eitaa logo
کوچه شهدا✔️
80.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۶ که دوباره دستور داد _برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم! من میان اتاق ماندم.. و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد _امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی ها رو به نجاست بکشم! آخه وفات و رافضیها تو دارن! سالها بود... نامی از 💚ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده.. و که وقتی نام امام صادق(ع) را از زبان این اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت... انگار هنوز در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد.. که پایم برای حرم لرزید.. و باید از 🔥جهنم ابوجعده فرار میکردم.. که ناچار از اتاق خارج شدم... چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد.. و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند... با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد... وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَه لَه میزد جانم را به گلویم رسانده.. و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد.. و نفهمیدم با دلم چه کرد.. که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد.. هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از میگفت... و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم.. که با کلامش جانم را گرفت _میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی! گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اسـلام به مو می‌رسه؛ولی پاره نمیشه! اسلام به من و شما هم بند نیسـت. اگه می‌خواید اینجا بمـونید خودتون رو به خـدا بند کنید..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🔆برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید . 🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ...!! 🌷من به همراه یکی دیگر از رزمنده‌ها مأمور مین‌گذاری زیر پل ماووت به سلیمانیه عراق شدیم. صبر کردیم تا کلیه بچه‌های گردان رزمی منطقه را تخلیه کنند. بعد از رفتن آن‌ها کارمان را شروع کردیم. برادر سلیمان آقایی به من گفته بود بعد از مین‌گذاری زیر پل باید به تنهایی یکی از جاده‌های فرعی را هم مین‌گذاری کنم. شهید ابوالفضل رضایی و برادر وهابی ـ اگر اسمش را به درستی به خاطر داشته باشم ـ و یکی دیگر از دوستان که قدی بلند داشت مأمور مین‌گذاری اطراف پاسگاه‌های شمشیری ۱ و ۲ شده بودند. هنوز کار ما در زیر پل تمام نشده بود، آن برادری که قدش بلند بود با تنی مجروح خودش را به ما رساند و با ناراحتی گفت:... 🌷گفت: ضدتانک منفجر شده و ابوالفضل پودر شد! پرسیدیم: تو چطور مجروح شدی؟ گفت: می‌خواستیم با برادر وهابی از جاده مال‌رو بیاییم که بی‌سیمچی گفت: جاده مالرو مین‌گذاری شده و از جاده اصلی بروید! نگو بی‌سیمچی اشتباه کرده و برعکس جاده اصلی تله‌گذاری شده بود و ما پایمان به سیم‌تله M16 خورده و هر دو مجروح شدیم. وقتی حال وهابی را پرسیدیم گفت: نتوانست راه بیاید. سریع دو نفر از بچه‌هایی که جاده را تله‌گذاری کرده و آشنا به محیط بودند رفتند و وهابی را به عقب آوردند و هر دو نفر را به عقب فرستادیم. من که از شهادت ابوالفضل شوکه بودم با چشمانی اشک‌بار به سرعت خودم را به شهر ماووت رساندم تا خبر شهادت ابوالفضل را به برادر آقایی بدهم تا برای برگرداندن بقایای پیکر مطهرش فکری بکنند. 🌷برادر آقایی قبل از این‌که در مورد ابوالفضل چیزی بگویم از من پرسید: آن جاده را مین‌گذاری کردی؟ گفتم: نه، آمدم خبر شهادت را بدم. برادر آقایی با ناراحتی گفت: ابوالفضل شهید شده که شده تو چرا مأموریتی که بهت محول شده را انجام ندادی. من تازه آن‌جا فهمیدم موقعیت‌شناسی یعنی چه. اجرای مأموریتی که باعث تأخير در حرکت عراقی‌ها می‌شد واجب‌تر از رساندن خبر شهادت بود. با این حرف برادر آقایی سریع برگشتم و مأموریت‌ام را انجام دادم ولی در دل ناراحت ابوالفضل بودم. دم دمای صبح چند نفر از بچه‌ها که سراغ ابوالفضل رفته بودند فقط با پیدا کردن مقداری از پوست سر او برگشتند. صبح شده بود و ما شهر را با انواع مین‌ها آلوده کرده و همراه سایر نیروهای باقی مانده برای همیشه از ماووت عقب‌نشینی کردیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
من مطمئن هستم چشمے ڪه به نگاه حرام عادت ڪند خیلے چیزها رو از دست میده. چشم گنهڪار لایق شهادت نیست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
27.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان این خونه متعلق هست به یه پدر و مادر پیر😔 پدر از کار افتاده و مادر دچار بیماری دیابت هست😔 داخل فیلم مشاهده کنید این پدر و مادر نه آشپزخانه دارن نه اجاق گاز و نه یخچال 😔 ان شالله با کمک شما عزیزان می‌خواهیم مشکل این خانواده رو برطرف کنیم.. لطفا در حد توان ولو به ده هزار تومان در این پویش ما رو کمک کنید✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعاتی قبل از شهادت مدافع حرم در سوریه ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۷ از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد _ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند.. و من تازه فهمیدم... ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراهمان آمده است... بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد _تو هم ، اینطوری ممکنه کنن و وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود،... روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید.. و بسمه خبر نداشت... خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد _کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم! باورم نمیشد... برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش این شیعیان قند آب میشد.. که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد _همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس! نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید.. و میدیدم به سمت حرم قشون کشی کرده اند.. که قلبم از تپش افتاد... ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید.. که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند _امشب فرحان رو میگیرم! دلم در سینه دست و پا میزد.. و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت _سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بعد از ظهر‌ عاشورا‌ پشت ترڪ‌ِ‌ موتورش‌ بودم‌ تو‌ اصفهان رسیدیم‌ به‌ یه‌ چهار راهِ‌ خلوت.. پشت‌ چراغ‌ قرمز ایستاد.. بهش‌ گفتم: امید چرا‌ نمیرۍ؟! ماشینۍ‌ ڪه‌ اطرافت‌ نیست! بهم‌ گفت: رد ڪردن‌ چراغ‌ خلاف‌ قانونه‌ و‌ امام‌ گفته رعایت‌ نڪردن‌ قوانین‌ راهنمایۍ‌ رانندگۍخلاف‌ شرعه پس‌ اگه‌ رد‌ بشم‌ گناهه‌ داداش.. من‌ شب‌ تو‌ هیئت‌ اشڪ‌ چشمم‌ ڪم‌ میشه.. :) ‎‌‌‎ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بر روی سنگ‌قبرم بنویسید که «تشنه نابودی صهیونیست‌ها بوده و هستم و بهترین روزم، روز نابودی صهیونیست‌هاست.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 "فرزند کردستان " 💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۸ _... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم.. شوهرش در کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا کرده باشد.. که قدمهایم به زمین قفل شد... و او به سرعت به سمتم چرخید _چته؟ دوباره ترسیدی؟ دلی که سالها کافر شده بود... حالا برای حرم میتپید،.. تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید.. و او کمر به حاضر در حرم بسته بود... که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد _فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک! چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید.. و نافرمانی نگاهم را میدید.. که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد _میخوای برگرد خونه! همین امشب شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید... و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم _باشه... و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد.. و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید... باورم نمیشد.. به پیشواز کشتن اینهمه انسان باشد که مرتب لبانش میجنبید و میخواند... پس از سالها ... از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت که به قصد میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم... که قدم هایم میلرزید... عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روز اول مدرسه رسول به ناظم مدرسه می‌گوید اجازه می‌دهید سر صف قرآن بخوانم ناظمشان هم از این کار استقبال می‌کند و بعد‌ها به من گفت: از حرکت رسول خیلی خوشم آمد چه قدر این بچه شجاع است. خیلی از بچه‌ها روز اول مدرسه گریه می‌کنند. از همان موقع به بعد قرآن سر صف را رسول می‌خواند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 (سالروز ولادت 7/21 🌷) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 !! 🌷یکی از لحظاتی که هیچ وقت از یادم نمی‌رود وقتی بود که «سید عليرضا موسوی» یکی از بچه‌های شوخ و بامرام قائمشهری را دیدم که مشغول نوشتن متنی روی پیراهنش است: «اینجانب سیدعلیرضا موسوی، متولد سال.... از قائمشهر می‌باشم! اگر دیدید سرم از بدنم جدا شد، بدانید وصیت نامه‌ام در فلان‌جا هست.» بعد رو به یکی از بچه‌ها کرد و گفت: «اخوی پشت لباسم بنویس: این عاشق و مسافر کربلاست.» وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم؛ گفت: «دوست دارم همانند جدم امام حسین(ع) شهید شوم!» 🌷بعد از عملیات وقتی برای جمع آوری شهدا رفته بودیم، سر علیرضا را دیدم که از تنش جدا شده بود و در گوشه‌ای افتاده بود! او به آرزویش رسیده بود! جنازه تمام شهدا را جمع کردیم و آن‌ها را به مسجدی در خرمال بردیم؛ مسجدی که عراق آن‌جا را بمباران شیمیایی کرده بود و همه شهدا شیمیایی شده بودند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سه ماه تعطیلات تابستان که می‌شد، می‌گفت: من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه‌ها بشینم، وقت‌مو تلف کنم. می‌خوام برم شاگردی. می‌گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟ می‌گفت: می‌رم شاگرد یه میوه‌فروش می‌شم. می‌رفت و آن‌قدر کار می‌کرد که وقتی شب به خانه می‌آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می‌گفتم: آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت این‌طوری کنی؟ می‌گفت: طوری نیست، کار کردن یه نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟ می‌گفت: حضرت علی این همه زحمت می‌کشید! نخلستون‌ها رو آب می‌داد، درخت می‌کاشت، مگه ما به دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم؟ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ نابودی رژیم صهیونیستی از نگاه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۹ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه✨ از سمت مردان به گوشم میرسید.. 🌟و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود.. که 🔥نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید.. و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،.. طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم... روی فرش سبز حرم.. از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست... زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دوستش‌ می‌گفت: توی‌ مدتی که عراق‌ بود وقتی‌ می‌خواست‌ به کربلا‌ بره روی‌ صورتش‌ چفیه می‌انداخت و‌ می‌گفت: اگر‌ به نا‌محرم‌ نگاه‌ کنی‌؛‌ راه‌ شهادت بسته میشه ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شہید گنجی خطاب‌ به‌ شہید آوینی گفت:حاج‌ مرتضی! دیگه‌ باب‌ شہادت‌ هم‌ بستہ‌ شد...💔 شہید آوینی در‌ جواب‌ گفت: نہ‌ برادر!!! لباس‌ تک‌ سایزی است که‌ باید تن‌ِ آدم‌ِ به‌ اندازه‌ آن‌ در‌آید هروقت‌ به‌ سایز‌ این‌ لباسِ‌ تک سایز‌ درآمدی...پروازمیکنی...! مطمئن باش...! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 "فرزند کردستان " 💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۰ زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه پیدا کنم... نفسم را بند آورده بود،.. نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم.. که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را ،... هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم.. تا بالاخره از حرم خارج شدم...✨ در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد... شده باشم و هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده ... که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند... پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در و خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم.. که صدایی... از پشت سر تنم را لرزاند... جرأت نمیکردم برگردم... و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم... پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد.. و آخر کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس... و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،.. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت.. که صورتم به زمین خورد.. و زخم پیشانی ام آتش گرفت... کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که فریاد کشید _برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچه‌ها رفتن اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود با تعجب دیدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: "چیکار می‌کنی داش ابرام ؟!" انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: "هیچی، هیچی، چیزی نیست". گفتم: "به جون ابرام ولت نمی‌کنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت" مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هائی که بغض کرده‌اند گفت: "سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯