eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
#فرار_از_گناه_به_سبک_شهدا 2⃣2⃣ " قوانین ده‌گانه" برای خودش قانون‌های ده‌گانه درست کرده بود. ق
3⃣2⃣ "دفترچه سفید" دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت‌ها با عجله از جیبش در می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت: «اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می‌زنم». برایم عجیب بود که محمد‌رضا – اسوه‌ی تقوا و اخلاق بچه‌ها– آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد. چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچه‌اش را نگاه کردم. خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر، مثل قلبِ محمدرضا سفیدِ سفید است. "شهید محمدرضا ایستان" مجموعه رسم خوبان، کتــاب مبارزه با نفس، ص 36 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از خود حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند واعمال خود را وزن كنيد پيش از آنكه آن‌ها را بسنجند و براى روز قيامت خويشتن را آماده سازيد. وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج16، ص 99 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢دیدار با خانواده های شهدا بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود. گفتم: «بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...» با لحن ملایمی گفت: «حضرت رباب (س) را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند.» کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚪اتاق سرد فرمانده! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 62 "زمانی برای نفس کشیدن" ⭕️ دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد .
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 رمان شب 63 "خدای تو کیست؟" 🔵 خنده اش محو شد... –یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟... 🔸 چند لحظه مکث کردم ... گفتنِ چنین حرف هایی برام سخت بود ... امّا حالا... –صادقانه ... من اصلاً به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه..... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... 💢 دوباره لبخند زد...😊 –شخص دیگه که خیلی خوبه ... امّا نمی تونید واقعاً به من فکر کنید؟... 🔹 خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود... –نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... _ بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید... 😥 🔺–ولی اصلاً به شما نمیاد با فکر و حرفِ دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیرِ خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا میتونید بهم فکر کنید؟...☺️ ❇️ –انسان یه موجودِ اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرفِ دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... 🔅 حتی اگر شما از من یه شناختِ نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمامِ فضای زندگی من رو پُر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیاتِ شما ندارم ... 🔹حتی اگر هم داشته باشم ... من یه "مسلمانم" ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظرِ شما، خدا ... قیامت و روح وجود نداره...🚫 🔶 در لاکر رو بستم... –خواهش می کنم تمومش کنید... و از اتاق رفتم بیرون.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا می رسیدیم به خوی، نماز قضا می شد. 🔹مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀استوری روز شمار عید غدیر🎀 کسی که ادعای محبت ما را دارد ولی از دشمنان ما برائت نمی‌جوید؛ دروغ می‌گوید! جهت شرکت در پویش اطعام غدیری کمک های خود را به این شماره کارت واریز بفرمایید👇👇 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 🎙=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ کربلا آنلاین🎙 ╭┅────────────┅╮ 🆔 @Karbala_online110 ╰┅────────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"خاطره ای از شهادت شهید همت" 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 رمان شب #بدون_تو_هرگز 63 "خدای تو کیست؟" 🔵 خنده اش محو شد... –یعنی ... شما از من
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 64 "جراحی با طعمِ عشق" 📣🗓 برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ...شده بودم دستیارِ دایسون...😳😫 انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطفِ ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسماً گریه کنم 😢 ⭕️ برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالتِ خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد... –من موقع کار آدمِ جدّی و دقیقی هستم...🤓 و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و... 🔹داشتم از خجالتِ نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود...😓 🔸چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم... –اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در موردِ شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصابِ جراح بازی کنید ...حتی اگر دستیار باشه...✔️ 💢 خندید ... سرش رو آورد جلو... –مشکلی نیست ... انجامِ این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی...☺️😌 🔷 برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیمِ قلب بزنم یه نفر رو لِه کنم...😒 🔺 با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... ✅ البته تمرینِ خوبی هم برای صبر و کنترلِ اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در موردِ شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم....! 🏩 توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبتِ جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه......💉❣ 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سر و صورتمان پر بود از خاک و غبار؛ حتی روی مژه هایمان خاک نشسته بود. شرجی هوای تابستان و گرمای دشت مهران هم که جای خود داشت؛ بدن ها زیر عرق بود و لباس ها پر از شوره! وقتی از عملیات برگشتیم عقبه، یک صف طولانی و پر پیچ و خم ایستاده بودند بروند حمام، تدارکات لشکر سی چهل تا حمام صحرایی زده بود. با بچه ها رفتیم آخر صف. پشت سر من هم یک جوان بسیجی آمد و ایستاد؛ با چفیه صورتش را پوشانده بود. تا نوبتمان شود، دو ساعتی طول کشید. وقتی نوبتم رسید، طبق عادت به نفر پشت سری بفرما زدم. داشت چفیه را از صورتش باز می کرد. خشکم زد؛ حاج قاسم سلیمانی بود! فرمانده لشکر دو ساعت ایستاده بود توی صف حمام،مثل بقیه نیروها! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق اینجاست ، زندگی اینجاست 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#فرار_از_گناه_به_سبک_شهدا 3⃣2⃣ "دفترچه سفید" دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت‌ها با عجله
4⃣2⃣ "برای خدا" عملیات بیت‌المقدس تازه تمام شده بود که خبر رسید اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. از طرف سپاه چند نفر رو انتخاب کردند که برای ایجاد یک قرارگاه به لبنان اعزام شوند. من هم یکی از انتخاب شده‌ها بودم. وقتی برادرم حسن، فهمید آماده‌ی رفتن شدم، بهم گفت: «نکنه فکر کنی چون برای جنگ با اسرائیل انتخاب شدی، کسی هستی و مهم شدی؛ نکنه غرور بگیردت. اینم بدون که تو با نیروهای بسیجی هیچ فرقی نداری. اونجا هم که رفتی برای خدا کار کن و مراقب باش خودت رو گُم نکنی». شهید حسن باقری کتــاب صنوبرهای سرخ، ص 109 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 امـام صــــادق (علـــیه السلام) هیچ مردی نیست که تکبر بورزد یا خود را بزرگ بشمارد مگر بخاطر ذلتی که در نفس خود می یابد. وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج15، ص 380 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌱وقتی ابراهیم وارد محله جدیدشان می شود همه او را به خاطر ریش بلند مسخره می کنند. اما ابراهیم با برخورد و اخلاق خوبی که داشت یک یک آن ها را جذب کرد و بعد آن ها را راهی جبهه کرد.‌ 👌الان آن هایی که مسخره اش می کردند از بزرگان جنگ ما هستند ... 🌸 وَقُل لِّعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوًّا مُّبِينًا 🌸به، بندگانم بگو: «سخنى بگویند که بهترین (سخن) باشد.» چرا که شیطان (به وسیله سخنان ناروا) میان آنها فتنه و فساد مى کند. زیرا (همیشه) شیطان دشمن آشکارى براى انسان بوده است. 📚(اسراء/۵۳) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
به لطف خدا و کمک شما عزیزان می‌خواهیم ایام عید غدیر ۲۰هزار پرس غذا طبخ کنیم و بین روستاهای دور افتاد
خیلی از عزیزان در مورد پویش غدیر سوال میپرسن آخرین مهلت پرداخت تا پنج شنبه ساعت ۲۳ هست.. ان شاالله قراره بیست هزار غذا پخت بشه و بیت روستاهای دور افتاده پخش بشه✅ هزینه هر پرس غذا ۴۰ هزار تومان 🌹 دو روز مونده به عید بزرگ غدیر 😍 در حد توان ولو به ده هزار در این پویش شرکت کنید✅ 🌹 امام صادق(ع) فرموده‌اند: غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین) و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد. (بحارالانوار. ج۶ ص ۳۰۳) شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀چهاردهم تیر؛ شروع یک پایان... ۱۴ تیر ماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان در حفره ای از تاریخ... تمامی صداهای استفاده شده در این ویدیو، حقیقی و متعلق به حاج احمد متوسلیان است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب #بدون_تو_هرگز 64 "جراحی با طعمِ عشق" 📣🗓 برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 65 "برو دایسون"  ⭕️ یکی از بچه ها موقع خوردنِ نهار ...رسماً من رو خطاب قرار داد... –واقعاً نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی...! اون یه مردِ جذاب و نابغه است ... و با وجودِ این سنی که داره تونسته رئیسِ تیمِ جراحی بشه...   همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ...😕 🔹و من فقط نگاه می کردم ... واقعاً نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... 🔺برنامه فشرده و سنگینِ بیمارستان... 🔺فشارِ دو برابر عمل های جراحی ... 🔺تحملِ رفتارِ دکتر دایسون که واقعاً نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که...... 🔸 چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدنِ نگاهِ خسته من ساکت شد ... 🔵 از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم...😞 سرمای سختی خورده بودم ...😷🤧 🏩📞 با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن... 🤒 تبِ بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد... 📲 چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشکِ جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ....! 💢 تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... –چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلاً خوب نیست... 🔷 گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعاً الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید... ❇️ حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترلِ خودم داشته باشم... –حتی اگر در حالِ مرگ هم باشم ...اصلاً به شما مربوط نیست... و تلفن رو قطع کردم ...... 🔸به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گُر گرفته بود و چشمم از شدتِ سوزش، خیس از اشک شده بود... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فرمانده دسته بود. یکبار خیلی از بچه‌ها کار کشید. شب براش جشن پتو گرفتن. حسابی کتکش زدن. سعید هم نامردی نکرد، به تلافی اون جشن پتو، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همہ بیدار شدن نماز خوندن!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچه‌ها خوابن. بیدارشون کرد و گفت: اذان گفتن چرا خوابید؟ گفتن: ما نماز خوندیم! گفت: الان اذان گفتن، چطور نماز خوندین؟ گفتند: سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت: من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بنزین ماشینم تموم شده بود؛ از مهدے خواستم چند لیتر بنزین بده تا به پمپ بنزین برسم. گفت: بنزین ماشین من از بیت الماله، اگه ذره اے از اونو به تو بدم نه تو خیر مے بینے و نه من! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می‌شود. 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 65 "برو دایسون"  ⭕️ یکی از بچه ها موقع خوردنِ نهار ...رسماً من رو خط
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 66 "با پدرم حرف بزن" 💢 پشت سر هم زنگ می زد ... توانِ جواب دادن نداشتم ... 🔹 اونقدر حالم بد بود که اصلاً مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... 📴 توی حالِ خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد... –چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت... 👨‍⚕–در رو باز کن زینب ... من پشتِ درِ خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... 🔷 –دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.... یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمامِ وجود به مادرم احتیاج داشتم...😢 حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... 💕 تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم... 😭 –دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلاً کی بهت اجازه داده، من رو با اسمِ کوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم... 🔺–واقعاً ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعاً بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟... ✳️ پریدم توی حرفش... –باشه ... واقعاً بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسمِ ماست ...رضایتِ پدرم رو بگیری قبولت می کنم✔️ 🔵 چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود... –توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟...⁉️ 😳 🔸 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توانِ حرف زدن نداشتم... 😞 👨‍⚕–باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم.... 🌷–پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... 🔷 به زحمت، دوباره تمامِ قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم..... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
استخاره کرد، بد آمد گفت: امشب عملیات نمی‌کنیم!! بچه‌ها آماده بودند، چند وقت بود که آماده بودند، حالا او می گفت نه!! وقتی هم که می گفت نه، کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخاره کرد و باز هم بد آمد. شب سوم عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند، خیلی هاشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم..! شهید_مصطفی_ردانی_پور ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ برای امیرالمؤمنین کاری میکنید نگران نباشید، علی مَرده! زیر منت کسی نمیمونه 👌 جهت شرکت در پویش اطعام غدیری کمک های خود را به این شماره کارت واریز بفرمایید👇👇 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 🎙=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ کربلا آنلاین🎙 ╭┅────────────┅╮ 🆔 @Karbala_online110 ╰┅────────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 66 "با پدرم حرف بزن" 💢 پشت سر هم زنگ می زد ... توانِ جواب دادن ند
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 67 "۴۶ تماس بی پاسخ" 🔹 نزدیکِ نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... امّا هنوز به شدت بی حس و جون بودم😞 از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپِ ساده درست کنم ... 🍜 🔸بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 10 تماسِ بی پاسخ از دکتر دایسون...‼️😳 💡با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگِ در بلند شد پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به درِ ورودی رسیدم ...🚪 انگار نصفِ جونم پریده بود... 🔷 در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشتِ در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالتِ خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیکِ بزرگ رو گذاشت جلوی پام... 🛍 👨‍⚕–با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری... این رو گفت و بی معطلی رفت.... ✳️ خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرفِ غذا بود...🍱 با یه کاغذ ... روش نوشته بود... 📃–از یه رستورانِ اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری... نشستم روی مبل....ناخودآگاه خنده ام گرفت....☺️ 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گلوله­‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان. مانده بودیم چه‌کار کنیم. جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد». دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم. یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد. الله­یار داشت از خوشحالی گریه می‌کرد. گفت: «یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب می‌گیرید». ­یار_جابری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯