بعد ازخواندن هردو رڪعت نمازشب،
مےخوابید و بیدار مےشد
تا دو رڪعت دیگر بخواند.
از او سوال شد چرا؟
گفت:
نفس را بایدرنج دادتا پاڪ شود
#شہید_سید_احمد_پلارک
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقاشی شنی «این حسین کیست؟»
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#گلوله_غذای_کودکان_گرسنه!!
🌷بهار ۵۹ در اوضاعی که بحران اقتصادی و وضعیتی رقتبار بر شهر سنندج حاکم بود و کمبود دارو، روغن نباتی، سوخت، آذوقه و مایحتاج عمومی کمر مردم را خم کرده بود، گروههای مسلح غیرقانونی در قامت مدیران تحمیلی حاکم بر شهر سنندج سرگرم جنگ قدرت، فزونطلبی و سهمخواهی بودند. آنها ضمن به کارگیری ترفند برون فکنی، همچنان ضعفهای اداره شهر را به دوش پاسداران انقلاب و شبه نظامیان کُرد که شهرهای جنوب، شمال غربی و شمال شرقی سنندج را تحت کنترل داشتند میانداختند.
🌷گفته میشود به دلیل توسعه روز افزون تشکیلات سیاسی نظامی گروهها و افزایش حجم نیروی انسانی آنها، میزان کمک استانی کمتر از ظرفیت یاد شده بود و این کمکها کفاف جمعیت فعلی سنندج را نمیداد. با احتمال وقوع جنگهای درون جبههای و گسترش مقابله مجدد با جمهوری اسلامی، این کمکها در انبارهای متعلق به هر یک از گروهها ضبط شده بود.
🌷یکی از شهروندان سنندجی در بیان خاطرات آن زمان میگوید: سه روز بود که شیر گیرمان نمیآمد و بچه خیلی گرسنه بود. دیگر طاقت نداشت و همینطور بیتابی میکرد. گریههای پیوسته او ناچارم کرد برای پیدا کردن شیر بیرون بیایم که آن از خدا بیخبر جلویم را گرفت. گفتم که: میخواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم. گفت: بچه را به من بده تا به او شیر بدهم. بعد به زور جگر گوشهام را گرفت و به دهان او شلیک کرد.
🌷سیاوش جوادیان یکی از نظامیان حاضر در صحنه نیز در اینباره میگوید: گرسنگی و بیغذایی امان مردم را بریده بود. فشار گروههای ضدانقلاب باعث شده بود بچههای مریض، بدون دارو و بیمارستان در برابر چشمهای نگران اعضای خانواده بمیرند و کسی نتواند برای آنها کاری انجام دهد....
📚 کتاب "بیست و دو روز نبرد" مجید نداف
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خیلی از کارهای ساختوساز منزل از جمله سقف خانه، دیوارچینی، رنگ و ... را خودش انجام میداد. همین باعث صرفهجویی در هزینههایمان میشد. یار و یاور و همهکارهی خانوادهمان بود. آن قدر پخته به نظر میرسید که خیلی از اعضای خانواده دربارهی بسیاری از مسائل با او مشورت میکردند.
#شهید_نوید_صفری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
17.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حماسه آفرینی امام حسین (ع) و یارانش .
🎙#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۲۹ فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آم
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۰
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند
تمام تبریز رو گشت تا به کفش مناسب برای آقاجون پیدا کرد
ایوب به همه محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.?
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
“سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده”
هدی سرش را انداخت بالا
“نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد”
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش
مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
“خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم.”
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
“من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
شب عاشوراهمه بچهها رو جمع کرد و گفت حر وقتی توبه کرد امام بخشیدش و به جمع خودشون راهش داد بیایید امشب ما هم حر امام حسین بشیم، بعد گفت
پوتین هاتون رو در بیارید بند پوتینش را گره زد و توش خاک ریخت و انداخت روی گردنش و پیاده توی بیابان شروع به عزاداری کرد.آن شب احمد زمزمه های داشت که تا آن موقع ندیده بودیم....
#شهیداحمد_پلارک
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر فاطمه تنهاست میان گودال؛ امان از گودال...😭🖤
.
👤 #کلیپ زیبای " پسر فاطمه تنهاست " با نوای حاجمحمدرضا #بذری تقدیم نگاهتان
▪️ ویژه #عاشورا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۰ مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار ک
💠 زندگ ینامه ایوب بلندی💠
#قسمت۳۱
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
“من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد”
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت: “باید بفرستمت بروی ببینی”
گفتم: “حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی،
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا”
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: “شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن”
هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
+ چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد?
_ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید.
ایوب فقط گفت:
“چشمم روشن”
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نصف شب از صدای ناله نماز شبش از خواب بیدار شدم. میان گریه هایش می گفت:
خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی، می خواهم مثل امام حسین (ع) بی سر و مثل حضرت عباس (ع) بی دست باشم.
وقتی پیکرش را آوردند نه سر داشت و نه یک دست. گویا آن شب خدا می شنیدش.
#شهید_ماشاءالله_رشیدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات تکاندهنده رو در رو شدن دختران شهید اسکندری با سر بریده پدر 😭
یادمون نره که هر چه داریم
از شهدا و خانواده شهدا داریم💔
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
《برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان》
به پدر گفتن برای بررسي وضعیت پسرت به سوریه باید بروی.پدر وقتی به سوریه رسید،بالای پلکان هواپیما ایستاد و از همان جا به چهار طرف چرخید و به حضرت زینب (س) سلام کرد وگفت:« من نمیدانم حرم مطهرت کدام سمت است،اما خانم این را شنیدم که آخرین وداع اباعبدالله شما خیلی بیتابی میکردید، حضرت اباعبدلله دستش را گذاشت روی سینه شما و شما آرام گرفتید، شما را به مادرتان قسم میدهم که این آرامش را به قلب من هم برسانید چون من هم می خواهم بروم بالای سر پسر مجروحم...»
🌷پدر حامد این را گفت و رفت بیمارستان و رسید بالای سر حامد ؛ دید که حامد چشمهایش را، دستهایش را همانجا در لاذقیه جا گذاشته...دید تن پسرش جابهجا پر از ترکش است:« بعد از آن هرکسی از ایران زنگ میزد و از من میپرسید وضعیت حامد چطور است، میگفتم برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان.»
#شهید_حامد_جوانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯