eitaa logo
"کانال کمیته بانوان ج. رزما
320 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
38 فایل
اهداف ۱- رعایت بهداشت اخلاق اجتماعی و ادبیات وحدت آفرین حماسی. ۲- همدلی ویکپارچگی ملی در برابر دشمنان بیگانه . ۳- بالابردن آستانه تحمل ملی ، در شرایط متشنج. ۴- توجه اکید به حفظ امنیت ملی وحفظ آرامش اجتماعی در برابر دشمنان.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت43 اولین باری بود که در کنار رضا دونفری قدم میزدم احساس خوبی داشتم بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم قلبم تن تن میزد چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت - آقا رضا نمیخواین حرفی بزنین؟ رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم - درباره چیه،؟ رضا : درباره خودمون (با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد ) - خوب بگین گوش میدم رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اویل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم میگیرن نمیدونم چه جوری باید بگم شما برای من مثل معصومه هستین ،مطمئنم که شما هم همین حس و نسبت به من دارین الان چند وقته که بابا و مامان پا پیچم شدن که حتما باید با شما ازدواج کنم آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله شروع شده رو تمامش کنیم ( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم ،نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست واقیعته ،بیدار بیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم ) رضا: آیه ،حالت خوبه؟ - هاا... رضا: میگم خوبی؟ - اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده از جام بلند شدمو چند قدم رفتم رضا: آیه؟ سر جام ایستادم ولی بر نگشتم ،میدونستم اگه نگاهش کنم ،بغضم میشکنه رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟ اشکام جاری شد تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود : اره زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت44 نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم دانشگاه انگار هنوز تو شوک بودم از پله ها رفتم بالا در کلاس و باز کردم با دیدن هاشمی فهمیدم که نباید وارد کلاس بشم درو بستم و به دیوار رو به روی کلاس تکیه دادم بعد چند دقیقه در کلاس باز شد یکی از بچه ها اومد بیرون با دیدنم گفت: استاد گفتن بیاین داخل وارد کلاس شدم و بدون اینکه به هاشمی نگاه کنم آروم سلام کردم و رفتم کنار سارا نشستم سارا آروم پرسید: معلوم هست کجاییی تو !؟ چیزی نگفتم و کتابمو از داخل کیفم بیرون آوردم هاشمی حرف میزد و من اصلا نمیفهمیدم چی میگه ،تمام فکرم به حرفاهایی بود که رضا زده بود با تکونهای دست سارا به خودم اومدم نگاهش کردم.... سارا: آیه استاد داره تو رو صدا میزنه حواست کجاست؟ سرمو بالا گرفتم ،به هاشمی نگاه کردم نفهمیدم چی شد اشکام جاری شدن هاشمی: اتفاقی افتاده خانم یوسفی؟ - ببخشید من اصلا حالم خوب نیست میتونم برم بیرون هاشمی: بله بفرمایید با شنیدن حرفش وسیله امو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون وارد محوطه شدم ،رفتم سمت فضای سبز دانشگاه یه گوشه نشستم ،سرمو گذاشتم روی زانو و گریه میکردم چند دقیقه ای نگذشت که یه نفر بغلم کرد سرمو بالا گرفتم دیدم ساراست سارا: چی شده آیه ؟ چرا گریه میکنی؟ خودمو انداختم توی بغلش وشروع کردم به گریه کردن ،دست خودم نبود میدونستم اگه بغضم نشکنه ،این درد منو میکشه یه ساعتی گذشت تا گریه ام بند اومد از سارا فاصله گرفتم سارا: آیه کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده ؟ - صبح رضا رو دیدم سارا: خوب؟ - باورت میشه ،بهم گفته من تو رو مثل معصومه میبینم ،یعنی این همه سال فقط منو به چشم یه خواهر میدید نه کس دیگه ای ،نه شریک زندگیش سارا هم انگار بهش شوک وارد شده بود حرفی نمیزد ،فقط نگاهم میکرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت45 سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به واقعیت واسه دیگران بشه... - نمیدونم ،حتمن به خاطر عمو و بابا چیزی نگفت ، دارم دیونه میشم سارا سارا: تو چیزی نگفتی بهش؟ - من فقط تونستم خورد شدنمو له شدنمو پنهان کنم ،فقط گفتم منم مثل خودش فکر میکنم و نگاهش میکنم سارا: اشتباه کردی دیگه، باید بهش میگفتی چقدر دوستش داری ،باید میگفتی همیشه منتظرش بودی ... - میخوام برم خونه ،اصلا حالم خوب نیست سارا: صبر کن با هم بریم - نه اینجوری مامان شک میکنه ،خودم تنها میرم سارا: باشه ،مواظب خودت باش - باشه با هر جون کندنی بود ،از دانشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه وارد حیاط شدم لب حوض نشستم و دست و صورتمو شستم و رفتم داخل خونه خدا رو شکر مامان خونه نبود رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم به اتفاقهای این چند سالی که افتاد فکر کردم ،به محبت کردنهاش ،به کادو خریدناش روز تولدم ،به نگاه کردناش چه طور میتونه این همه محبت از سر برادری باشه چه طور اینجور گذاشت راحت بکشنم و خورد بشم از خودم متنفرم که اینقدر راحت دلباخته کسی شدم که منو به چشم یه خواهر میدید از خودم منتفرم که چقدر ارزون عشقمو حراج گذاشتم سرمو زیر پتو گذاشتم و آروم گریه میکردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🎋زیباترین پیام تبریک نوروز به عزیزانتان ⁉️میدانیدنوروز،چه روزی است؟ مُعلی‌بن ‌خُنیس:نوروز بودکه نزدامام صادق ع رفتم ایشان فرمود:میدانی امروز چه روزی است؟ عرض کردم:فدایتان شوم،امروز روزی است که عَجم(ایرانیان) آن‌را بزرگ میدارند و به یکدیگر هدیه میدهند امام فرمود:نوروز روزی است که: ۱.خداوند از بندگان پیمان گرفت که او راعبادت کنند و براو شریکی قرار ندهند ۲.به پیامبران و ائمه ع ایمان آورند ۳. اولین روزی است که خورشید در آن طلوع کرده و بادها درآن وزیدن گرفت ۴.روزی‌که کشتی نوح بر کوه جُودی استقرار یافت ۵.روزی‌که پیامبرص، امیرالمؤمنین ع را بر شانه‌هایش گذاشت تا بت‌های قریش را ازبالای بیت‌الحرام بشکند وهمینطوراست درباره ابراهیم ۶.روزی‌که پیامبربه مردم.فرمود که دوباره با علی ع بیعت کنند(بیعت دوم) ۷.روزی که امام‌علی بر خوارج ظَفر یافت ۸.روزی که قائم ما ظهور خواهد کرد و درچنین روزی قائم ما بر دَجّال ظفر می‌یابد روز نوروزی نیست،مگراینکه ما درآن در پی فَرَج هستیم برای‌اینکه آن‌روزاز ایّام ما و ایّام شیعیان ماست؛که عجم آن‌را حفظ کرده؛اما شما(اعراب) آن‌را ضایع کردید 📚مستدرک‌الوسائل،ج۶،ص۳۵۳ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🍀 «دعای تحویل سال» به چه حقیقت مهمی اشاره می‌کند؟ 🔹در آغاز این دعا، خدا را «مُقَلِّبَ الْقُلُوب» می‌خوانیم. امام صادق(ع) می‌فرماید: «تکان‌دادن کوه‌ها آسان‌تر از جابه‌جایی دل‌هاست» قلب انسان به‌سادگی تغییر نمی‌کند؛ این قلب، اختیارش دست خداست. 🔹کسی نمی‌تواند بر دل دیگران و حتی بر دل خودش به‌سادگی تسلط پیدا کند؛ امتحان کنید! آیا می‌توانید قلب خود را متحول کنید؟! 🔹«تغییر دل» کاری است که جز خدا کسی نمی‌تواند انجام دهد. قدرت خدا را در آسمان‌ها و دریاها می‌توان دید، اما بالاتر از همه‌، قدرتش را در تکان‌ دادن دل‌ها می‌توان دید! 🔹اگر دیدی یک کار خوب یا یک روش زندگی، برایت دل‌زدگی دارد، برای حل ریشه‌ای مشکلت بگو: «خدایا کاری کن که به این کار، دل بدهم» مثلاً اگر عبادت را دوست نداری، برو درِ خانه خدا و بگو: «خدایا مرا عاشق عبادت قرار بده» 🔹بعضی‌ها آن‌قدر که از این و آن سؤال می‌کنند «چطور به نماز علاقه‌مند شوم؟» آن‌قدر از خدا نمی‌خواهند که «خدایا می‌شود مرا عاشق نماز قرار بدهی؟» https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۳۰ در خیابان آرش، درگیري شديدي در جريان بود. صالح و دوستانش از صبح با عراقي ها مي جنگیدند. صالح ياد حرف جمشید برون افتاد: «ما دست خالي و عراقي ها خمپاره هايشان را کنار بگذارند و با تانك و سلاح و نارنجك جلو بیايند. آن وقت ببینیم چه کسي مرد جنگ است!» خمپاره و توپ، بلاي جان مدافعین شــهر شــده بود. ناغافل مي آمد و بچه ها را که در حال نبرد بودند، پرپر مي کرد. از صبح که درگیري آغاز شــد، خیلي ها مجروح شدند. وانتي از راه رســید. فتح الله افشــار و اينانلو و مسعود شیراني پیاده شدند. با خــود مهمات آورده بودند. مهمات را بین نیروهــا پخش کردند. صالح در حال صحبت با افشار بود که متوجه شد يك نفر پیراهنش را از پشت مي کشد. «سلام کاکا! صالي، منم بهنام. حالت خوبه کاکا؟»صالــح جا خــورد. ديدن بهنام، آن هم زير چنین آتــش و درگیري، صالح را عصباني کرد. «تو اينجا چكار مي کني؟ مگر نگفتم نیا؟» کنار مدرســه ي امیر معزي، در سمت چپ خیابان آرش بودند. صالح جوش آورده بود. «بزنم تو گوش ات، آخر کي گفت تو اينجا بیايي؟» بهنام از جیب شلوار مشكي اش يك جوراب سفید درآورد و گفت: ـ بیا کاکا، ببین برات چي آوردم. رفتم از تكاورها برايت جوراب گرفتم. گفتم کاکام جوراب نداره. بیا کاکا!» صالح سر تكان داد. «آخــر پســر خوب، من يك هفته اســت پوتیــن از پام در نیامــده، جوراب مي خواهم چكار؟» شانه هاي استخواني بهنام را گرفت و بلندش کرد و داخل يك سنگر گذاشت. ديواره ي سنگر از گوني هاي پر از شن و ماسه بالا آمده بود. «ببین بهنام، اگر ببینم از اينجا تكان خوردي، خودم مي کشــمت. همین جا مي ماني و تكان نمي خوري. فهمیدي؟» بهنام سعي کرد دل صالح را نرم کند. «چــرا ناراحت مي شــوي کاکا. من آمــدم اينجا که اگر کاري داشــتي، آب خواستي برات بیاورم.» «لازم نكرده. همین جــا بمان، لامصب، نمي بیني چه قدر تیراندازي اســت؟ چه قدر خمپاره و توپ مي آيد؟» «باشد کاکا، ناراحت نشو، من همین جا مي مانم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فصل ۳۱ سوم خرداد سال 1631 بود. عراقي ها دسته دسته تسلیم مي شدند. نیروهاي ايراني داشتند خرمشهر را آزاد مي کردند. سیدصالح به مسجد جامع رسید. بغضي که دو سال در گلو داشت، شكست. ديوار مجروح و در چوبي مســجد جامع را بوســید. ياد شــهدا افتاد: جهان آرا، جمشید برون، احمد شوش، مجید خیاط زاده و بهنام محمدي. نگاهش به زمین افتاد. از مســجد جامع تا جاده ي شــلمچه که به مرز عراق منتهي مي شــد، کلاهخود و سلاح بر زمین ريخته بود. خواب بهنام تعبیر شده بود. عراقي ها با ذلت و خواری در حال فرار از خرمشهر بودند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 🌺 پـــایـــان 🌺 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» روایتگر بخش‌هایی از زندگی‌حجت ‌الاسلام «» است؛ شهیدی که هرچه داشت، در طبق اخلاص نهاد و برای پاسداری از دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنس و الجّان. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
07 Porsesh Va Pasokh Mosianade Soti Shonood (1401-04-28).mp3
18.34M
🔈 📣 جلسه از ۳۲ جلسه * گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» 🔸ادامه داستان ... 🔹 حتما این فایل صوتی رو امروز گوش کنید و برای عزیزان تون هم ارسال کنید . 🔸حتی اگر قبلاً گوش کردید، پیشنهاد میکنم که دوباره گوش کنید.🌹 🔴 ارسال این فایل صدقه جاریه است. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فکه آخرين ميعاد علي نصرالله نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف مي زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. 🌸🌸🌸🌸 يك لحظه چادر خالي نمي شد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را مي ديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت مي كنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال مي شيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطاعات را بين گردان ها تقسيم كنم. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فکه آخرين ميعاد علي نصرالله هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي يكي نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل مي دهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 72 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. 🌸🌸🌸🌸 موهاي سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود. غروب به يكي از ديدگاه هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده مي كرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مي نوشت. تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب مي گفتند: آقا زودباش! ما هم مي خواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. 🌸🌸🌸🌸 مي گفت: دلم خيلي شور مي زنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق مي شه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست. پایان داستان سلام برابراهیم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا