eitaa logo
"کانال کمیته بانوان ج. رزما
320 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
38 فایل
اهداف ۱- رعایت بهداشت اخلاق اجتماعی و ادبیات وحدت آفرین حماسی. ۲- همدلی ویکپارچگی ملی در برابر دشمنان بیگانه . ۳- بالابردن آستانه تحمل ملی ، در شرایط متشنج. ۴- توجه اکید به حفظ امنیت ملی وحفظ آرامش اجتماعی در برابر دشمنان.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت46 با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه تو کی اومدی ؟ - ساعت چنده؟ مامان: نزدیک ظهره،مگه دانشگاه نرفتی - چرا رفتم ،حالم بد شد اومدم خونه! مامان: چرا ؟ مگه چی خوردی؟ چند بار گفتم غذای دانشگاه و نخور ،گوش که نمیکنی - مامان جان ،تو رو خدا تنهام بزار مامان: چی چی تنهام بزارم ،پاشو بریم دکتر ،یه سرمی چیزی بده حالت خوب شه - خوبم الان ،یه کم بخوابم بهترم میشم مامان:من که از پس تو یکی بر نمیام ،لااقل به امیر بگم شاید بتونه قانعت کنه ببرتت دکتر با رفتن مامان به سارا پیام دادم که چیزی به امیر نگه با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و نماز مو خوندم احساس میکردم تنها چیزی که میتونه تو این شرایط آرومم کنه نمازه بعد از خوندن نماز دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا شاید درد قلبم آروم بگیره هر دفعه چشمامو می بستم یاد کارهای احمقانه ام میافتادم که چطور اینقدر راحت دلبسته کسی شدم ،چقدر راحت ۲۲ سال از عمرمو تباه کردم اصلا معنی عشق چیه ،شاید من برای خودم بد تعبیرش کردم همیه چیز مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن با صدای باز شدن در اتاقم سرمو برگردوندم نگاه کردم امیر بود چهره اش آشفته بود ،تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم که راز دار نبود نشستم روی تخت ،به زور لبخند روی لبم آوردم امیر کنارم نشست با چشمای عسلیش خیره شده بود تو چشمام میدونستم اگه چند دقیقه دیگه بگذره همه چیزو از چشمام میخونه سرمو برگردوندم سمت پنجره امیر: مامان تا زنگ زد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم ، این چشمها مسمومیت و نشون نمیده نمیخوای بگی چی شده؟ از حرفش متوجه شدم که سارا چیزی نگفته ،بغضمو قورت دادم - امیر امیر: جانم - میبری منو گلزار ؟ امیر: اره ،فقط بگو چی شده؟ - نپرس ،خواهش میکنم چیزی نپرس امیر: باشه ،تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای - دستت درد نکنه بعد چند دقیقه بلند شدمو لباسمو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم مامان با دیدنم چیزی نگفت،آروم خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم بارون نم نم میبارید دیگه حتی دیدن بارون هم آرومم نمیکرد سوار ماشین شدم و حرکت کردیم توی راه امیر چیزی نپرسید بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد از حرف زدنش متوجه شدم که داره با سارا صحبت میکنه بهش گفت نمیتونه بره دنبالش ،خودش یه آژانس بگیره بره خونه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت47 بارون شدت گرفته بود ،بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار پشت سر امیر راه میرفتم امیر به سمت مزار دوست شهید خودش رفت ،منم سمت مزار دوست شهید خودم رفتم کنار سنگ قبر زانو زدمو نشستم فکر میکردم یه عالم حرف دارم واسه گفتن ولی انگار لال شده بودم ،فقط به سنگ قبر شهیدم نگاه میکردمو اشک میریختم دیگه از این همه سکوت به ستوه اومده بودم سرمو گذاشتم روی سنگ قبر و صدامو آزاد کردم ،گریه هام شدت گرفت ،ده دقیقه ای گذشت که احساس سنگینی روی شونه ام کردم سرمو بلند کردم دیدم امیر پالتوشو گذاشته بود روی شانه ام زیر بارو خیس خیس شده بودیم امیر کنارم نشست امیر: بریم آیه؟ خیس خیس شدی مریض میشی !با شنیدن حرفش گریه ام گرفت ، - امیر خوشحالم که تو رو دارم ،تو اگه نبودی من تا الان دق کرده بودم بلند شدمو پالتو رو از دوشم برداشتمو گرفتم سمتش - بپوش سرما میخوری بعد باهم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم هوا تاریک شده بود یه کم تو شهر دور زدیم تا شاید کمی حالم بهتر بشه ولی امیر نمیدونست که حالم خراب تر از اینه که با دور زدن بهتر بشه بعد از کمی دور زدن تو خیابونا سمت خونه حرکت کردیم اینقدر خسته بودم که سرمو تکیه دادم روی شیشه ماشین و چشمامو بستم با صدای امیر بیدار شدم امیر: رسیدیم پیاده شو از ماشین پیاده شدیم بارون بند اومده بود قدم برداشتم سمت خونه که صدایی رو شنیدم انگار صدا از خونه عمو اینا بود امیر یه کم جلوتر رفت امیر: صدای بابا هم میاد با شنیدن این جمله ترسیدم و رفتم سمت در خونه عمو و زنگ درو زدم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت48 در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم امیر: چی شده ؟ ولی کسی چیزی نگفت یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟ چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه... عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ... با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت: بسه حسین ،دیگه کافیه بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت رو به بابا کرد بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم توی راه فقط به امیر نگاه میکردم سکوتش داغونم میکرد حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود در ماشین و باز کردمو نشستم - امیرم، داداشی سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد - الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا.. کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا .. اشک از چشمای امیر سرازیر شد صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم پشت در روی زمین نشستم چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت49 با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم - سلام بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟ - چرا ،الان بلند میشم بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم - دستتون درد نکنه بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون از بی بی خداحافظی کردم کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده! چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد شیشه رو پایین داد - سلام ،اینجا چیکار میکنی؟ امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت چیزی نگفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم - از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟ امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم - چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟ امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود - پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟ امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد برگشتم نگاهش کردم امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون - باشه امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷 اسمش نامجوی بود، بر خلاف خُلقش که اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گم­نامی می‌جست. شهادت آرزویش بود. در نیمه‌های شب، با خدا به راز و نیاز می ­ایستاد و با اشک و ناله‌های بلند از خدا آرزوی شهادت می کرد. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
09 Porsesh Va Pasokh Mosianade Soti Shonood (1401-04-28).mp3
14.83M
🔈 📣 جلسه * گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» 🔸ادامه داستان ... 🔹 حتما این فایل صوتی رو امروز گوش کنید و برای عزیزان تون هم ارسال کنید . 🔸حتی اگر قبلاً گوش کردید، پیشنهاد میکنم که دوباره گوش کنید.🌹 🔴 ارسال این فایل صدقه جاریه است. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله النور 🔹 در روایتی از امام صادق(ع) به خواندن سوره قدر(انا انزلناه فی لیلة القدر) در وقت سحر و افطار سفارش شده است: ✅ «مؤمن روزه‌داری نیست که وقت سحر و افطار "انا انزلناه" را بخواند مگر آن‌که در بین آن دو وقت مانند کسی است که در راه خداوند، در خون غلطیده باشد».  🔹 سید ابن طاووس، رضی الدین علی، الاقبال بالاعمال الحسنة، ج ‏1، ص 83، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ دوم، 1409ق. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت50 چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد ۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود - سلام سارا: علیک ،خیلی نامردی - چرا سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه - چیه حسودی میکنی؟ سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه... - نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار سارا: ولی نه به اندازه تو ! - تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار سارا: امید وارم - راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟ سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود - عع چرا! سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده - بی مزه سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود - اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن سارا: واسه چی پرسیدی؟ - دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی - باشه ،بعد کلاس میرم پیشش سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه - بریم بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام سارا: خوب باهم میریم پیشش - نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت51 از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم - سلام خانم منصوری : سلام عزیزم - خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور خانم منصوری: نه ،چطور؟ - آخه میخواستم منم بیام خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست - باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات ( لبخند بی جونی زدم ) : باشه از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود همه مشغول کاری بودن با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن هاشمی هم پشت میز نشسته بود وارد اتاق شدم - سلام همه یکی یکی سلام کردن هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟ - میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟ یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟ - خودم هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم دادم به هاشمی وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم با بغض بهش نگاه کردم و گفتم - لطفا یه کاری کنین منم بیام بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد سارا بود - کجایی سارا؟ سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم - باشه از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم - سلام امیر: سلام سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟ - نه ،گفتن پر شده سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد - اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت - امیر جان منو ببر خونه بی بی امیر : باشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» روایتگر زندگی‌نامه است؛ شهیدی که در لباس بسیجی «» به شهادت رسید. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم. https://eitaa.com/joinchat/652738793C8ca71a82d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا