eitaa logo
"کانال کمیته بانوان ج. رزما
320 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
38 فایل
اهداف ۱- رعایت بهداشت اخلاق اجتماعی و ادبیات وحدت آفرین حماسی. ۲- همدلی ویکپارچگی ملی در برابر دشمنان بیگانه . ۳- بالابردن آستانه تحمل ملی ، در شرایط متشنج. ۴- توجه اکید به حفظ امنیت ملی وحفظ آرامش اجتماعی در برابر دشمنان.
مشاهده در ایتا
دانلود
06 Porsesh Va Pasokh Mosianade Soti Shonood (1401-04-28).mp3
18.38M
🔈 📣 جلسه از ۳۲ جلسه * گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» 🔸ادامه داستان ... 🔹 حتما این فایل صوتی رو امروز گوش کنید و برای عزیزان تون هم ارسال کنید . 🔸حتی اگر قبلاً گوش کردید، پیشنهاد میکنم که دوباره گوش کنید.🌹 🔴 ارسال این فایل صدقه جاریه است. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
»»» آیه ی روز : ********** يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَىَ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ حجرات-6 ای کسانی که ایمان آورده‌اید! اگر شخص فاسقی خبری برای شما بیاورد، درباره آن تحقیق کنید، مبادا به گروهی از روی نادانی آسیب برسانید و از کرده خود پشیمان شوید! ********** نکته ها: بر اساس روایات متعدّد از طرق شیعه و سنّى، این آیه درباره ولیدبن عقبه نازل شده است. زیرا پیامبر او را براى جمع آورى زكات از قبیله بنى مصطلق اعزام داشت، امّا از آنجا كه میان او و این قبیله در دوران جاهلیّت، خصومتى شدید بود، هنگامى كه اهل قبیله به استقبال او مى آمدند، گمان كرد كه به قصد كشتن او آمده اند. لذا جلوتر نرفت و نزد پیامبر بازگشت و خبر داد كه مردم از پرداخت زكات خوددارى كرده اند. پیامبر از این خبر ناراحت شد و تصمیم گرفت آنان را گوشمالى دهد. آیه فوق نازل شد و در مورد خبر فاسق دستور تحقیق داد. روشن است كه فسقِ ولیدبن عقبه، از ابتدا روشن نبود و گرنه پیامبر شخص فاسق را به عنوان نماینده خود جهت دریافت زكات اعزام نمى كرد، بلكه پس از دروغى كه ولید در مورد سرباز زدن قبیله بنى المصطق از پرداخت زكات گفت، این آیه فسق او را آشكار ساخت تا پیامبر و مؤمنان بر اساس خبر او عمل نكنند. امام حسین علیه السلام در احتجاجى كه با ولید بن عقبه داشت فرمود: به خدا سوگند من تو را در دشمنى ات با علىّ بن ابى طالب علیهما السلام ملامت نمى كنم، زیرا خداوند، على را مؤمن و تو را فاسق خوانده است. سپس آیه فوق را تلاوت كردند.(43) سؤال: در این آیه دستور تحقیق و بررسى آمده، ولى درآیه ى 12 همین سوره، تجسّس، حرام شمرده شده است، آیا مى شود تحقیق و تفحّص، هم حرام باشد و هم واجب؟ پاسخ: آنجا كه تجسّس حرام است، درباره ى رفتار شخصىِ مردم است كه ربطى به زندگى اجتماعى ندارد، ولى آنجا كه واجب است، موردى است كه به جامعه مربوط است و مى خواهیم بر اساس آن، اقدام و عملى انجام دهیم كه اگر به خاطر احترام فرد، تحقیق و بررسى نكنیم ممكن است جامعه در معرض فتنه و آشوب قرار گیرد. فسق چیست و فاسق كیست؟ «فِسق» در لغت به معناى خارج شدن است و در اصطلاح قرآنى، به خارج شدن از راه مستقیم گفته مى شود. این كلمه در برابر عدالت به كار مى رود و فاسق به كسى گویند كه مرتكب گناه كبیره اى شود و توبه نكند. واژه «فِسق»، در قالب هاى گوناگون، پنجاه و چهار بار در قرآن آمده و در موضوعات و مصادیق مختلفى به كار رفته است از جمله: 1. در مورد انحراف هاى فرعون و قوم او: «انّهم كانوا قَوماً فاسقین»(44) 2. در مورد افراد چند چهره و منافق: «انّ المنافقین همُ الفاسقون»(45) 3. در مورد آزار دهندگان به انبیا و سركشان از دستورات آ ********** پیام ها: - افراد مؤمن باید اهل تحقیق و بررسى باشند، نه افرادى زودباور و سطحى نگر. «یا ایّها الّذین آمنوا... فتبیّنوا» - همه ى اصحاب پیامبر عادل نبوده اند، بلكه در میان آنان افراد فاسق و منافق نیز بوده اند. «ان جاءكم فاسق» - افشاگرى و رسوا كردن افرادى كه كارشان سبب فتنه است، مانعى ندارد. «ان جاءكم فاسق» - زمینه فتنه دو چیز است: تلاش فاسق، زودباورى مؤمن. «الذین آمنوا ان جائكم فاسق... فتبیّنوا» - اصل در اسلام، اعتماد به مردم است، امّا حساب كسى كه فسق او بر همه روشن شد، از افراد عادّى جداست. «ان جاءكم فاسق... فتبیّنوا» - افراد فاسق، در صدد ترویج اخبار دروغ و نوعى شایعه پراكنى هستند. «جائكم فاسق بنبأ» - ایمان، با خوش باورى سازگار نیست. «آمنوا...فتبیّنوا» - تحقیق وبررسى را به تأخیر نیندازید. «فَتبیّنوا» (حرف «فاء» نشانه ى اقدام سریع است) - گاهى فاسق راست مى گوید، بنابراین نباید همه جا سخن او را تكذیب كرد، بلكه باید تحقیق شود. «فتبیّنوا» - جامعه اسلامى، در معرض تهاجم خبرى است و مردم باید هوشیار باشند. «ان جائكم... فتبیّنوا» - در مدیریّت، باید علاج واقعه را قبل از وقوع كرد. ابتدا تحقیق و سپس اقدام كنیم. «فتبیّنوا ان تصیبوا قوماً بجهالة» - بیان فلسفه و رمز و راز احكام الهى، انگیزه ى مردم را براى انجام دستورات زیاد مى كند. (فلسفه تحقیق، دورى از ایجاد فتنه است.) «فتبیّنوا ان تصیبوا» - یكى از اهداف خبرگزارى هاى فاسق، ایجاد فتنه و بهم زدن امنیّت نظام است. «ان تصیبوا قوماً بجهالة» - اقدام بر اساس یك گزارش بررسى نشده، مى تواند جامعه اى را به نابودى بكشاند. «ان تصیبوا قوماً»
- اقدام عجولانه و بدون بررسى و تحقیق، نوعى جهالت است. «بجهالة» - عمل به دستورات الهى، مانع پشیمانى است. تحقیق كنیم تا مبادا پشیمان شویم. «فتبیّنوا... نادمین» - پایان كار نسنجیده، پشیمانی است. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت37 یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم صبر کردم که یه کم خلوت تر بشه برم بهشون تبریک بگم بعد از چند دقیقه آقایون از اتاق رفتن بیرون و امیر چادر و از روی سر سارا بالا برد با دیدن چهره سارا لبخند زدم رفتم نزدیکشون چشم دوخته بودم به چشمای امیر چقدر آرزو داشتم واسه همچین روزی از شدت خوشحالی بقلش کردمو گریه میکردم امیرم خیلی خودشو کنترل کرد که بغضش نشکنه ولی نشد همه از عشق خواهر و برادری ما با خبر بودن امیر همه چیزم بود ،بهترین دوست ،بهترین شنونده ،بهترین برادر به سختی خودمو ازش جدا کردمو رفتم سمت سارا بغلش کردم - خیلی تبریک میگم بهتون ،امید وارم خوشبخت بشین سارا گونه امو بوسید : خیلی ممنونم عزیزم حلقه ها رو برداشتم و به سمتشون رفتم امیر حلقه خودشو برداشت و گذاشت توی انگشت خودش که زدم زیر خنده - آخه دیونه یعنی تا حالا کجا دیدی که دوماد حلقه اشو خودش تو انگشتش کنه یعنی کل اتاق منفجر شد با این کار امیر بعد دوباره امیر حلقه سارا رو داخل انگشتش گذاشت سارا هم حلقه امیرو گرفت و داخل انگشت امیر گذاشت بعد دستاشونو گرفتم و روی هم گذاشتم یعنی از شدت سردی دست هر دوشون فهمیدم که چقدر استرس دارن بعد از مدتی با هم چند تا عکس گرفتیم و کم کم همه اومدن خداحافظی کردن و رفتن سارا و امیر هم رفتن یه کم دور بزنن تا شب بشه مهمونا بیان برگردن خونه.... منم رفتم سوار ماشین بابا شدم و حرکت کردیم سمت خونه خونه ما مجلس زنونه بود ،خونه عمو اینا مجلس مردونه بود ،اینجوری خانوما راحت تر بودن ساعتهای ۸ شب بود که امیر و سارا اومده بودن همه با دیدنشون شروع کردن به کل کشیدن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت39 باصدای سارا بیدار شدم با دیدنش تعجب کردم - چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو - امیر کجاست؟ سارا: خوابه ؟ - خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟ - مگه ساعت چنده؟ سارا: ۱۱ خندم گرفت سارا: چرا میخندی ؟ - شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیدار بود و نگات میکرد سارا: واااا نه بابا - من داداشمو میشناسم ،از اینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیدار بوده سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک - پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام سارا: باشه ،زود بیا بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه کسی تو خونه نبود از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون - چرا اومدی اینجا سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم - راستی مامان کجاست؟ سارا: گفت میره خونه زن عمو - آها در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما امیر: سلام - سلام شاه دوماد سارا: سلام صبح بخیر - صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟ امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد - منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
عمليات زين العابدين جواد مجلسي مي گفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا ... با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آن ها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. 💖💖💖💖 دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب 12 آذرماه 16 حدود هجده مجروح و ُنه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي ها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته اي تهران بود. او فعاليت هاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۳۰‌ مهديقلی با حالی خراب از خواب بیدار شد. ناله کنان شروع کرد به عُق زدن. عُق می زد و خون بالا می آورد. دخترانش گريه کنان و دستپاچه اين طرف و آن طرف می دويدند. مادر بهنام با نگرانی گفت: چی شده بابا جان، حالت خوبه؟ مهديقلی سر تكان داد و دوباره عُق زد و ناله کنان گفت: بهنام، بهنام! مادر پرسید: بهنام چی شده؟ اما مهديقلی نتوانست جواب بدهد. آمبولانس رسید. مهديقلی را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان رساندند. پــس از معاينه و چند آزمايــش دکتر گفت که مهديقلی ســكته خفیف کرده است. مهديقلــی را بســتری کردند. هیچ کــس نمی دانســت در دل مهديقلی چه می گذرد. خودش هم نمی توانســت دردش را برای کســی بازگو کند. مهديقلی مطمئن بود که بهنام شهید شده است! *** پیكر کوچك بهنام ســفری عجیب در پیش داشت. خرمشهر در حال سقوط بود و راهها بســته. پیكر شــهدا را با عجله در قطعه شهدای آبادان يا شهرهای نزديكتــر دفن می کردند. اما هیچكس نمی دانســت چطور شــد که پیكر بهنام ســر از مسجدســلیمان درآورد! فامیل مهديقلی محمدی خیلی اتفاقی متوجه شــدند پیكر نوجوان شــهیدی که مهمان شهرشــان شــده بهنام محمدی، نوه مهديقلی محمدی اســت. برايش تشیع گرفتند و با احترام دفنش کردند. بهنام در مسجدســلیمان دنیا آمد، در خرمشــهر بزرگ شــد و به شهادت رسید و در مسجدسلیمان به خاك سپرده شد! مهديقلی نتوانســت دوری از نوه شجاعش را طاقت بیاورد. سی وسه روز پس از شــهادت بهنام، در اول آذر ماه 9531، مهديقلی به نوه شــهیدش پیوســت. هفتــم او با اربعین شــهادت بهنام مصادف شــد. مادر به کمك بســتگانش به مسجدسلیمان رســید. سرگشته و حیران بو می کشید و به سر و صورت می زد و دنبــال مزار کوچك بهنام بود. هیچكس به او نگفت بهنام در کدام نقطه دفن شــده اســت، خودش مستقیم بالای سر مزار بهنام رســید. از ته دل ناله کرد و خودش را روی مزار بهنام انداخت و از هوش رفت. مادر پس از چند ماه دوری، سرانجام توانست به بهنام برسد! 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فصل۳۰ تا رسیدن به بیمارستان طالقاني آبادان، صالح ضجه زد، گريه کرد و بهنام را صدا زد. اما بهنام لحظه به لحظه از صالح و ديگران دور مي شــد. بچه ها شوکه شده بودند و گريه مي کردند. وانت در حیاط بیمارستان پیچید. صالح با پاي مجروح و خوني. پیكر زخمي بهنام را روي دست گرفت. «دکتر... بیايید، بهنام دارد از دست مي رود.» خون از سر و سینه ي بهنام مي جوشید. ننه هادي که روي پله هاي بیمارستان بود، بهنام را روي دســتان صالح ديد. به ســر و صورت و زانو زد. ديگران گريه مي کردند و به دکترها و پرستارها التماس مي کردند بهنام را نجات دهند. اوضاع بیمارســتان به هم ريخت. همه نگران بهنام بودند. پرستارها با ديدن پیكــر کوچك و خونین بهنــام، با گريه لباس هاي او را کندند و پیكرش را براي بــردن به اتاق عمل آمــاده کردند. يكي از دکترها دســتور داد به صالح آمپول ضدشوك بزنند. صالح يك نفس زار مي زد و بهنام را صدا مي کرد. لباس خوني بهنام را گوشه اي انداختند و او را به اتاق عمل بردند. صالح، او را صدا مي کرد. نیم ساعت بعد، در اتاق عمل باز شد. صالح لنگ لنگان جلو رفت. همه ي مجروحین و کادر بیمارســتان به دکتر چشــم دوختند. صالح گفت: «بهنام چه شد، آقاي دکتر؟» بغض دکتر ترکید. «ديگر بهنام را صدا نكن!» ســیدصالح بهت زده برگشــت. لباس خوني بهنام را ديد. از جیب بلوز بهنام، جوراب ســفید که جاي ترکش رويش بود و خیس خون شده بود، بیرون آمده بود. صالح جوراب را برداشت، به صورت چسباند و از هوش رفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این ، برگی پرافتخاراز سرگذشت خلبان است. 🔷 او یکی از سرداران شجاع و فداکار ایرانی از خطه شیراز بود که در کنار سایر فرماندهان و سربازان غیور این مملکت، عاشقانه جنگید و به عهد و میثاق خویش عمل نمود، و به ‌خاطر ایمان عمیقش جان شیرین را آشکار و صریح بر سر هدف والایش گذاشت. شنیدن این کتاب سراسر عشق، خالی از لطف نخواهد بود. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميتوانيم در ثواب نشر سهيم باشيم...! قرائت همگانی دعای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف (الهی عظم البلاء) 🌱لحظه تحویل سال ۱۴۰۲ هجری شمسی ساعت ۵۴ دقیقه و ۲۸ ثانیه بامداد به وقت ایران روز سه‌شنبه ۱ فروردین‌ماه ۱۴۰۲ هجری شمسی مطابق ۲۸ شعبان ۱۴۴۴ هجری قمری و ۲۱ مارس ۲۰۲۳ میلادی —لطفا این پست را در صفحات شخصی خود منتشر فرمایید و برای دوستان خود که امکان نشر دارند ارسال فرمایید —‏‎یک صلوات به نیت سلامتی تعجیل در فرج امام زمان عجل قرائت بفرمایید ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
06 Porsesh Va Pasokh Mosianade Soti Shonood (1401-04-28).mp3
18.38M
🔈 📣 جلسه از ۳۲ جلسه * گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» 🔸ادامه داستان ... 🔹 حتما این فایل صوتی رو امروز گوش کنید و برای عزیزان تون هم ارسال کنید . 🔸حتی اگر قبلاً گوش کردید، پیشنهاد میکنم که دوباره گوش کنید.🌹 🔴 ارسال این فایل صدقه جاریه است. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۳۰ همه زخمی وخونیبودند، اما در ســكوت به او نگاه مي کردند. وانت حرکت کرد. صالح نمي دانست چرا آنها اين طور نگاهش مي کنند. خنديد و گفت: «بالاخره ما هم مجروح شديم...!» ناگهان چشــمش به بهنام افتاد. بهنام غرق به خون، سرش بر زانوي محمود معلم بود. چشــمان محمود مجروح و صورتش سرخ از خون بود. داشت موهاي بهنــام را نوازش مي کرد. صورت و پیراهن آبي و چهارخانه ي بهنام خوني بود و داشت خِرخِر مي کرد. چشمانش بسته بود. تمــام نگاه ها به صالــح و بهنام بود. بهت زده در انتظــار واکنش صالح بودند. صالح خزيد جلو و جیغ ـ ناله اش را باد برد: «بهنام، بهنام...» وانت زير آتش دشــمن به ســرعت حرکت مي کرد. صالح کنار محمود معلم نشست و سر بهنام را به آغوش گرفت. چشمان بهنام نیمه باز و سیاهي چشمانش رفته بود. صالح ناله مي کرد و بهنام را صدا مي زد. «بهنام، منم صالي. به خاطر خدا جوابم را بده. بهنام، چشمانت را باز کن. تو را به خدا به من نگاه کن...» براي يك لحظه انگار که بهنام صداي صالح را شــناخت. پلك زد و عضله ي گونه اش لرزيد. «بهنــام، کاکا، منم صالي. فقط يك اشــاره کن. بهنام، مگر نگفتم از ســنگر بیرون نیا. مگر نگفتم تو مقر بمان. به من نگاه کن، بهنام جان...» صالح، بهنام را به آغوش کشــید. از خود بي خود شده بود. وانت از خرمشهر خارج شد و به سوي آبادان سرعت گرفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فصل۳۰ صالح مي ترسید بهنام آسیب ببیند. از اين که با بهنام تندي کرده بود، در دل ناراحت بود و به خودش ناسزا مي گفت. به طرف افشــار و بچه ها رفت. قرار شــد فريدون دشــتي و يــك نفر ديگر، بالاي يكي از پشــت بام ها بروند، ديده باني کنند و با بي ســیم به بچه هاي واحد خمپاره انداز گرا بدهند تا عراقي ها را بكوبند. صالح و ديگران درباره ي چگونگي حملــه به تانك هــاي عراقي صحبت مي کردند که صداي ســوت خمپاره آمد و پشــت سر آنها منفجر شــد. صالح از موج انفجار به هوا پرت شد و با کمر روي زمین افتاد. سريع فانسقه و بند حمايل و کوله اش را باز کرد. مي دانست که يك وانت نزديك فرمانداري اســت. از قبل فكر چنیــن حادثه اي را کرده بود و يك ماشین براي روز مبادا در جاي مطمئن و دور از خطر گذاشته بود. لنگ لنگان به طرف فرمانداري دويد. بین راه، محمود معلم را ديد که ترکش به چشمانش خورده و صورتش غرق خون بود. صالح مي دويد که ناگهان پايش جــا خالي داد، با صورت زمین افتاد. به پايش نگاه کرد. ديد که ترکش به چند جاي پاي چپش خورده و اســتخوان مچش شكســته. گرم بــود و هنوز دردي احساس نمي کرد. هرچه کرد، نتوانست راه برود. متوجه شد که ران پاي راست و چند نقطه ي ديگر بدنش هم ترکش خورده. ســعي کرد ســینه خیز جلو برود. يك وانت قرمز رنگ از راه رســید. وانت نگه داشــت. چند نفر پشــت آن بودند. صالح به زحمت بلند شــد. ديد که وهاب خاطري پشــت فرمان اســت. صالح گفت: «بچه ها مجروح شده اند.» «سوار شو، همه را سوار کردم.» صالــح به کمــك يك مجروح ديگر خود را بالا کشــید. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا