میاد خاطراتم جلوی چشام...
من اون خستگی تو راهو میخوام...
#مسیرِعشق🌱
[تصویرامروز]🖤
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•°🧡🍊'
توازڪدامزمـانآمدےکـھچشمهایت
دراینکرانـھبـےگانـھست؟(:♥️
#سلامعلۍابراهیم🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت پنجاه و نه
یڪ روز بعد . . .
- هانیه :
صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم بابا گفت :
من خیلی دودل هستم
از طرفی دختر نباید به این خانواده ها داد مخصوصا حالا که پسر شهیده
بعد پوز خندی زد و ادامه داد
از طرفی وقتی یاد این میفتم که موقع نجات تو از دست پارسا از جونش گذشت
یا به همون صاحب پرونده تذکر داد
پسر خوبیه
به این فکر میکنم که هرچی هم باشه خیالم راحت اما خب!
فرزنده شهیده دیگه‼️
باز تصمیم خودته...
چیزی نگفتـم خجالت میکشیدم
بعد که بابا رفت بیرون با عمو کار داشت مامان اومد نشست کنارم گفت:
امروز مامان اقا محمد زنگ میزنه چی بگم بهش؟
نمیدونم مامان میخوام بگم بله ولی میترسم اگه …
مامان حرفمو قطع کرد و گفت :
عقلت چی میگه؟ دلت چی میگه؟
گفتم :
عقلم میگه اعتقاداتتون بهم نزدیکه
دلم میگه خوبه
اما میترسم!
مامان گفت که :
هر گـه که دل به عشـق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجـت هیـچ استخـاره نیست✋🏻
این قسمت آخر و حس کردم داره بهم گوشزد میکنه
راست میگفت مامانم در کار خیر که هم عقل هم دل میگه بله حاجت هیچ استخاره نیست🌱'
اما …(:!
ظهر مامان سید زنگ زد
مامان هم گفت ما جوابمون مثبت و چند جلسه دیگه فقط باید رفت و آمد بکنیم تا شناخت بیشتری به وجود بیاد!
چند جلسه گذشت . . .
توی این چند جلسه دل باباهم خیلی نرم شده بود 🌱
دیگه کمتر شهید بودن بابای سید را به روی ما میآورد
دائم از بابای سید میپرسید چند باری هم خندیده بود به واژه شهید✋🏻
دومین جلسه وقتی که رفتیم تا با سید حرف بزنیم پرسید
نظرتون درباره شهید چیه؟
یاد ابراهیم افتادم خیلی دلم گرفت
گفتم حرفی نمیتونم در وصف شهید بگم
گفت که :
من فرزند شهیدم توی این جامعه امروز خیلی فحش میخورم حتی ممکنه وقتی همسرم شدید به شما هم حرف بزنند اینکه ناراحتتون نمیکنه؟
نه شهید همت میگه که ما برای فحش خوردن ساخته شدیم این موضوع ناراحتم نمیکنه و بار اولی نیست که فحش میخورم
حتی با پدر شهید شماهم مشکلی ندارم بلکه افتخارهم میکنم
یاد حدیثی افتادم که انسان زیر زبانش پنهان هست
توی این چند جلسه خوب این سید شناخته بودم
امشب سید و خانواده اش اومده بودن تا حرف های نهایی بزنیم !
----
- هانیه:
زنگ در زدن دوباره به همون ترتیب
مادر ، خواهر و خود سید وارد خونه ما شدن
نشستیم بعد از حال و احوال پرسی ها
محمد گفت که میخواد با پدرم حرف بزنه
باباهم از خداش بود
چون میخواست درباره من هم با محمد حرف بزنه برای همون قبول کرد
رفتن توی اتاق من و در بستن
حدود یک ربعی بابا علی و سید محمد داخل اتاق بودن
من هم فرصت غنیمت شمردم و چایی آوردم میوه هاهم چیدم تا راحت باشم
داشتم با خواهر سید حرف میزدم که در اتاق باز شد 🚶♀
بابا علی با چهره شاد وخوشحال اومد بیرون
پشت سرش هم سید با لبخند اومد بیرون
وقتی نشستند دوباره بحث بالا گرفت درمورد
لایه های اوزون
بابا و سید دوباره شروع کردن به حرف زدن ..
مامان سید گفت : آقا علی حالا که چند جلسه گذشته و شناخت هر دو طرف بیشتر شده
اجازه بدید که این وصلت علنی بکنیم
و یک تاریخی مشخص بکنیم برای عقد
و حالا برای اینکه بچها باهم راحت تر باشن
یک صیغه موقتی بینشون خوانده بشه
تا خرید های لازم انجام بدهن و دنبال محضر باشن!
بابا علی گفت که حاج خانوم عجله داریم میکنیم بزارید چند وقت دیگه در این موارد حرف میزنیم
مامان محمد گفت که
دو ماه دیگه محرم شروع میشه
بعدش هم ماه صفره
بالاخره خودتون یک باری داغدار شدید
بهتره حرمت خون سیدالشهدا نگه داریم یکم زودتر مراسم ها گرفته بشه
تازه اصلا به نفع این جوان ها هم هست
بابا سکوت کرد
برای اینکه بی ادبی نباشه مامان جواب دادن که حرفتون منطقیه
حرف مهریه اومد وسط بابا گفت ما خانواده امون روی این چیز ها حساسه نمیتوانیم کم بزنیم
ولی خب من خودم …
مادر محمد گفت که اقا علی حرف شما برای ما حجت
بالاخره شما چند سال این دختر بزرگ کردید
سختی کشیدید
الان هرچی بگید ما قبول میکنیم فقط مهریه برای این بچه ها خوشبختی نمیاره …✋🏻
بابا و مامان یکم مشورت کردن
چون مامان بیشتر در مساله های مذهبی تجربه داشت گفت :
ما ۱۳۳ انتخاب کردیم به نیت حضرت عباس محرم هم نزدیکه🖤🌱
خانواده ها به توافق رسید
من هم رضایت داشتم ، اگه ابراهیم اینجا بود چی میگفت؟
اما مطمعن هستم میداند
من نمیتوانستم مقابل بزرگ تر ها حرفی بزنم
اما باز خداروشکر ۱۳۳
عدد مربوط به آقایی هست که غیرتش دل همه را برده🌿
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت
- هانیه :
قرار شد مهریه ۱۳۳ تا باشد
و اما قرار عقد. . .
همینطوری خانواده من و سید داشتند دنبال تاریخ میگشتند که سید گفت
اجازه بدید من نیم ساعت یک کاری دارم با هانیه خانوم
حرفمو بزنم بعد تصمیم بگیرم🌿
با خودم فکر کردم که سید میخواد بگه
نظرش تغییر کرده؟
چیزی شده؟
رفتیم داخل اتاق با نگرانی پرسیدم
-چی شده؟
سید گفت :
من بیرون توی جمع گفتم نیم ساعت میخوایم حرف بزنیم پس چون وقت کمه
خیلی سریع بدون زمینه میرم سر اصل مطلب
ببینید اول باید قول بدید که حرفم بین خودمون باشه ...!
- ارام گفتم : بله بین خودمون میمونه ، حالا بگید چیشده؟
سید ادامه داد:
من بهتون گفتم که کار من دولتی هست !
اما نگفتم چه کاری شماهم نپرسیدید
اما واجبه بگم چون قراره یک عمر زیر یک سقف زندگی بکنیم این راز هم به شما بگم
ببینید من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم🚶♂
کار حساسی هست
نباید کسی از هویت اصلی من باخبر بشه
ازتون درخواست دارم که اگر کسی ازتون از شغل بنده پرسید شما بگو کارمند دولته ✋🏻
اگه تا الان حرفی از شغلم نزده بودم برای اینکه " اجـازه نداشتـم"
همکار های من درمورد شما و خانواده اتون تحقیق کردن
وقتی مطمعن شدن اطرافتون کاملا سفید هست دیگه قبل از عقد بهتون گفتم
من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم
گاهی بهم ماموریت داده میشود که برای این ماموریت ها باید برم شهر های دیگه یا شاید چند ساعت دیرتر بیام خونه✋🏻
گاهی حتی لازمه که جاهای مختلف سر بزنم و با مفسدین اقتصادی و امنیتی برخورد بکنم!
هنوز هم دیر نشده
اگه فکـر میکنید زندگی با این شرایط سخت هست و یا نمیتوانید
بگیـد من بقیه را راضی میکنم!
باید بگم که خوشحالم ملاکتون شغل من نبود
بالاخره ماهم با هر شغلی حق ازدواج داریم
- هانیه :
مشکلی که ندارم اما اگه من فردا بچه دار شدم
چه تضمینی میکنید بچه ام امنیت داشته باشه؟
مثلا تا مدرسه میخواد بره و بیاد من از ترس میمیرم؟
سید گفت : من همکارهای زیادی دارم که خیلی ها بچه هم دارند
امنیت کاملا بری زن و بچه هاشون برقراره و جای نگرانی نیست!
به ندرت پیش میاد که خانواده ها هم درگیر کار ما بشوند..!
هانیه از دست اینکه انقدر خونسرد بودو برای هرچیزی جوابی داشت حرصم گرفت برای همین گفتم :
بسیار خب من بابا و مامانم باید بدونند
سید جواب داد که به نفع هر دومونه که کسی نفهمه!
- میشه یه سوال بکنم؟
+ بفرما
- چرا پدرمو آوردید داخل اتاق بعد شاد و خندون اومدید بیرون؟؟
+ امم خب خندید و گفت
بهشون گفتم که پارسا و پدرش دستگیر شدن
بعد ایشون پرسیدن من از کجا میدونم
مجبوری گفتم یکی از دوستانم بهم خبر داده
- عجب!
فقط دانشگاه من چی میشه؟
+ گفتم که امنیت برای خانواده تازمانی تضمین شده است که کسی از هویت من باخبر نباشه
حتی فامیل ها و دوستای شما🚶♂
- اگه اینطوری که شما میگی هست من مشکلی ندارم!
(نویسنده✍شاید بگید چرا این رمانم امنیتی؟ ما این مساله اوردیم که به همه خوانندگان عرض کنیم شغل ملاک خوشی و ایمان نیست
ممکنه یکی نجار باشه اما مومن تر و خوش تر از یک امنیتی باشه
یکی ازاهداف ما اینکه هر شغلی مورد احترامه!)
---
وقتی برگشتیم همه انگار میدونستن که ما چی داشتیم میگفتیم
میترسیدم سوتی بدم
مامان سید گفت :
ما تاریخ عقـد مشخص کردیم با اجازه از عروس و داماد ( به من و سید اشاره کردن)
قرار شد روز عید غدیر
عقد بکـنید🌱💚
فقط مونده یک روز هم برای صیغه انتخاب بکنیم...
که محمد باید ببینـه چه روزی سرش خلوته تا درست بشه کارمون!
محمد گفت که :
شما یک تاریخ انتخاب بکنید توی همین روز های پیش رو من با بچه ها هماهنگ میکنم🌿!
قرار شد دو روز دیگه بریم جایی خطبه صیغه خوانده بشه تا بعدش بتوانیم خرید ها کارهای دیگه را انجام بدیم🚶♀
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
『 ! '💣♥️°. 』-
•
.
ازاومـےپرسیدم"خستـھنیستـے؟!"
واوبـھمنمـےگوید :
ولایـےهرگزخستـھنمـےشود:)✌️🏻♥️'
#شھیداحمدمھنة🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
وقتـےتویِجمعـےهستـےکـھتوش
غیبتمیشـھبروهندزفریتوبرداریِمداحـے
ازآسِیدرضاپلـےکنصداشمبلندکن..!😉
#ایدهترڪگناه
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
yeknet.ir_-_shabe_10_ramezan_98_-_shoor_-_hosein_taheri.mp3
3.38M
دلتنگـےیعنـےیِسکوتسرد..:)💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
دلتنگـے..
درستازجایـےشروعمـےشود..
ڪھفکرشراهمنمیکنـے!🚶🏿♂💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
دلتنگـے..
نزمـٰانمـےشناسدنـھمکان!
نـھیارمـےشناسد..
نہدیار!
درستوقتـےسراغتمـےآید..
ڪھدراوجنیازی..:)
دلتراآشوبمـےکند😄💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
مـےتازدونازمـےکند..
هِیاینطرفوآنطرفمـےکشاندو..
درستوقتـےدستازسرتبرمـےدارد..
کـھدیگرهیچامیدینداری🚶🏿♂💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
دارددیرمـےشود...
داردطولانـےمـےشود...
داردسختمـےگذرد...
داردبلوامـےکند...
دارمرسوامـےشوم🚶🏿♂💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
- زیارتایِشبجمعـھحرم . . :))💔
اینعاشق..
بـھیڪنگاهکریمانـھاتنیازدارد
حضرتارباب..:)💔
بطلبکربلا..!😄
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
📻💔'!
•
.
امسالقراربودعکسکولـھپشتیمون ،
عکسحـٰاجقاسمو
ابومھدیباشـھهاااا...:)))💔
#جـٰامونده'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
حقالـناسرادردنیا
تسویـھکنید،ڪھتسویـھاش
درآخرتمشکلاست..!
#آیتاللهبھجت🌱'
.
•
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و یک
- هانیه :
بعد از نماز صبح با ابراهیم درد و دل کردم. . .
گفتم که قراره خیلی زود متأهل بشوم🌱
خیلی زود قراره عرصه جدیدی توی زندگی را درک بکنم...
وقتی نگاه عکس شهیدهادی میکردم دیگه نمیترسیدم
دیگه از تک تک گناه هایی که کرده بودم و از چشم های او نمیترسیدم
اینبار آرامش داشت " 🌿
چراغ بالا نمیزنی ،، راستی میای عروسیم!؟
-دو روز بـعد-
- هانیه : قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برویم مسجدی که محمد گفته بود ..
مامان برایم چادر مشکی جدید خریده بود
با روسری تخت سفید 🕊 !
چادر جدیدم را سر کردم و کیف دستیمو برداشتم
با مامان و بابا
سمت ماشین رفتیم
در و که باز کردم دیدم
پنج تا جعبه شیرینی روی صندلی های عقب بود
با تعجب به بابا گفتم :
چرا انقدر زیاد شیرینی خریدید؟
بابا علی خندیدو گفت:
چون داریم از شر هانیه راحت میشیم میخوایم کل شهر و شیرینی بدیم
وقتی رسیدیم سید و خانواده اش و چندتا از دوستانش زودتر امده بودند
محمد وقتی ماشین بابا را دید 🚙
اومد جلو به بابا دست داد
و بعد من و مامان هم سلام کرد
شیرینی هارا به کمک بابا داخل بردند
با مامان وارد مسجد شدیم
اون موقع از روز ساعت شش
خیلی خلوت بود
یک آقای روحانی با عمامه سیاه نشسته بود
دوست های محمد مثلا خواسته بودند تزیینات انجام بدهند ، مسجدو منهدم کرده بودند
روی صندلی هایی که از قبل آماده شده بود با محمد نشستیم . . .
هر آن امکان داشت بادکنک هایی که آویزان کرده بودند بریز روی سرمون
مامان و بابای خودم سمت راست ایستاده بودند
مامان و خواهر سید سمت چپ ایستاده بودند و
گردان دوستان سید هم جلوی ما خخخ.
همون آقایی که عمامه سیاه داشت شروع به خواندن کلمات و جملات عربی کرد ...
وقتی از من سوال پرسید
گفتم : بله
دیشب چون توی اینترنت خوانده بودم یاد گرفته بودم🚶♀
یکم ادامه دادند تا اینکه دیگه نوبت سید شد
کسی صدایش را نمیشنید اما من چون کنارش بودم شنیدم
آرام گفت : اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم
و بعد بلند تر گفت : بله🌱!
چون مسجد بود حرمت نگه داشتند و صلوات فرستادن
همه یکی یکی تبریک گفتند
حاج آقا هم فکـر کنم آشناشون بود
اومد جلو گفت که:
- عروس خانوم مبارکتون باشه از امشب نماز هاتون ثواب بیشتری داره
نکنه انقدر سرتون گرم بشه که ونمازتون آخر وقت بخونید
لطف داریدی گفتم و بعد از اینکه حاج آقـا رفت به محمد گفتم :
چرا گفتی اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم؟؟
سرفه ای کرد و خندید :
از کجا شنیدی؟!
- خب من کنارت بودم دیگه
گفتش : برای این گفتم که از شر وسوسه های شیطان دور بمونیم و زندگیمون زیر سایه خدا باشه
یکم بعد کم کم همه رفتند تا من و سید تنها بمونیم ✋🏾
با سید که تنها شدیم گفت :
میدونی چرا مسجد و انتخاب کردم؟
چون وقتی کسی از دنیا میره مراسمش را داخل مسجد میگیرن
اما وقتی کسی ازدواج میکنه مراسم را داخل مسجد عیب میدونن
مسجد جای گریه و زاری نیست جای شادی هم هست 💍🌱
برای اینکه خودی نشان بدم گفتم :
حضرت زهرا و حضرت علی هم مراسمشون توی مسجد بوده
از مسجد اومدیم بیرون هوا یکم سرد شده بود
چادرمو محکم گرفتم !
همینجوری که داشتیم راه میرفتیم محمد گفت
هانیه چرا به من بله گفتی؟
خب دیگه حالا محرم بودیم با اعتماد به نفس گفتم :
اولا هانیه نه هانیه خانوم
خجالت بکش
دوما چون دلم خواست دلیل از این کاملتر دیگه وجود نداره
بیچاره سید اول ترسید بعد که دید دارم شوخی میکنم خنده اش گرفت
والا عروس و دامادی که محرم شدن باید شاد باشن خداهم از آدم های شاد خوشش میاد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و دو
- هانیه :
سوار ماشین شدیم ، مامان حورا
من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود
قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶♀
سکوت داخل ماشین بود
محمد سکوت شکست و گفت :
میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟
چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم
امسال توهم باهامون میای 🌿
هانیه :
دهه کرامت چیست ؟
محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) :
از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا
تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐
هانیه :
چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶♀
سید :
خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه
اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد
امام رضا میاد پیشش🌻
هانیه با تعجب پرسیدم:
از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش
سید گفت :
چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱
ویا چون دل به دل راه داره !
راستی هانیه
پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم
چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن
هانیه :
جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶♀
تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش
و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم
خیلی راحت شده بودم
خوبه که الان به هم محرم هستیم
وقتی رسیدیم خونه
مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی
داشتند باهم حرف میزدن ولی
باباعلی داخل خانه نبود
سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم
در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل…
----
- چیشده مامان؟
+ هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما
عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا
- خدا کنه چیزی نشه،
بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد !
---
- پدر هانیه ( علی) :
زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم
امشب بیایید
خانواده داماد هم تشرف میارند
اولش فکـر کرد شوخی میکنم
اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد
برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار
زنگ زدم
در را باز نکردند …
یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد
توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟
و چجوری راضیـش بکنم؟
آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم
دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶♂
نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱
رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند
زن داداش برایمان چایی آورد ،
سیاوش هم اصلا حرف نمیزد
پیش قدم شدم و گفتم :
چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه
در خونه امونو زدن
دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است
نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم…
خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده
گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀
کارمند دولته و
وضع مالیش خوبه
فرزند خلفیـه
و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود
همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده
و بهش گفت حواسش باشه
مامان اون بود
دیگه چند جلسه اومدن و رفتن
پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده
قبول کردم
سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده!
وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶♂
دلم نیومد مانع ازدواج بشم
میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم
پرید و گفت :
میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟
بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟
دیگه چی؟
همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید
گور بابای سید و شهید
بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده
پارتی نگیرید
اونجا نرید اینو نخورید
چرا محدود میکنی دخترت!؟
هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه
پسر شهید
پسر شهید
شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟
ادامه حتما خوانده شود❗️
نویسنده✍: #الفنـور_هانیهبانــو
•لیستحمایتـے#علمدارکمیل😃💜☝️🏻↯
🌸-@banatozzahra
🔥-@shahidegheirat
🐣-@kjsjauuwouy
🍭-@Mohanna_4551
💣-@basiji_graph
🍫-@shidms313
✨-@khadem23_ir
🕸-@Toloe_hagh
🦋-@maneoo313
📿-@hobb_fatemi313
🌻-@JENA_N
☔️-@Nana1995
🎈-@Clip_madahi1
🌿- https://eitaa.com/joinchat/939196553C1985632ee2
🖇-@talanghor_mazhabi
🍯-@DarMahzarSHohada313
💦-@chadoryhay_zahra
♥️-@kahroba80
🍋-@gallery_narges
🐞-@najvayebaran
•باعضوشدنتویکانالشونازشونحمایتکنیم :)🌱