست ؟
محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) :
از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا
تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐
هانیه :
چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶♀
سید :
خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه
اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد
امام رضا میاد پیشش🌻
هانیه با تعجب پرسیدم:
از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش
سید گفت :
چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱
ویا چون دل به دل راه داره !
راستی هانیه
پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم
چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن
هانیه :
جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶♀
تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش
و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم
خیلی راحت شده بودم
خوبه که الان به هم محرم هستیم
وقتی رسیدیم خونه
مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی
داشتند باهم حرف میزدن ولی
باباعلی داخل خانه نبود
سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم
در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل…
----
- چیشده مامان؟
+ هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما
عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا
- خدا کنه چیزی نشه،
بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد !
---
- پدر هانیه ( علی) :
زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم
امشب بیایید
خانواده داماد هم تشرف میارند
اولش فکـر کرد شوخی میکنم
اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد
برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار
زنگ زدم
در را باز نکردند …
یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد
توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟
و چجوری راضیـش بکنم؟
آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم
دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶♂
نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱
رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند
زن داداش برایمان چایی آورد ،
سیاوش هم اصلا حرف نمیزد
پیش قدم شدم و گفتم :
چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه
در خونه امونو زدن
دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است
نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم…
خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده
گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀
کارمند دولته و
وضع مالیش خوبه
فرزند خلفیـه
و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود
همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده
و بهش گفت حواسش باشه
مامان اون بود
دیگه چند جلسه اومدن و رفتن
پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده
قبول کردم
سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده!
وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶♂
دلم نیومد مانع ازدواج بشم
میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم
پرید و گفت :
میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟
بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟
دیگه چی؟
همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید
گور بابای سید و شهید
بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده
پارتی نگیرید
اونجا نرید اینو نخورید
چرا محدود میکنی دخترت!؟
هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه
پسر شهید
پسر شهید
شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟
ادامه حتما خوانده شود❗️
نویسنده✍: #الفنـور_هانیهبانــو