eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۶۹-۶۸ 🔻قسمت: ۳۳ عید امسال رفته بودیم سوریه . دلتنگ حسین بودم . حال و حوصله نداشتم . دوست داشتم کمی تنها باشم. از آن طرف هم دلم نمی‌آمد بچّه ها را ناراحت کنم . باهاشان رفتم بازار. داخل مغازه‌ای شدیم. مردی میانسال، پشت میز نشسته بود. با بچه‌ها داخل مغازه‌ شدیم . با هم که صحبت میکردیم . صاحب مغازه متوجه شد ما ایرانی هستیم. فارسی را دست و پا شکسته بلد بود . آمد سمت ما. سلام کرد. گفت « شما، ایرانی هستین؟». گفتیم «بله .» خلاصه، سر صحبت را باز کرد. از جنگ گفت و از شهامت ایرانی ها. روکرد به پسر جوانی که پشت میز بود و با مشتری حرف میزد. گفت «این، خواهر زادمه که در عملیات بصرالحریر بوده.». من و بچّه ها به هم نگاه کردیم. گفتیم «کدوم عملیات ؟!». گفت« بصرالحریر.». هروقت ، هرجایی اسم این عملیات می‌آمد، تمام بدنم می‌لرزید. کنجکاو شده بودیم که بیشتر از این عملیات حرف بزند. گفتم «لطف کنید به خواهرزاده‌تون بگین اگه وقت داره ، کمی از عملیات بصرالحریر برامون حرف بزنه.». صداش کرد. باهم آشنا شدیم. همگی مشتاق شنیدن بودیم. با دستپاچگی گفتم «آقا، فرمانده‌ی اون عملیات ، کی بود؟». گفت «حسین بادپا.». پرسیدم «چی ازش میدونی ؟». گفت: بسیار شجاع و نترس بود ! بسیار مهربون بود ! با همه صمیمی بود. شب بود. همه دور هم بودیم . فردا قرار بود عملیات بشه . حسین داشت نمازش رو می‌خوند . همین که نمازش تموم شد، رو کرد به بچّه ها، و گفت «اگه من شهید بشم ، دلتون برام تنگ میشه؟». اون حرف میزد و ما گریه میکردیم. بعد با تعجب گفت « مگه شما حسین بادپا رو می‌شناسین ؟!». گفتم «آره. من همسرش هستم. این‌ ها هم بچّه‌ هاشن .». انگار یک بار دیگر خود حسین را دیده باشد، اشک توی چشم‌هاش جمع شد. افسوس میخوردم که چرا حسین را نشناختم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
برایمان مهمان رسید یک کم از غذای ظهر مانده بود اما برای چند نفر کافی نبود. فوری رفتم به طرف سنگر تدارکات تا برای مهمان ها غذا بیاورم. وقتی برگشتم دیدم همه شان دور همان قابلمه ی کوچک نشسته اند و غذایشان را خورده اند. رفتم و جریان را برای علی آقا تعریف کردم پرسید هر وقت سر سفره مینشینی زانوهایت را بغل می گیری؟ درست مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته؟ گفتم : بله... گفت : پس خدا به خاطر ادبت به سفره ات برکت می دهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷در اردوگاه ۱۱ تکریت یکی از صحنه‌هایی که بچه‌ها را بسیار تحت تأثیر قرار داد و چهره‌ی خونخوار و کریه حزب بعث را بیش از پیش نمایان ساخت، شکنجه و قتل یک نوجوان بسیجی پانزده ساله بود. بعثی‌ها ابتدا اسرا را به صف کردند. بعد نوجوان بسیجی را با ضرب و شتم به وسط محوطه اردوگاه آوردند درحالی‌که سر و صورت او غرق در خون شده بود. بعد آب جوش روی بدنش پاشیدند و او را به زور روی خرده شیشه و نک غلتاندند و آن‌قدر.... 🌷و آن‌قدر این شکنجه ادامه پیدا کرد تا این‌که در صورت آن بسیجی معصوم حالت عروج به ملکوت اعلی هویدا شد. سرانجام، آن رزمنده به لقاء الله پیوست و صفحه‌ی ننگین و دهشت‌زای دیگری بر پرونده‌ی سیاه خونخواران بعثی افزوده شد. بعد از این عمل جنایتکارانه، پیکر مطهر شهید نوجوان را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند تا چنین وانمود کنند که وی در حین فرار کشته شده است. : آزاده سرافراز کریم منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 او انسانی فوق العاده باهوش و دوست داشتنی بود و با افرادی که تسلیم می شدند برخورد دوستانه ای داشت. نزدیک روستای کوخان توسط ضد انقلاب جاده مین گذاری شده بود. فردی آمد و تسلیم شد. ناصر کاظمی برخوردی با او کرد که منقلب شد. مکان مینهای کاشته شده را می دانست. رفت و مینها را خنثی کرد و از خطر جانی و مالی نیروهای خودی کاسته شد. ناصر کاظمی نه تنها در بین نیروهای خودی، بلکه در دل نیروهای ضد انقلاب نیز زود جا باز کرد. او در قلب همه جا داشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ مرور و جزئیاتی از عملیات موفق 📌پایگاه جاسوسی_اطلاعاتی در بلندی‌های جولان و پایگاه هوایی نواتیم(محل استقرار F35) از اهداف اصلی بودند ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔸صفحه: ۷۰-۶۹ 🔻قسمت ۳۵-۳۴ هر وقت پیش پدر و مادرش می رفت، حتماً دست شان را می‌بوسید. هر وقت بحث کوچکی می شد، یا حرف پدر و مادرش پیش می آمد. می گفت: پدر و مادر فرق می کنه. احترام به اون ها، در هر حالتی واجبه. نبینم خدایی نکرده به پدر و مادر من و خودت کم لطفی کنی. این ها، دو گوهر گران بها هستند که خدا لطف کرده و سایه شون رو بالای سر ما گذاشته. دیگه نیازی نیست بگم برای ما چه کارهایی کرده اند تا به این جا رسیده ایم؛ چون خودت مادری و من هم پدر. بسیار شوخ طبع بود. جلوی دوستان خانوادگی، به من می گفت شوهرم. می‌گفت اگر شوهرم اجازه بده؛ اگر شوهرم بخواد...؛ حتی جلوی سردار سلیمانی و بقیه ی دوستاش. براش مهم نبود که کجاست. سرم را می بوسید و می گفت همین که هستی، آرامش دارم. ابراز علاقه ی بی پرواش را که می دیدم، بیشتر از پیش به انتخابم افتخار می کردم. نمی‌گویم توی زندگی مان بحث نبود؛ در زندگی هر زن و شوهری بحث و دعوا هست. تنها تفاوت زندگی من با دیگران، این بود از همدیگر دل خور می شدیم؛ ولی به این دل خوری ادامه نمی‌دادیم؛ یا نمی گذاشتیم به دعوا تبدیل شود. یکی از ما، زود کوتاه می آمد. از بی احترامی خبری نبود. در کمال آرامش می نشستیم درباره ی مشکل مان با هم صحبت می کردیم. یادم نمی آید با صدای بلند با هم صحبت کرده باشیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✍️ من ذره‌ای ناراحتی از این پسر ندارم ▫️بــه اطرافیانش بسیار محبت می‌كرد. بــه مــن خیلی محبـت داشـت. شاید بــاور نكنید، اما می‌آمد مــن را می‌بوییـد و می‌بوسـید؛ مثل كسی كــه گلی را بــو می‌كند، مـن را می‌بویید. ▫️می‌گفت همه افتخار من این اسـت كـه مادری فداكار مثـل تـو دارم. بـه مـن می‌گفت هـر چیـزی كه لازم داری و می‌خواهی بــه مــن بگـو و چــرا بــه بچه‌های دیگرت می‌گویی؟ بگذار ایـن اجـر بـه مـن برسـد. مـن ذره‌ای ناراحتی از ایـن پسـرم نـدارم. ماننـد یـک پسـر هجـده سـاله، شیرین‌زبان و خندان بــود. 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | شهيد را به خاک نسپاريد، بلكه بر يادها بسپاريد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 (۲ / ۱) ...!! 🌷در گرماگرم عملیات بازی دراز با گروهی از عراقی‌ها درگیر شدیم، ناگهان یکی از آن‌ها قل خورد به سمت سنگر و افتاد روی لبه سنگر. طوری‌که جفت پاهایش افتاد جلوی پاهای من و ورودی سنگر، چشم در چشم هم شدیم. چشم‌های من که از قبل گشاد شده بود، افتاد توی چشم سرباز عراقی. سرباز عراقی هم بهت زده مرا نگاه می‌کرد و لبخند مسخره‌ای روی لبش ماسیده بود. مثل این‌که از قبل داشت می‌خندید و خبر نداشت گذرش به آن‌جا می‌افتد. حسابی ترسیده بودم. اگر «پخ» می‌کرد، در جا مرده بودم. آخرین بار که سرباز عراقی دیدم، توی نیزارها بود و تا این حد به عراقی‌ها نزدیک نشده بودم. زبانم بند آمد. اما او گیج‌‌تر از این حرف‌ها بود که بخواهد کاری کند. 🌷اولش نفهمید یک آدم زنده جلویش نشسته. بعد از چند ثانیه به خودش آمد. آب‌دهانش را فرو داد. مانده بود چه کند؟ هر دو مسلح. هر که زودتر بزند برنده است. عاقبت عراقی پیشقدم و بلند شد و با یک جست از سنگر بیرون پرید. حرکت تند و وحشت‌زده‌اش مرا ترساند. خود را عقب کشیدم و نعره‌ بلندی زدم که واقعاً از ترس و وحشت بود. نعره‌ام آن‌قدر بلند بود که آن بنده خدا را دگرگون کرد. ایستاد، یکه‌ای خورد، بعد شش، هفت معلق زد و سر و ته سرنگون شد به سمت پایین ارتفاعات. من سریع نارنجک کشیدم و پشت سرش پرتاب کردم. نارنجک درست پهلویش منفجر شد و دوباره او را پرت کرد، دو _ سه متری سنگر. افتاد و دیگر بلند نشد، خیالم راحت شد. داخل سنگر برگشتم و نشستم. 🌷نزدیک صبح، قرار شد هر سه _ چهار نفرمان در یک سنگر اجتماعی سَر پوشیده جمع شویم و تا شب آن‌جا بمانیم و شب دوباره به سنگرهای انفرادی برگردیم. در گرگ و میش هوا آمدم بیرون از سنگر. همه بچه‌ها به سنگرهای اجتماعی منتقل شده بودند و فقط ما چهار _ پنج‌ نفر مانده بودیم که می‌گشتیم دنبال ورودی سنگر. ورودی سنگرها آن‌قدر کوچک و تنگ بود که توی تاریک و روشن هوا و رسیدن صبح، بعد از کلی بالا و پایین رفتن، در سنگر را پیدا کردیم. اما دیگر دیر شده بود و عراقی‌ها ما را دیده بودند. از همان سر صبح شروع کردند به زدن. سنگر به شکل ال و ارتفاعش کمی بیشتر از یک متر بود. اندازه ورودی‌اش آن‌قدر بود که یک نفر سینه خیز از آن عبور کند و داخل شود. بچه‌ها مرا.... .... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 از بدی دل بستن به مال دنیا میگفت. اما قبل از همه خودش به آن عمل می کرد میگفت: خداوند در قرآن فرموده: مومنین از آنچه خداوند روزی داده انفاق کنند. اینکه اضافه مال را بدهی می شود صدقه اما باید از آنچه به آن علاقه داری بگذری. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
? 🌷 (۲ / ۲) ...!! 🌷....بچه‌ها مرا هل می‌دادند و می‌گفتند: «برو تو» الان ما را می‌زنند. اول چهار دست و پا شدم، اما نتوانستم داخل شوم. بعد سینه‌خیز رفتم و به زور داخل شدم. سنگر بزرگ اما تاریک تاریک بود. طوری که انتهای آن دیده نمی‌شد. چهار دست و پا شدم و جلو رفتم. عرض سنگر را طی کردم تا به ته سنگر برسم و جا برای بقیه باشد. بعد به سمت راست پیچیدم و این بار طول سنگر را طی کردم. آن وسط‌ها بوی تعفن شدیدی به مشامم خورد. در حالت عادی چنین سنگرهایی، هوا برای نفس‌کشیدن ندارند و اغلب به آدم حالت خفگی دست می‌دهد، چه برسد به این‌که بوی تعفن هم بیاید! دنبال یک جای مناسب می‌گشتم که بچه‌ها یکی یکی داخل شدند و شروع کردن به هل دادن. «زودباش. زودباش سید برو.» 🌷یکی از بچه‌ها که آخر صف ایستاده بود، تیر خورده و با ناله گفت: برید داخل سنگر، عراقی‌ها دارن می‌بینند. الان مرا می‌زنند. به انتهای سنگر که رسیدم، توی تاریکی شبح یک نفر را دیدم که دراز کشیده. از طرز خوابیدنش معلوم بود مرده است. تازه فهمیدم آن بوی تعفن مال چیست. کبریتم را از جیب درآوردم. آتش کردم و گرفتم روبه‌رویش. همان‌طور که حدس زده بودم عراقی بود. احتمال دادم بر اثر انفجار همان نارنجکی که دو سه روز پیش، بچه‌ها انداختند توی سنگرش مرده. جنازه باد کرده بود، به قدری که دکمه‌های پیراهنش کنده شده و لباسش در حال پاره شدن بود. بچه‌ها رسیدند به ته سنگر و تنگ من نشستند. دیگر جایی برای تکان خوردن نداشتم. سنگر ظرفیت ۵ نفر داشت. اما حالا با وجود آن جنازه باد کرده سه نفر هم به زور جا می‌شد. اما فضای جبهه و حساسیت کار این‌طور بود که.... 🌷این‌طور بود که اگر می‌گفتند ۱۰ نفر باید در آن سنگر جا شوند همه بچه‌ها سعی می‌کردند اطاعت کنند و آن‌چه خواسته شده را انجام دهند. حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود. برای همین مجبور شدیم کنار هم دراز بکشیم تا هر شش نفرمان بتوانیم داخل سنگر جا شویم. قسمت بد ماجرا از همان‌جا شروع شد که باید کنار آن جنازه متعفن و بدبو تا شب دراز می‌کشیدم. بچه‌ها جایشان تنگ بود و ناچار به من آن‌قدر فشار آوردند که شکمم به شکم جنازه چسبید. بوی تعفنی که فضا را پر کرده بود و داشت خفه‌مان می‌کرد. هیچ هوایی برای نفس کشیدن و جایی برای تکان خوردن نداشتم. کم کم خسته شدم و بدنم خشک شد. حاضر بودم بروم بیرون زیر گلوله باشم و حتی شهید شوم، اما از آن جنازه بد بو دور شوم. حدود ۱۳ ساعت را در همان حالت ماندیم تا این‌که هوا تاریک شد و توانستیم از آن سنگر بیرون بیاییم. منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌️❌️ چه نیرویی جز نیروی ایمان می‌تونه ممکن کنه؟؟!! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 وقتی شهید شد، تازه متوجه شدیم چقدر بدهکاری از بابت خرید جنس برای جبهه دارد. چند میلیون تومان بود که مجبور شدیم خانه را بفروشیم. حالا شما توجه کنید که ما سه دستگاه خانه شخصی داشتیم و از نظر تمکن مالی وضع مان خوب بود، اما سید همه این ها را خرج جنگ کرد. زندگیش شده بود جنگ، حتی نتوانست شاهد رشد بچه هایش باشد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ارتش عالم نتواند که جوابم دهد باید که در این حادثه توبیخ شود خصم درسی بدهیم عبرت تاریخ شود خصم 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۱ 🔻قسمت: ۳۶ به نماز او‌‌ّل وقت خیلی اهمیّت می داد. کار هر شبش بود که نماز شب بخواند. به بیدار ماندن در بین الطلوعین خیلی اعتقاد داشت. به من می گفت:«چقدر بَده که آدم، شب رو از دست بده!» تقریباً کار هر روزمان شده بود که بعد از نماز صبح به گلزار شهدا برویم. گاهی هم برای خواندن نماز صبح، آنجا بودیم. نیم ساعتی می ماندیم. بعد بر می گشتیم خانه. به مناجات شعبانیه علاقه ی زیادی داشت. در ماه های رجب، شعبان، رمضان، و روزهای خاص مثل تولد های ائمه ی سعی می کرد روزه بگیرد. دائم الوضو بود. هرگز به بچّه ها به زور چیزی را تحمیل نمی کرد؛حتّی مسائل دینی. کارها و اعمال حسین، برای هر یک از بچّه ها، خودش نوعی تشویق بود؛ مثل بردن بچّه ها روزهای جمعه به ماهان که هم گردش بود وهم تفریح؛ هم زیارت بود و هم رفتن به نماز جمعه. هر وقت بیکار بود، سعی می کرد کتاب بخواند. اکثر مواقع، کتاب خاطرات دوستان شهیدش را می خواند. شاید یک کتاب را بارها و بارها می خواند و گریه می کرد. با خانواده ی شهدا با احترام خیلی خاص رفتار می کرد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
۴۰ روز قبل از شهادتش عقد كرد. تو اين مراسم چند تا عكس يادگاری گرفت. با لباس رسمی سپاه جلوی آينه وايستاد تا یه عكس ديگه ازش بگيرم. گفت: اين عكس جون می ده برای حجله گفتم: ممكنه مامان بشنوه و ناراحت بشه. گفت: اگر همه اينايی كه دارم رها كنم، شهادتم ارزش واقعی پيدا ميكنه، عادی شهيد شدن كه چيزی نيست! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa! ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
،💢 پیام شهید بهروز واحدی و روایت خوابی که دیده بود. « جاده ظهور همین است که در آن در حال حرکت هستید ... » ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۲ 🔻قسمت: ۳۸_۳۷ به فقرا کمک می کرد. اگر ما باش بودیم و آدم نیازمندی را می دید، ماشین را چند متر جلوتر پارک می کرد. از ماشین پیاده می شد و با احترام خاصی، طوری که طرف شرمنده نشود، بهش کمک می کرد. گاهی هم نشانی منزل شان را می گرفت تا ماهانه هم کمک شان کند. من، آدم معتقد و مومنی هستم؛ ولی نه به اندازه ی حسین. حسین، نوع نگاهم به زندگی را عوض کرد. دیگر خیلی چیزها برام بی ارزش شده اند. فرزند شهید: فاطمه بیشتر مثل دو تا دوست با هم بودیم. اصولاً دخترها با مادرشان درد دل می کنند؛ ولی برای من به عکس بود. حرف های دلم را بدون رودربایستی به بابا می گفتم. با هم شوخی می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم. آدمی منطقی بود. هروقت خانه بود، سعی می کرد بیشتر وقتش را برام بگذارد. به این می بالیدم و خودم را با دوستانم مقایسه می کردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: ▫️ما هیچ شبی نمیخوابیم مگر اینکه به نابودی دشمنان فکر می کنیم ما به تلاش برای پیروزی مقاومت شبانه روز ادامه خواهیم داد تا اینکه زمین و آسمان و دریا برای صهیونیستها تبدیل به جهنم شود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لطف خدا و کمک خیرین محترم تعداد هزار جفت کفش نو خریداری شده و بین بچهای ایتام و فقرایی نیازمند توزیع شد✅ ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ پیشگویی که با قاطعیت امروز را پیش‌بینی کرده... جوانی شهید رو در کنارشون ببینید... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💠‍ شهید مدافع حرمی که صیاد شیرازی آینده بود💠 🔹شهید محسن قوطاسلو زیاد از شهادت حرف می‌زد. همیشه در جمع‌های خانوادگی یا در هیئت‌ها که حضور داشت می‌گفت دعا کنید من شهید شوم؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیک‌تر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمی‌گردم. 🔹دوستان محسن قوطاسلو گفتند که یک عملیات سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای جبهه النصره بوجود آمد. تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی خط را به تنهایی نگهداشته بوده و قهرمانانه در نبردی مستقیم و تن به تن به شهادت رسیده. نیروهای دشمن، بعد از شهادت محسن برای اطمینان از مرگ او، به او تیر خلاص زده بودند. حتی وسائلش را هم با خودشان برده بودند. 🔹کسایی‌نژاد معلم شهید قوطاسلو روز‌هایی را به یاد می‌آورد که محسن را با عشق و علاقه‌اش به ارتش و کارش در محل می‌دید و تعریف می‌کند: " به ارتش و کارش خیلی علاقه‌مند بود هر وقت او را در شهرک می‌دیدم در حال تمرین دویدن و حفظ آمادگی بود، آنقدر با عشق کارش را دنبال می‌کرد که همیشه می‌گفتم حاج محسن تو صیاد شیرازی آینده هستی که زود هم به درجه‌ای که صیاد رسیده بود می‌رسید". شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گفته بود بین ایرانی ها ،از همه بیشتر حاج قاسم را دوست دارد و رابطه اش با او رابطه ی سرباز و فرمانده است و افتخار می کند به اینکه سرباز او باشد. بعد از آزادسازی موصل ،حاج قاسم به ابومهدی اشاره کرد و گفت: ابومهدی یک شهید زنده است. مجاهدی است با چهل سال مبارزه. ما سرباز ابومهدی بودیم ،هستیم و افتخار می کنیم به او. 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 مستند کَسر الحُدود 🔹 روایت عملیات‌های صحرای سوریه و بازپسگیری اراضی تحت تصرف داعش درانتقام خون شهید حججی و شهیدقمی هدف اصلی در این مستند نمایش حماسه های لشکر فاطمیون، حیدریون، رزمندگان ایرانی و ارتش سوریه در فتح صحراهای شرق سوریه بود. باز پس‌گیری این مناطق و امن کردن آن، بزرگترین پیروزی مقاومت بعد از پیروزی در حلب است که در قالب این مستند به تصویر کشیده می‌شود. شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۳-۷۲ 🔻قسمت: ۴۰-۳۹ برای تولد دوستم دعوت شده بودم. همین که از سر کار آمد، بهش گفتم «بابا، فردا جشن تولد دوستمه من هم دعوتم.» گفت « تولدشون مبارک باشه. »بعد از ناهار، با وجود خستگی ای که داشت، صدام زد، گفت «فاطمه جان، بیا!» رفتم کنارش نشستم. گفت«فاطمه، دخترم، تو دختر فهمیده ای هستی. خودت خیلی چیزها رو درک می کنی. فقط تنها ازت می خوام توی انتخاب دوستت، نهایت دقتت رو بکنی. حالا این دوستت رو که تولدشه چقدر می شناسی؟ مطمئنه؟ ». گفتم «زیاد نه». سؤالش باعث شد که درباره ی دوستم بیشتر تحقیق کنم و فکر کنم که می خوام رابطه ام را باهاش ادامه بدهم یا نه. خیلی خوشحال بودم که بابام نسبت به کوچک ترین مسائل مربوط به من بی تفاوت نیست. هیچ کس نمی توانست به اندازه ی بابا درکم کند. بابا، بهترین دوستم بود. یادم می آید یکی از دوست هام، باباش را از دست داده بود. خیلی ناراحت بودم که از حالا چه جوری می خواهد بدون بابا زندگی کند. بغض ،گلویم را گرفته بود. نمی توانستم حتی یک لحظه خودم را جای دوستم بگذارم. بابا ، علت ناراحتی ام را پرسید. محکم بغلش کردم. گفتم«خدا نکنه یه روز کنارم نباشی!». بابا بوسیدم و با حرف هاش آرامم کرد. از آن به بعد، هر وقت از مدرسه می آمدم، احوال دوستم را می پرسید که «الان چه کار میکنه؟» الان که باباش نیست‌، چه جوریه؟!»... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌹خاطرات مهدی سلحشور از سردار سلیمانی ✍سلحشور مداح اهل‌بیت (ع): در تیرماه سال گذشته بود که به همراه حاج قاسم به سوریه مشرف شدیم و تا دمشق با یکدیگر مشغول صحبت بودیم. در میان این گفت‌وگوها، نکته‌ای مطرح شد. من گفتم: حاجی، ملت ایران هیچ وقت اهل جنگ نبود و همه از جنگ متنفرند امّا دعا کنید هیچ وقت خداوند باب شهادت را بر رویمان نبندد. او نگاهی کرد و گفت: به شما اطمینان می‌دهم روزهایی را پیش‌رو خواهیم داشت که شهدا به حال آن حسرت می‌خورند و می‌گویند، ای کاش ما نیز در کنار آنها بودیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯