هرکی به این شهید متوسل شده
حاجتشو گرفته 👌
میگی نه امتحان کن ..
#سلام_بر_ابراهیم
فتح المبين
جمعي از دوستان شهيد
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي. آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلب(كه حالا به نام بسيجي معروف شده اند) در قالب گردان ها و تيپ هاي رزمي تقسيم بندي شده و جهت عمليات بزرگي آماده مي شوند.
در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش بــه تيپ المهدي(عج) برد.
🌹🌹🌹🌹
در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چند گردان سرباز حضور داشت. حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بين گردان ها تقسيم كرد. بيشتر بچه هاي اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطاعات گردان ها را به عهده گرفتند. رضــا گودينــي با يكي از گردان ها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از گردان ها و ابراهيم در گرداني ديگر.
كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطاعات سپاه ماه ها بود كه در اين منطقه كار مي كردند.
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_پنجم
احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود .
سرم را بیش از قبل خم میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم ؛ سعی میکنم ظاهرم راحفظ کنم
+سلام ، الحمد لله شما خوبین ؟
سجاد نگاهش را از من میدزدد انگار او هم تمایلی به نگاه کردن من ندارد .
این کارش حس عجیبی را به من منتقل میکند ، حسی گنگ .
_خیلی ممنون شکر خدا
+بفرمایید بشینید
بی اختیار در فکر فرو میروم .
چرا تابحال به نگاه های سجاد دقت نکرده بودم ؟
همیشه همینطور بود ؟
با همه ی نامحرم ها همینطور است ؟
یا فقط با من اینطور رفتار میکند ؟
سوگل دستی به شانه ام میکشد
_کجایی تو دختر ؟ بیا بریم
سر بلند میکنم ، تازه متوجه جای خالی سجاد میشوم .
سعی میکنم جلوی نازنین وا ندهم .
حرف هایش را نشنیده میگیرم ، جدی ولی با لحن محبت آمیزی میگویم
+بریم بشینیم
و بدون اینکه منتظر سوگل باشم به سمت مبل ۲ نفره ای میروم و روی آن مینشینم .
بعد از گذشت ۲۰ دقیقه بلاخره خانواده عمو محسن هم میرسند .
با اکراه بلند میشوم و برای استقبال از آنها جلوی در می ایستم .
بعد از ورود همه و سلام و احوالپرسی برای ندیدن شهروز به آشپزخانه میروم و بعد از چیدن میوه ها دوباره کنار سوگل مینشینم .
به محض نشستنم متوجع نگاه های تمسخر آمیز شهروز که بین شهریار و سوگل میچرخد میشوم .
بعد از چند دقیقه پوزخند صدا داری میزند
_چی شده یه هو همه مسلمون شدن ؟
بهاره تیز شهروز را نگاه میکند . اخم غلیظی میکند و با تحکم نام شهروز را میخواند تا به او هشدار بدهد که سکوت کند .
اما شهروز کوتاه نمیاید ، نگاه معنادارش را در جمع میگرداند
_نه آخه اگه خبریه به ما هم بگید از قافله عقب نمونیم .
سوگل قرمز میشود و سر به زیر می اندازد ؛ اما شهریار بر عکس او با آرامش پرتقالی را از طرف میوه اش بیرون میکشد و همانطور که آن را پوست میکند خطاب به شهروز میگوید
_والا من که خبرارو بهت میدم ، خودت میخوای از قافله عقب بمونی
نگاه تحسین آمیزی به شهریار میکنم .
تعقیرات در او کم کم دارند خودشان را نشان میدهند .
شهروز دهان باز میکند تا چیزی بگوید اما بهاره پیش دستی میکند
_بسه ؛ تو مهمونی جای این حرفا نیست .
شهروز با آرامش به صندلی تکیه میدهد و شهریار به کارش ادامه میدهد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_ششم
شهروز دهان باز میکند تا چیزی بگوید اما بهاره پیش دستی میکند
_بسه ؛ تو مهمونی جای این حرفا نیست .
شهروز با آرامش به صندلی تکیه میدهد و شهریار به کارش ادامه میدهد .
معلوم است شهروز خیلی شاکیست که حاضر شده در جمع چنین حرفی را بزند ، همیشه در جمع خودش را خوب نشان میداد اما این بار انگار به سیم آخر زده است .
نمیدانم با این حرف ها میخواهد بگوید چیزی از عشق سوگل به شهریار فهمیده ؛ یا قصد اذیت کردن شهریار و سوگل را دارد .
پدرم برای عوض شدن جو بحث سیاسی را پیش میکشد و عمو ها مشتاقانه از آن استقبال میکنند .
بعد از مدت کوتاهی نشستن در جمع با اشاره مادرم من و سوگل به آشپزخانه میرویم .
دلم میخواهد شهریار را مثل خودش غافلگیر کنم .
سریع شمع های ۲۲ را روی کیک قرار میدهم و مشغول روشن کردن آن میشوم .
سوگل از داخل یکی از کابینت ها کادوی من را بر میدارد و زیر چادرش میگیرد .
لبخند عمیقی میزنم و با سوگل از آشپرخانه خارج میشویم .
برای اینکه همه متوجه کیک بشوند با صدای بلند میگویم
+داداش شهریار تولدت مبارک
همه سر بر میگرداند و با دیدن کیک در دست من متعجب یکدیگر را نگاه میکنند .
برای اینکه بقیه از تعجب خارج شوند پدر و مادرم شروع به دست شدن میکنند ، بقیه تازه به خودشان میایند و شروع به دست زدن میکنند .
سجاد سوت بلندی میکشد و شهریار را بغل میکنند
_تولدت مبارک شهریار جان
شهریار لبخند پهنی تحویل من میدهد و چشم هایش برق شادی میزنند .
_ای بابا من کیک بخورم یا خجالت .
آرام میخندم و کیک را روبه روی شهریار قرار میدهم .
بهاره لبخند تصنعی میزند
_دستت درد نکنه نورا خیلی تو زحمت افتادی
من هم متقابلا لبخند تصنعی میزنم
+کاری نکردم وظیفه بود
عمو محمود شاکی میگوید
_نورا جان چرا به ما نگفتی حداقل هدیه بخریم ؟
+نگفتم که تو زحمت نیوفتید
_هدیه شهریار که پیش من محفوظه
بعد از تعارف تکه پاره کردن و گرفتن عکس و فیلم ، مادرم کیک را به آشپزخانه میرود تا در بشقاب برای بقیه بیاورد .
شهریار قدر شناسانه نگاهش را در جمع میگرداند
_دست همگی درد نکنه به ویژه نورا خانوم که خیلی زحمت کشید
لبخند مهربانی میزنم
+خواهش میکنم کاری نکردم .
هدیه را از دست سوگل میگیرم و به سمت شهریار میگیرم
+بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم
کمی محبت را چاشنی لحنش میکند
_ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خدت هدیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
.
🔴دیشب وسط بازی لیورپول _ لورهمپتون #انگلیس کلا برق شهر رفت !!
♦️اگه ایران بود اینترنشنال تیترمیزد:
سپاه داره با قابلمه برق رو میبره ونزوئلا
هموطن بپاخیز....!😐😂
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
1_2734460880.mp3
487.7K
واقعیتی در مورد آقای مرندی
❗️ حضرت آقا گفتند: آقای مرندی من مخالفم با این سیاست
❌ مخالف حضرت آقا با کنترل جمعیت:
دست های انگلستان،صهیونیست و یهودیت پشت کنترل جمعیت در ایران است.
حجت الاسلام محمدتقی شفیعی نویسنده کتاب کابوس سالمندی
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 داستان زندگی امینه اسیلمی
🔶 چندی قبل یک سخنرانی از خانم امینه اسیلمی بسیار مورد توجه شما عزیزان قرار گرفت، بنابراین زندگی نامه این زن بزرگ رو برای شما قرار میدهیم
او مثل خیلی از ضد حجاب ها دشمن آنچه بود که نمیشناخت، اما خدای مهربان فرصت آشنایی با دین را به او میدهد، قرآن را به دست میگیرد، و کم کم با فرهنگ قرآن آشنا میشود، روزهای سخت دارد، مثل یوسف از خانه دور میشود و مثل ابراهیم از فرزند میگذرد اما همچنان پای عهدیست که با خدا بسته و خدا در آخر همه را به او برمیگرداند.
تا اخر گوش کنید، برای من که بسیار آموزنده بود، برای علو درجات این بانو دعا کنیم.
✍عالیه سادات
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
💢 به نظرتون تو قنوتشون چه دعایی میخونن؟
🔹 مثلا میگن: خدایا این ۱۷هزار ترورِ زن وبچه رو از همه ما قبول بفرما؟
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
رشد ۳درصد اقتصاد ایران در یکسال گذشته...
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
✨شهید عباس بابایی✨
#پرواز🕊
اندازهی آدمو برملا میکنه،
هرچی بالا و بالاتر میری،دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچکتر!
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
معجزه ات همین است!
که با مهربانی ات دل های سنگِ ما را آب کنی!
سلام! دل بسته ام به خودت!
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الْفَرَج
#سلام_علی_آل_یاسین
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
»»» آیه ی روز :
**********
بَلِ اللَّهُ مَوْلَاكُمْ وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ
آل عمران-150
(آنها تکیهگاه شما نیستند،) بلکه ولی و سرپرست شما، خداست؛ و او بهترین یاوران است.
**********
نکته ها:
در آیه قبل سخن از اطاعت كفّار بود، نه مولى گرفتن آنان، كه این آیه مى گوید: خداوند مولاى شماست، پس معلوم مى شود هر كس كفّار را اطاعت كند، در حقیقت آنان را مولى گرفته است.
انگیزه ى ارتداد و اطاعت از كفّار، كسب عزّت و قدرت است. قرآن در این آیه و آیاتى نظیر آن، این خیال واهى را رد مى كند و مى فرماید: «انّ القوّة للّه جمیعاً»[162] و «فانّ العزّة للّه جمیعاً»[163]
-----
162) بقره، 165.
163) یونس، 65.
**********
پیام ها:
- ولایت و اطاعت، در خداوند منحصر است. «بل اللّه مولیكم»
- ولىّ گرفتن خداوند، سبب پیروزى شماست. «مولیكم و هو خیر الناصرین»
**********
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قدرت زن قبل و پس از انقلاب اسلامی ايران
⭕️ همسر شاه، به عنوان جانشین اعلی حضرت، جرات نمیکرد یک جمله ساده را بر خلاف نظر شاهنشاه مطرح کند و اگر حرفی میزد با تحقیر آن جناب! همراه میشد.
🔰 مقایسه شود با دختر دانشجویی که در نظام جمهوری اسلامی، پیش روی شخص اول مملکت، صریح و بی پرده از برخی سیاستها انتقاد می کند
👈این قدرت را چه کسی به این مردم داد؟
#مقام_زن_در_اسلام
#رهبر
#مقام_زن_در_غرب
#خاندان_خبیث
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
#بخش9
بهنــام مي دويــد. توپ ها و خمپاره ها، سوت کشــان مي آمدند و دور و اطراف بهنام منفجر مي شدند. کلمن آبي که در دست او بود ترکش خورد. بهنام زمین افتاد. ديد که از جاي ترکش روي کلمن، آب شره مي کند. دستش را روي جاي ترکش گذاشت. کلمن را بغل گرفت و دويد. گلولـه ها از بالاي ســر بهنام مي گذشــتند و تو ديوار و خانه ها فرو مي رفتند. بهنام دســته اي کبوتر ترسیده ديد که از اين پشــت بام به پشت بام ديگر پرواز مي کنند. از زور تشــنگي ناي پرواز نداشــتند. ايستاد. گشت و از داخل خانه اي يك کاســه ي فلزي پیدا کرد. دســتش را از جاي ترکش برداشت. آب تو کاسه سرريز شد. بهنام کف دستش را روي جاي ترکش کلمن گذاشت. کاسه را کنار ديوار گذاشت و رو به کبوترها که از پشت بام نگاهش مي کردند، با صداي بلند گفت:«شــرمنده ام. آب کم اســت. بیايید گلويتان را خیس کنیــد و برويد. اينجا خطرناك است.» دور شــد و يك لحظه برگشــت ديد کبوترها کنار کاســه ي آب نشسته اند، نوکشــان را داخل کاسه مي کنند و سر بالا مي گیرند. لبخند زد. صدايي او را به خود آورد. «کجايي بهنام؟ مرديم از تشنگي.» بــه طرف صدا دويد. بهــروز مرادي و چند نفر را ديد که در يك ســنگر که ديــواره اش از گوني هاي شــن و ماســه بالا آمده بــود، پناه گرفته انــد. گلوله ها مي آمدند و بغل پاي بهنام را تیرتراش مي دادند. تكه هاي آسفالت، کنده مي شد و به اطراف پرت مي شد. بهنام پريد تو ســنگر. خیس عرق بود. قطره اي عرق به داخل چشــمش سر خورد. چشمش سوخت. بهروز آمد کلمن را بگیرد. بهنام گفت: «ترکش خورده. مراقب باشید آبش هدر نرود.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محرم ترک اولین شهید مدافع حرم
دست نوشته #شهید_محرم_ترک، اولین شهید مدافع حرم:
🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم.
🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد حضرت رقیه(س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ...
🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته!
🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهدگفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی؟!
🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟
🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام #اشک می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند...
#شهید_محرم_ترک🌷
#سالروز_شهادت
هدیه روح مطهر شان صلوات 🌺
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_هفتم
+بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم
کمی محبت را چاشنی لحنش میکند
_ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خدت هدیه
پدرم آرام میخندد
_انقدر تارف نکنید . شهریاز جان باز کن هدیتو ، هدیه منو خالتم بعدا خصوصی بهت میدم .
شهریار سر خم میکند
_چشم هر چی شما امر کنید .
بعد آرام در جعبه را باز میکند . لبخند پررنگی تحویلم میدهد و ساعت را از جعبه بیرون میکشد ؛ ساعتی مشکی رنگ و مجلسی .
_به به عالیه ، دقیقا متناسب با سلیقه منه
با ابرو به سوگل اشاره میکنم
+البته سوگل خانوم این ساعتو انتخاب کردن
شهریار قدر شناسانه سوگل را نگاه میکند
_دست شما هم درد نکنه تو زحمت افتادید
گونه های سوگل به سرخی میزنند و با خجالت میگوید
_نه بابا کاری نکردم
مجددا همه دست میزنند و تولد شهریار را تبریک میگویند .
همه چیز طبق خواسته ام میش میرود ، تنها چیزی که من را نگران میکند نگاه های زیر چشمی و ترسناک شهروز است .
این حجم از خنثی بودن و بی تفاوتی عجیب است .
سعی میکنم این شب قشنگ را با فکر کردن به شهریار خراب نکنم .
به سمت سوگل سر بر میگردانم ، متوجه نگاه زیر چشمی اش به شهریار میشوم .
با شیطنت لبخند میزنم و با آرنج آرام به پهلویش میزنم
+خوردی بچه مردمو ، این بچه صاحاب داره . من رو داداشم خیلی غیرت دارما .
سوگل تازه به خودش میاید ، خودش را از تک و تا نمی اندازد
_برو بابا داداشت ارزونی خودت
بعد هر دو میخندیم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز ها با سرعت سپری میشوند و ۲ ماه از تولد شهریار میگذرد ، ۲ ماهی که به ظاهر زمان زیادی نیست اما برای من و شهریار به اندازه ۲ سال گذشت .
شهریار در این ۲ ماه تعقیر کرد ، خیلی هم تعقیر کرد .
ظاهرش را مثل باطنش صاف و ساده کرده .
دیگر لباس های مارکدار نمیپوشد ، دیگر شاسی بند سوار نمیشود ، دیگر پدرش خرج و مخارجش را تامین نمیکند .
شهریار شاغل شده ، کار های فرهنگی مذهبی انجام میدهد و دائم در مساجد در رفت و آمد است .
تبدیل شده به یک پسر صاف و ساده در عین حال آراسته ، البته مطمئنن در این ۲ ماه از گزند های شهروز دور نبوده .
برای من هم این ۲ ماه سخت و عجیب گذشت .
۲ ماهی که در آن توانستم احساسام را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم .
حسی که خوب است اما سخت .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_هشتم
۲ ماهی که در آن توانستم احساسام را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم .
حسی که خوب است اما سخت . سخت است خواهان کسی باشی و به روی خودت نیاوری ، سخت است دیگران با تو از حس و حال عاشقی سخن بگویند و تو در سکوت به حرف هایشان گوش دهی ، سخت است به هزار و یک دلیل دیگر ، اما در عین سختی شیرین است .
حداقل حالا میفهمم ، معنی نگاه های سجاد را میفهمم ، میفهمم که عصبانیت سجاد وقتی نازنین اذیتم کرد بی معنی نبود ، میفهمم استرسش وقتی من از تپه افتادم بی دلیل نبود .
میفهمم....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را به چشم های هستی میدوزم و لبخند کوچکی گوشه لبم جا میدهم
+چه خبر از دانشگاه ؟
_خبر خاصی نیست . میگذره
با تزدید نگاهم میکند ، انگار میخواهد چیزی بگوید .
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+هستی چی میخوای بگی ؟
سرش را بلند و میکند و لبخند محزونی میزند
_خواستگار دارم . یه غریبس ، حالا ماجرا داره که منو از کجا میشناسه ، بهتر تعریف نکنم
سر کج میکنم
+خب بقیش ؟
_سبحان که ازدواج کرد رفت ، منم دیگه بهش فکر نمیکنم و برام خیلی کمرنگ شده . راستش....
سر تکان میدهم تا برای ادامه دادن حرفش تشویقش کنم
_راستش پسر بدی نیست . اسمش امیر حسینه ، ۲۵ سالشه .
خانوادش از ما یه کم مذهبی ترن .
خیلی آقا و سر به زیره . پسر بدی نیست .
کمی مکث میکند
_بنظرت باهاش ازدواج کنم ؟
+چرا از من میپرسی ؟ باید با خانوادت مشورت کنی .
_تو تنها کسی هستی که میدونی من عاشق سبحان بودم
دستم را دور لیوان قهوه ام حلقه میکنم
+بستگی به خودت داره ؛ اگه برای فراموش کردن سبحان میخوای باهاش ازدواج کنی اشتباهه ، اگه باهاش ازدواج کنی و به سبحان فکر کنی در واقع داری بهش خیانت میکنی .
با کلافگی دستی به روسری اش میکشد
_نه اینطور نیست ؛ میگم که سبحان خیلی برام کمرنگه
نگاه معناداری تحویلش چشم های منتظرش میدهم
+بنظرم فعلا باید صبر کنی تا کاملا سبحان رو فراموش کنی .
وقتی کاملا فراموشش کردی اونوقت تصمیم بگیر که میخوای با امیرحسین ازدواج کنی یا نه . اگه تصمیمت به ازدواج بود کامل و درست تحقیق کن هر وقت مطمئن شدی جواب بله بده .
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری .
آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محراب فرمانده بزرگ جبهه کردستان. را در حال اعمال فرماندهی در مناطق کوهستانی میبینید
۲۹ دیماه سالگرد شهادت این اسوه پایمردی و جهاد در شلمچه و کربلای۵ هست.
یاد این فرمانده بزرگ را که چون شهیدان همت و خرازی و احمد کاظمی و سلیمانی و زین الدین و باکری حق بزرگی بر گردن ما دارد گرامی میداریم.
🌷محمود کاوه خورشید حاج عمران🌷
#روابطعمومی_اموررسانه
#کانون_بانوان_ایران_مقتدر
─┅═ೋ❅.❅ೋ═•••----
https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8