وَ همسرم وَ همسرم وَ همسرم ؛
میدانم و میبینم دست حضرتزینب
سلاماللهعلیها کھ قلب آشوبت را آرام
میکند،همسرم شفاعتی که همسروهب
از مولا اباعبدالله شرط اجــازه میدان
رفتن وهب گذاشت طلبِ تو !
خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد
برایم،بلکه مطمئنم میکند که محکمتر
به قتلگاه قدمبگذارم چون تو استوارتر
ازهمیشه علیِعزیزمان را بزرگ خواهی
کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت
حجت به اقدای پدر سربازی کند .
Shahid_Hojaji_244387.mp3
3.4M
ء. مینویسم برایِ تو ای عزیزجان پدر !
حالا انگار سبکتر از همیشهام و خنجر
روی بازویمنیست شاید بویِخون است
که میآید ، بوی مجلس هیئت موسسه
و شبهای قدر و یاد حاجحسین بهخیر
که گفت مؤسسه خون میخواهد و این
قطرهها که بر خنجر میغلطد ارزانی ِ
حاج احمدۍ کھ مسیر شیب الخضیب
شدنم را هموار کرد .
خدالتریب شدنم را از مسجد فاطمه
الزهرایِ دورک شروع کردم و بهخاک
آلودم تمام جسمم را تا برای مردمۍ
که عاشق مولایند مسجد بسازیم .
روی زمینی نیستم که میبینید ملائک
صف به صفند کاش همه چیز واقعی
بود،درد پهلویم ساکت نمیشد و حالا
منتظر روضه قتلگاهم ، حتما سخت
استبرایتان خواندن ولی برایمن نور
سید و سالار شهیدان دشت را روشن
کرده است .
اینجا رضاً برضاک را میخواهم زمزمه
کنم.انگارپوستدستم را بین دوانگشت
فشردند و من مولای بیسر را میبینم
که هم دوش حضرت زینبآمدهاند و
بوی یاس و خون در آمیخته هستم . حرامیاندرشعلههایشرارتمیسوزند
و من بدن بیپیکرم را میگذارم براۍ ِ
گمنامی برای خاک زمین .💔
-
با معرفـے نامهـ؛ ‹ شهیده صدیقه رودباری › در خدمتتون هستیم رفقا .🌱
#معرفی_شهدا
• هیئتخادمانولـےعصر .
.
🤍﹡⸤ @komeil_78 ⸣
سلام بر دختران پاکدامن و پسران غیور سرزمینم ، من صدیقه رودباری هستم .
روزهای نوجوانیم در سال هایی سپری شد که سرزمین مان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود . در آن روزها من خود را به به خیل عظیم وخروشان ملت می رساندم ودر تظاهرات ها شرکت می کردم وتا صبح نیز به مداوای مجروحان میپرداختم.
انقلاب که شد در مدرسه مان انجمن اسلامی را راه انداختم و فعالیت هایم را منسجم تر کردم . خانواده و دوستانم من را آخر هفته ها در آسایشگاه کهریزک و یا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند ، من آنها را شستشو می دادم وبهشان رسیدگی می کردم .
اعتقاد من این بود که نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم . باید در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم .
5 خرداد سال 1359 ، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیت های جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شدم . در بانه هر کاری که از دستم بر می آمد انجام می دادم . در روستاهایی که پاکسازی می شدند کلاس های عقیدتی وقرآن بر گزار می کردم .
با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان ، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کردم . در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانم ها بودم . علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت من به شمار می رفت .
آنقدر فعال بودم که یکی دوبار منافقین برایم پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو بیفتد ، پوستت را از کاه پر می کنیم.
در روزهای حضورم در سپاه بانه ، فرمانده اطلاعات سپاه بانه ، شهید محمود خادمی کم کم به من علاقه مند شد . محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که چرا ازدواج نمی کنی ؟ گفته بود : هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام . من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد ...
ولی محمود بعد از آشنایی با من تصمیم خود را گرفت وهمسر آینده خود را انتخاب کرد'(: