کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه : ۶۳-۶۲
🔻قسمت : ۳۱
یک هفته ای می شد که از حسین خبر نداشتم. هر وقت زنگ می زدم،
دوست هاش می گفتن «الان کار داره. منتظر باشید. خودش تماس می گیره.».
دل شوره داشتم. خیالم هزار جا رفت. حسینی که هر روز و هر شب بهم زنگ می زد، حالا یک هفته بی خبر از ما...
مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ گوشی ام را شنیدم. درست می دیدم؛ پیامی از خط حسین برام ارسال شده بود که نوشته بود؛
به زودی با شما تماس می گیرم. انگار خدا تمام دنیا را بهم داده بود. چشمم به گوشیم بود و با صدای هر زنگی از جا می پریدم.
سرانجام صبح فردایش ، حسین بهم زنگ زد. همین که صداش را شنیدم، زدم زیر گریه.
گفتم «حسین، تو این هفته، از نگرانی داشتم می مردم. نباید یه خبر از سلامتیت به ما می دادی؟!
آخه تو که این جوری نبودی!»
با صدایی خیلی آرام گفت «طاهره حقیقتش، من مجروح شده ام. دارم میام تهران.»
تازه علت آن همه دل شوره هایم را فهمیدم. چند دقیقه ای باش حرف زدم. احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.
فردا، همراه بچه ها رفتم تهران. زمانی رسیدیم فرودگاه که آقای حاج باقری
آمده بود فرودگاه، دنبال ما تا با هم به
بیمارستان برویم.
گرچه حسین زخمی برگشته بود مهم دیدار دوباره با او بعد از چهارده ماه بود.
حسین ساعت دو صبح رسیده بود تهران. توی مسیر به خودم و حسین فکر می کردم.
به بیمارستان رسیدیم.هر قدمی که به سمت اتاقش بر می داشتم. ضربان قلبم تند تر می شد.
پاهام به سختی یاری ام می کردند.
جلوی اتاقش رسیدم. چشم هام درست
می دید؛ این حسین ام بود!
برگشته بود؛
اما با لباسی دیگر و با صورتی رنگ پریده!
با لبخند همیشگی اش سلام کرد.
بغضم را قورت دادم . جلو رفتم.
صدام از شدت هیجان می لرزید.
بریده بریده سلام کردم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به پهنای صورتم اشک می ریختم.
کاش می توانستم بدون پروا، آن همه دوری و دل تنگی را داد می زدم.
الهی بمیرم،دل تنگی بچه ها بیشتر از من بود. مثل پروانه، دور باباشان می چرخیدند و گریه می کردند.
گفتم «حسین، می دونی این مدت به من و بچه ها چه گذشته؟».
با صبر به حرف های
من و بچه ها گوش می کرد.
بچه ها از باباشان قول می گرفتند که «بابا، دیگه نرو سوریه ...» من هم به این امید بودم که دیگر حسین به سوریه بر نمی گردد.
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✅ بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام!
✍جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟» جواب داده بوده «بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام.»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#موقعیت_مهدی....
🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقیها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیدهبانی میکردم. دیدم یک قایق به طرفم میآید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است.
🌷....نمیدانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحهای، نه غذایی، نه قمقمهای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی میآمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....»
🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترين گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره ...
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شهید مدافع حرم🕊🌹
#علی_بیات
دسته گلی ازجنس صلوات نثار شان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۵-۶۴
🔻قسمت: ۳۲
صدای در اتاق را شنیدم. فرمانده اش ابوحسین برای عیادتش آمده بود.
بعد از سلام و احوال پرسی، حسین از فرصت استفاده کرد؛ ازش قول می گرفت که دوباره برگرده سوریه.
واقعا حسین را دیگر نمی شناختم! به خودم می گفتم: این حسین، کسی بود که بارها و بارها خودم از دهنش شنیده بودم که جانم به جان بچه هام بسته است؛ حالا طوری شده بود که خواهش ها و التماس های فاطمه و احسان هم در تصمیمش اثری نداشت.
مرا بگو که چه خوش خیال بودم که با دیدن احسان و فاطمه دیگر ماندگار می شود! عطش حسین، از قبل هم بیشتر شده بود.
حسین، عاشق بچه ها بود؛ ولی عشقی والاتر را دیده بود! مانده بودم که خدا، باز چه کنم....؛ که فرمانده اش گفت هرچه خانوم تون گفتند.
به حسین نگاه کردم. نگاهش ملتمسانه بود. دلم نیامد ناراحتش کنم.
گفتم: به هرچه حسین رضایت داشته باشه، من هم راضی ام.
بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان، برگشتیم خانه.
هنوز خوب نشده بود. غصه ی رفتنش را داشتم.
از روز اول، دلهره ی روز آخر به جانم افتاده بود. نمی گذاشت از بودنش لذت ببرم.
آمدن این بار حسین، با دفعات قبل فرق می کرد. بسیار ساکت شده بود و مهربان تر از قبل.
اخرین سفر حسین، همگی در خانه ی بابام دعوت بودیم. زن داداشم رفته بود مسافرت. داداشم، دل تنگ خانمش بود.
سر به سرش می گذاشتیم. داداشم، شعری درباره ی دوری همسرش خواند.
همه ی حواسم به حسین بود. کنار ما نشسته بود. اصلا حرف نمی زد. تنها جمله ای که توی آن شلوغی از حسین شنیدم، این بود: احسنت! همه تقریباً متوجه تغییر رفتار حسین شده بودند. با جمع ما غریبه شده بود. توی حال و هوای دیگری بود. همان جا متوجه شدم انگشتری که آن همه بهش علاقه داشت، دستش نیست.
گفتم حسین، انگشترت؟! گفت تو یکی از عملیات ها، کنار تل صبیحه می خواستم چیزی رو پرت کنم، از انگشتم جدا شد. خواستم بیارمش؛ ولی از بس آتیش دشمن زیاد بود، نشد.
دل شوره ی عجیبی آمد سراغم. گفتم تو که برای انگشترت...حرفم را قطع کرد و گفت:
شاید می خواهم به......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
مسیر تهران ـ نطنز رو اگه انسان هفتهای یک بار تردد کند، خیلی خستهکننده خواهد بود. آقا مصطفی هفتهای دو یا سه بار این مسیر رو میرفت و برمیگشت.
روزهگرفتن در سایت نطنز هم،
خیلی سخت بود؛ هوا آنقدر گرم میشد که لبها ترک برمیداشت و خون میآمد. همه اینها نشاندهنده سختیهای ایشون بود. ولی هیچوقت از سختیها نمیگفتن.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کناره سفره عقد نشستیم عاقدپرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم.😌
حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. 😁
عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه.
بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 🥰
📕برشی از کتاب #یادت_باشد
شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#عمار_بهمنی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخرین لحظات شهید #عمار_بهمنی
یادش گرامی وراهش پررهرو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۶-۶۵
🔻قسمت: ۳۳
این بار باز حاج قاسم به برگشتنش راضی نبود.
به هر نحوی بود، دوباره رضایت حاج قاسم را گرفت.
زمان رفتنش شده بود.
مثل همیشه، کنارش ایستاده بودم ؛اما توی دلم آشوبی بود.
مانند دوران جنگ، برای این که خانواده اش رو نگران نکند، به بهانه ی سفر حلالیت گرفته بود.
این سفر ،سفر دل کندن بود.
حسین از همه چیز دل کنده بود؛ حتّی از فرزند.
چگونه می توانستم از رفتن منصرفش کنم؟
نیمه شب بود.
بچّه ها خواب بودند.
آماده شدم حسین را ببرم فرودگاه.
آیینه و قرآن آوردم.
از زیر قران رد شد.
مثل همیشه گفت «اُفَوِّضُ اَمری اِلَی اللهِ بَصیرٌبِالعِباد».
از در حیاط آمدیم بیرون.
دیدم حسین برگشت.
تعجب کردم !
گفتم: شاید چیزی جا گذاشته!
من هم باش برگشتم.
رفت سمت احسان.
خم شد. احسان رابوسید.
آرام دستش را گذاشت روی قلب احسان.
گفت«الا بِذکرالله تطمئن القلوب ».
آهی کشید وگفت «بابا، خدا دلت رو آروم کنه!».
بغض، گلویم را گرفته بود.
سوار ماشین شدیم.
توی مسیر، هر دو ساکت بودیم.
بغضی توی گلویمان بود که نمیگذاشت حرف بزنیم.
رسیدیم فرودگاه.
زمان خداحافظی گفت «طاهره ،نذار احسان به خاطر دل تنگی من اذیّت بشه.
قول می دم اگه شهید شدم، اوّلین نفری که شفاعت کنم ،تو باشی. »
لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم.
می دانستم این رفتن، برگشتی ندارد !
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
⭕️برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد مجازات در نظر گرفته بود و در یک دفتر آن ها را یادداشت کرده بود.
🔹غیبت معذرت خواهی نسبت به فرد غیبت شده...
🔸واریز مبلغی پول به حساب ۱۰۰ حضرت امام ره...
🔹چند صبح اقامه ی نماز صبح در مسجد جامع...
#شهید_ناصر_فولادی...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حزب_بعث_یکی_از_چهرههای_کریه_تاریخ!
🌷در اردوگاه ۱۱ تکریت یکی از صحنههایی که بچهها را بسیار تحت تأثیر قرار داد و چهرهی خونخوار و کریه حزب بعث را بیش از پیش نمایان ساخت، شکنجه و قتل یک نوجوان بسیجی پانزده ساله بود. بعثیها ابتدا اسرا را به صف کردند. بعد نوجوان بسیجی را با ضرب و شتم به وسط محوطه اردوگاه آوردند درحالیکه سر و صورت او غرق در خون شده بود. بعد آب جوش روی بدنش پاشیدند و او را به زور روی خرده شیشه و نک غلتاندند و آنقدر....
🌷و آنقدر این شکنجه ادامه پیدا کرد تا اینکه در صورت آن بسیجی معصوم حالت عروج به ملکوت اعلی هویدا شد. سرانجام، آن رزمنده به لقاء الله پیوست و صفحهی ننگین و دهشتزای دیگری بر پروندهی سیاه خونخواران بعثی افزوده شد. بعد از این عمل جنایتکارانه، پیکر مطهر شهید نوجوان را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند تا چنین وانمود کنند که وی در حین فرار کشته شده است.
#راوی: آزاده سرافراز کریم
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✍ #ڪلام_شـهید
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنائي با احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد بايد آنان را آشنا به فرامين الهي تا آنجايي كه توان داريد بنماييد, اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد شما در آخرت بايد جوابگو باشيد, دستورات اسلام را عاميانه برايشان تشريح كنيد.
📎فرماندهٔ گردان ابوالفضل لشگر ۱۶ قدس گیلان
#سردارشهید_حجت_نظری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
333(1).mp3
3.94M
#مینمنیت
🔺تمام نوشته های خویش را در چند گونی ریختم و سوزاندم
#شهید_مرتضی_آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۸-۶۷
🔻قسمت: ۳۴
هر وقت بی قرار بودم، صدای حسین، خیلی آرامم می کرد.
آن روز، حال عجیبی داشتم. با زنگ تلفن به خود آمدم؛ حسین بود!صداش مثل یک پارچ آب سرد، دلهره هام را شست و برد.
از دل تنگی، از بچّه ها، از دل خوری هایی که برام پیش آمده بود، گفتم.
قبل از این که خداحافظی کند، گفت《طاهره، نه رفتار و نه گفتار آدم ها، خیلی خوشحالت کنه، نه خیلی ناراحتت کنه؛ چون همه موقت و زود گذرند.》.
الهی بمیرم؛ چقدر خون دل خورده بود! چقدر اذیّت شده بود! چه روزهایی که با لبی پر از سکوت، نامردی ها را فریاد زده بود! نمی خواست پا جای پاش بگذارم. نمی خواست حرف های مردم اذیّتم کند.
همین که خداحافظی کرد،
دوباره به فکر فرو رفتم.
به خودم گفتم: ببین! حسین داره باهات وداع می کنه! ببین داره بهت می گه کم کم آماده شو...
سرم درد می کرد.
گوشه ای از اتاق خوابم برد.
خواب دیدم توی صحن حرم امام رضا علیهِ السّلام، من و حسین نشسته ایم.
محو تماشای کبوترهایی شده بودیم که دور تا دور ضریح پرواز می کردند.
یکی از کبوترها، از روی ضریح بلند شد، آمد روی شانه ی حسین نشست.
گفتم《حسین، کبوتر!》
خندید و گفت《کاری بهش نداشته باش. بذار بشینه.》.
از خواب بیدار شدم. می دانستم تعبیر خواب کبوتر، این است که خبری از راه دور بهم می رسه.
دو سه روز گذشت؛ ولی کبوتر خوابم خوش خبر نبود؛
خبر شهادت حسین ام رو بهم داد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عبدالمهدی یک عارف بود او نمازهای می خواند که من ساعت ها متحیر می ماندم. شهید در سجده ها و دعای دستش دعا کمیل می خواند . و دائم الوضو بود. در یک عملیات که شیمیایی شده بود و تمام دو دستش پر ازآبله و زخمی بود، ایشان با پماد که زخم ها را چرب می کرد دوباره برای هر وضو با آب و صابون چنان روی زخم می کشید که من وقتی سئوال می کردم دستان شما درد ندارد در پاسخ می گفت: هیچ دردی احساس نمی کنم. یعنی ایشان اصلاً در یک عالمی بود که درد زخم های دستانش را متوجه نمی شد.
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
متن اطلاعیه اول سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🔸بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنْتَقِمُونَ
ملت شریف و شهید پرورد ایران اسلامی. در پاسخ به جنایت های متعدد رژیم خبیث صهیونیستی از جمله حمله به بخش کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق و شهادت فرماندهان و مستشاران نظامی ایران، بامداد امروز یکشنبه 26 فروردین، دلاورمردان نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان بخشی از تنبیه آن رژیم نامشروع و جنایتکار طی عملیات «وعده صادق» با رمز مقدس «یا رسول الله» با موفقیت اهدافی را در داخل سرزمین های اشغلی با ده ها فروند موشک و پهپاد مورد اصابت قرار دادند.
🔸جزئیات این عملیات که با مصوبه شورایعالی امنیت ملی و زیر نظر ستاد کل نیروهای مسلح و با حمایت و همراهی غیورمردان ارتش جمهوری اسلامی و پشتیبانی وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح انجام پذیرفت، به زودی به استحضار مردم قهرمان ایران و آزادگان جهان خواهد رسید.
وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
متن اطلاعیه دوم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🔸بسم الله قاصم الجبارین
ملت شریف و بزرگوار ایران اسلامی !
با گذشت بیش از ۱۰ روز از سکوت و اهمال سازمانهای بینالمللی به ویژه شورای امنیت سازمان ملل متحد برای محکومیت تجاوز و جنایت گری رژیم صهیونیستی در حمله به بخش کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق به عنوان بخشی از خاک کشورمان و به شهادت رساندن ۷ تن از مستشاران قانونی کشور و عدم مجازات رژیم جنایتکار ذیل بند هفتم منشور سازمان ملل ؛ جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به این جنایتها و تحقق هشدارهای پیشین و تامین مطالبه ی به حق ایران و به منظور تنبیه متجاوز ، با استفاده از توانمندیهای راهبردی اطلاعاتی ، موشکی و پهپادی خود به اهداف نظامی مهم ارتش تروریستی صهیونیستی در سرزمینهای اشغالی حمله و آنها را با موفقیت مورد اصابت قرار داد و منهدم کرد.
🔸در پیروی از سیاستهای راهبردی جمهوری اسلامی ایران:
۱. به دولت تروریستی امریکا هشدار داده میشود هرگونه پشتیبانی و مشارکت در ضربه به منافع ایران ، پاسخ قاطع و پشیمان کننده نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران را در پی دارد ؛ همچنین امریکا نسبت به اقدامات شرارت بار رژیم صهیونیستی مسئولیت داشته و در صورت عدم مهار این رژیم کودک کش در منطقه باید تبعات آن را بپذیرد.
۲. ضمن تاکید بر سیاست حسن همجواری با همسایگان و کشورهای منطقه تصریح می شود ، هرگونه تهدید توسط دولت تروریستی امریکا و رژیم صهیونیستی از مبدا هر کشوری پاسخ متقابل و متناسب جمهوری اسلامی ایران به منشا تهدید را به دنبال خواهد داشت.
به ملت قهرمان ایران اطمینان میدهیم، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سایر نیروهای مسلح کشور در دفاع از منافع ملی تا پای جان ایستاده و تلاشهای دشمنان برای برهم زدن امنیت و آرامش مردم را خنثی خواهد نمود.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محسن_صداقت🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزارش_کار
به لطف خدا و کمک شما عزیزان ۱۶۰ نفر راهی کربلای معلا شدن که هزینه ۲۲ نفر از این عزیزان توسط شما بزرگواران پرداخت شدن ✅
این عزیزان دعا گوی شما بودن🌹
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
خیریه جهادی حضرت مادر 👇
5892107046105584
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_نهم
#کانال_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من یکی از جنگ متنفرم، ولی الان نه!
الان باید وایسی دفاع کنی...
سکانسی دیدنی از شهید شیرودی در فیلم سینمایی «آسمان غرب» که این روزها در سینما در حال اکران است.
#انتقام_سخت #طوفان_الاحرار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۹-۶۸
🔻قسمت: ۳۳
عید امسال رفته بودیم سوریه . دلتنگ حسین بودم .
حال و حوصله نداشتم . دوست داشتم کمی تنها باشم.
از آن طرف هم دلم نمیآمد بچّه ها را ناراحت کنم .
باهاشان رفتم بازار. داخل مغازهای شدیم.
مردی میانسال، پشت میز نشسته بود.
با بچهها داخل مغازه شدیم . با هم که صحبت میکردیم . صاحب مغازه متوجه شد ما ایرانی هستیم.
فارسی را دست و پا شکسته بلد بود . آمد سمت ما.
سلام کرد. گفت « شما، ایرانی هستین؟».
گفتیم «بله .»
خلاصه، سر صحبت را باز کرد. از جنگ گفت و از شهامت ایرانی ها. روکرد به پسر جوانی که پشت میز بود و با مشتری حرف میزد. گفت «این، خواهر زادمه که در عملیات بصرالحریر بوده.».
من و بچّه ها به هم نگاه کردیم.
گفتیم «کدوم عملیات ؟!».
گفت« بصرالحریر.». هروقت ، هرجایی اسم این عملیات میآمد، تمام بدنم میلرزید.
کنجکاو شده بودیم که بیشتر از این عملیات حرف بزند.
گفتم «لطف کنید به خواهرزادهتون بگین اگه وقت داره ، کمی از عملیات بصرالحریر برامون حرف بزنه.».
صداش کرد. باهم آشنا شدیم. همگی مشتاق شنیدن بودیم.
با دستپاچگی گفتم «آقا، فرماندهی اون عملیات ، کی بود؟».
گفت «حسین بادپا.».
پرسیدم «چی ازش میدونی ؟».
گفت: بسیار شجاع و نترس بود ! بسیار مهربون بود ! با همه صمیمی بود.
شب بود. همه دور هم بودیم . فردا قرار بود عملیات بشه . حسین داشت نمازش رو میخوند . همین که نمازش تموم شد، رو کرد به بچّه ها، و گفت «اگه من شهید بشم ، دلتون برام تنگ میشه؟».
اون حرف میزد و ما گریه میکردیم.
بعد با تعجب گفت « مگه شما حسین بادپا رو میشناسین ؟!».
گفتم «آره. من همسرش هستم. این ها هم بچّه هاشن .».
انگار یک بار دیگر خود حسین را دیده باشد، اشک توی چشمهاش جمع شد. افسوس میخوردم که چرا حسین را نشناختم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برایمان مهمان رسید یک کم از غذای ظهر مانده بود اما برای چند نفر کافی نبود.
فوری رفتم به طرف سنگر تدارکات تا برای مهمان ها غذا بیاورم.
وقتی برگشتم دیدم همه شان دور همان قابلمه ی کوچک نشسته اند و غذایشان را خورده اند.
رفتم و جریان را برای علی آقا تعریف کردم پرسید هر وقت سر سفره مینشینی زانوهایت را بغل می گیری؟
درست مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته؟
گفتم : بله...
گفت : پس خدا به خاطر ادبت به سفره ات برکت می دهد.
#شهید_علی_ماهانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حزب_بعث_یکی_از_چهرههای_کریه_تاریخ!
🌷در اردوگاه ۱۱ تکریت یکی از صحنههایی که بچهها را بسیار تحت تأثیر قرار داد و چهرهی خونخوار و کریه حزب بعث را بیش از پیش نمایان ساخت، شکنجه و قتل یک نوجوان بسیجی پانزده ساله بود. بعثیها ابتدا اسرا را به صف کردند. بعد نوجوان بسیجی را با ضرب و شتم به وسط محوطه اردوگاه آوردند درحالیکه سر و صورت او غرق در خون شده بود. بعد آب جوش روی بدنش پاشیدند و او را به زور روی خرده شیشه و نک غلتاندند و آنقدر....
🌷و آنقدر این شکنجه ادامه پیدا کرد تا اینکه در صورت آن بسیجی معصوم حالت عروج به ملکوت اعلی هویدا شد. سرانجام، آن رزمنده به لقاء الله پیوست و صفحهی ننگین و دهشتزای دیگری بر پروندهی سیاه خونخواران بعثی افزوده شد. بعد از این عمل جنایتکارانه، پیکر مطهر شهید نوجوان را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند تا چنین وانمود کنند که وی در حین فرار کشته شده است.
#راوی: آزاده سرافراز کریم
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯