🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_سوم
با حالت خواهشگرانه ای میگویم
+ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی
ابرو هایش را در هم میکشد
_متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم
+ازت خواهش کردم شهریار
اخمش غلیظ تر میشود
_خودم هیچی ، عمو محمد و چیکار کنم ؟ بهش قول دادم تا همین الانشم به اصرار تو صبر کردم
+خیلی خب پس فقط ۱ هفته دیگه بهم وقت بده
_برای چی ؟
+فعلا نمیتونم بگم اما هروقت کارم تموم شد بهت میگم
اخمش را باز میکند و نفسش را با شدت بیرون میدهد
_یک هفته بهت وقت میدم ولی شرط داره
لبخندی از سر شادی میزنم
+هرچی باشه نشنیده قبول میکنم
_اول اینکه خودت با عمو محمد صحبت کنی و بهش بگی .
دوم اینکه بعد از یک هفته هرچی فهمیدی رو به میگی و کامل برام توضیح میدی که چرا هِی از من مهلت میخوای
لبخند میزنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به در سبز رنگ زنگ زدیشان می اندازم .
به آن لباس های شیک و مارکدار نمیخورد که در همچین جایی زندگی کند .
دیروز عصر به آموزشگاه هنر رفتم و بعد از یک ساعت ماتلی و آوردن دلیل و برهان توانستم بلاخره آدرس خانه ی نازنین را از مدیر آموزشگاه بگیرم اما وقتی به محله مورد نظر رفتم گفتند خانواده نازنین چند ماه پیش از این محله رفته اند و آدرسی هم به کسی نداده اند .
اما من نامید نشدم و بعد از پرس و جو در کل محل ، توانستم آدرس خانه ی جدید را از یکی از اهالی محل بگیرم و حالا آمده ام تا با نازنین صحبت کنم بلکه شاید بفهمم هدف و قصد اصلی شهروز از آزار و اذیت من چیست .
چند قدمی نزدیکتر میشوم و محکم به در ضربه میزنم .
خانه آنقدر قدیمیست که حتی آیفون هم ندارد !
بعد از چند لحظه صدای زنی سالخورده از پشت در می آید
_کیه ؟
+ببخشید مادر جان میشه در و باز کنید
در را به آرامی باز میشود .
پیرزنی لاغر با چادر سرمه ای رنگی و صورت پر چین رو به رویم قرار میگیرد .
با شک مجدداً نگاهی به پلاک خانه می اندازم ؛ به آن پیرزن نمی آید مادر نازنین باشد .
با لحن مهربانی میگویم
+سلام. ببخشید مزاحم شدم ، من با نازنین احمدی کار دارشتم به من گفتن اینجا زندگی میکنه
پیرزن اخم غلیظی میکند
_چیکارش داری ؟
+من یکی از دوستاشم میخام باهاش راجب یه موضوعی صحبت کنم
با چشم هایش سر تا پایم را میکاود
_بگو من خودم بهش میگم
به زور لبم را به لبخند میکشم
+نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم
🌿🌸🌿
《من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد》
باباطاهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_چهارم
_بگو من خودم بهش میگم
به زور لبم را به لبخند میکشم
+نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم
اخم هایش را باز میکند
_بهش بگم تو کی هستی ؟
میدانم اگر اسمم را بگویم نمی آید پس به ناچار میگویم
+منو به اسم نمیشناسه به چهره میشناسه
_صبر کن الان بهش میگم بیاد
چشم غره ای حواله ام میکند و وارد خانه میشود .
نفستم را با شدت فوت میکنم
+به خیر گذشت
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر نیشود استرس میگیرم .
نازنین همانطور که به زمین گاه میکند در را کمی باز تر میکند
_بله با من کاری.......
با بلند کردن سرش و دیدن من بهت زده و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده به من نگاه میکند .
به وضوح رنگش میپرد و ترس و استرس در چشم هایش لانه میکنند .
سریع در را هل میدهد که ببندد اما قبل از بسته شدن در پایم را میان میان در میگزارم .
با تمام توان در را هل میدهد
_پاتو بردار
با آرامش میگویم
+میخوام باهات حرف بزنم
_ولی من نمیخوام
من هم متقابلا در را هل میدهم
+از چی میترسی ؟ من اگه میخواستم اذیتت کنم یا انتقام بگیرم پلیس با خودم میاوردم اینجا یا حداقل کسی رو همراه خودم میاوردم
تن صدایش را بالا میبرد
_از اینجا برو ما تو این محله آبرو داریم
مثل اینکه نمیشود با او با زبان خوش حرف زد
+ببین من کاریت ندارم فقط چند تا سوال دارم . نمیدونم شهروز چقدر بهت گفته اما من یه برادر دارم که در به در داره دنبال تو میگرده ولی من آدرس اینجا رو بهش ندادم اگه به سوالام جواب بدی برادرمو منصرف میکنم وگرنه همین الان زنگ میزنم میگم با پلیس بیاد اینجا اونوقتِ که آبروت
با آوردن اسم پلیس انگار ترسید ، دیگر در را هل نمیدهد .
حدس میزدم از حرفم بترسد ؛ البته واقعا قصد انجامش را ندارم فقط در حد تحدید است تا به سوال هایم جواب بدهد
_از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی .
+من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم .
🌿🌸🌿
《عشق هستی زا و روح افرا بُوَد
هر چه فرمان میدهد زیبا بُوَد》
فریدون مشیری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
هرچی تو بخوای.mp3
1.68M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 هرچی تو بخوای!
🔻 گاهی وقت ها توفیق عبادت پیدا نمیکنیم:
• برای نماز شب خواب میمونیم
• زیارت رفتنمون جور نمیشه و...
چه علتی میتونه داشته باشه؟!
#استاد_شجاعی
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
همیشه میگفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ را میخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادتـــــ خودش زیباسـتـــــ ؛
زیباترین شهادتـــــ چگونه استـــــ؟!
در جوابـــــ گفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ این استـــــ ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند :)✨🌱!'
#شھیدابراهیمهادۍ
#روز_مادر
#پنجشنبه_های_شهدایی
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳۵۷: کودتا میشه رفتنیان
۱۳۵۸:ریختن تو سفارت آمریکا پس رفتنیان
۱۳۵۹:تمام دنیا بهشون حمله کردن پس رفتنیان
۱۳۶۷:دیگه رهبرم ندارن تا چهار روز دیگه رفتنیان
۱۳۷۸:ایندفه دیگه باید برن
۱۳۸۸:اندکی صبر سحر نزدیک است!
۱۴۰۱:شک نکنید رفتنیان
۱۴۵۰:به قول پدر مرحومم اینا رفتنیان شک نکنید!
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
سلاح كمري
امير منجر
آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد.
ابراهيم كه تحويل وسایل برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم.
صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم!گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸
او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد.
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در روایت داریم یکی از اعمال شب جمعه تلاوت سوره واقعه هست که خیلی خوب هست که آدم هر شب بخونه ولی شب جمعه خیلی سفارش شده
روایت عجیبی است که هر کسی این سوره را شب جمعه بخواند محبت خدا در دل او قرار میگیرد و خدا هم کاری میکند که مردم هم او را دوست بدارند و همچنین در روایت داریم که هر کسی که سوره واقعه را هر شب بخواند خداوند رزق و روزی آن را تامین میکند
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
#بخش8
صالــح، گربه وار از ديوار بالا رفت و از آن طرف پايین پريد. گوش تیزکرد؛ از دور صداي انفجار و شــلیك گلوله مي آمد. اما از داخل خانه صدايي نمي آمد. با ســر قدم هاي بي صدا به ســوي در چوبي رفت. کلونش را برداشت و به مجید و بچه هاي ديگر که ســلاح به دســت، کمین گرفته بودند، اشاره کرد داخل خانه شوند. مجید و شش نفري که بیرون بودند، بي سر و صدا وارد حیاط شدند. صالح، از نوجواني که دشداشــه ي عربي به تن داشــت و از ترس خیس عرق شده بود، پرسید: ـ کدام طرف برويم؟ نوجوان با دســت به زيرزمین خانه اشــاره کرد. شب بود و پرده ي سیاهي بر همه جا کشــیده شــده بود. فقط طرف مرز که درگیري بود، مي شد گلولـه هاي منور را که چون فانوس بر مخمل سیاه آسمان نورافشاني مي کردند ، ديد. صالحبه همراهانش اشــاره کرد و آرام و آرام به سوي عمارت قديمي که وسط حیاط بود، راه افتادند. سنگريزه ها زير پايشان چرق چرق صدا مي کرد. هنوز به عمارت نرسیده بودند که صداي يك مرد عرب در حیاط پیچید: «شما کي هستید؟» صالح، فرز و چابك جلو دويد و سلاحش را به طرف مرد عرب نشانه گرفت. مرد با ديدن اسلحه، دستانش را بالا برد و هوار کشید. «کمك کنید... اي مردم به دادم برسید، عجم ها ريخته اند تو خانه ام.» صالح پريد و دهان مرد را گرفت. در يك آن، صداي گام هاي چند نفر آمد و بعد به سويشان شلیك شد. صالح مرد را به گوشه اي انداخت و به سوي کساني که پشت نخل ها سنگر گرفته بودند و شلیك مي کردند، رگبار بست. حیاط خانه پر از صداي شــلیك گلولـــه و فرياد شد. مجید يكي از مردها را اسیر کـــرد. سلاحش را گرفت و با عجله دستان مرد را با چفیه خودش بست. صالح صدايش را رها کرد. «مــا با شــما کاري نداريــم. آمده ايم ســلاح و مهماتي را کــه از پادگان ها دزديده ايد، پس بگیريم.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8