5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم را تشویق کنید تا شجاع باشند...
سوزان ساراندون، بازیگر معروف آمریکایی🤔 زیر بارون و تو جمع معترضان حامی فلسطین👏
خیییلی جالبه حتما ببینید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🥀عکسی که نمىخواستم بگیرم
❤️🔥تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان، جایی كه تا سه مرحله عراقیها رو عقب زده بودیم، در اوج گرما، با انفجار خمپاره ها و شلیك گلوله ها، دوربین به دست راه افتادم تا روحیه بخش دل پاك بچه ها باشم.
💔به سنگری رسیدم بدون سقف در حالیكه بچه ها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یكی از این دسته های گل منو دید و گفت:
- برادر! یك عكس از من می گیری؟
- عزیزم، روراست، زیاد فیلم برام باقی نمونده، ناراحت نشیا، عكس یادگاری نمی گیرم.
- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه دیگه تو این دنیا نیستم، ازم عكس می گیری؟
- برادرم، این حرفها چیه، من مخلصتم ....
❤️🔥(نمی تونستم تو چشماش نگاه كنم، یه حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج می زد.)
- بشین فدات بشم تا یه عكس خوشگل ازت بگیرم. ولی یه شرط داره؟
- چه شرطی قربونت برم؟
- این كه اسم منو حفظ كنى!
- تو از من عكس بگیر من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ می كنم!
- سید مسعود شجاعی طباطیایی!
- بابا این كه یه تریلی اسم شد، می تونم همون آقا سیدشو حفظ كنم!(با خنده)
- باشه عزیزم، تا ما رو اینجا نكشی ول نمی كنی. بشین اونجا ...
- حجله ای باشه ها آقا سید، صبر كن این عطر تی رُز ام رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی ها بود.) به سینه بزنم.
💔(حالا بچه هایی كه پشت خاكریز مشغول تیراندازی و نبرد بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه او به سرش، عطر زدن و مدال آویزون كردنش می خندیدند.)
- كلیك...
- دست گلت درد نكنه، زیاد از اینجا دور نشی ها، كارت دارم ....
❤️🔥هنوز چند قدم دور نشده بودم كه صدای الله اكبر بچه ها بلند شد، این به این معنا بود كه اتفاقی افتاده .... برگشتم دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش .... دوربینمو بالا گرفتم، در حالیكه چشمام از اشك پر شده بود، عكسی از شهادتش گرفتم.
💔راستی شما می دونید این خود آگاهی از لحظه شهادت از كجا سرچشمه گرفته بود؟
🥀راوى: سید مسعود شجاعی طباطبایی
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اگر امروز به انقلاب ما خدشه وارد شود بدانید که به مسلمانهای جهان خدشه وارد شده است و اگر به انقلاب ما رونق داده شود آنها پیروز شده اند."
#شهید_محمود_کاوه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
29.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا_ڪریمہ_اهل_بیٺ💛
💞اے ڪه موسے الرضا را خواهرے
❣️در سما و ڪهڪشان ها اخترے
💞باب حاجات تمام شیعیان
❣️در میان شهر قم تو گوهرے
#یافاطمه_اشفعے_لے_فےالجنة💚
#میلاد_حضرت_معصومه(س)🌺
#مبارڪ_باد💚✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل :سوم
🔸صفحه : ۱۵۶-۱۵۷
🔻 ادامه قسمت : ۸۱
بچّه ها هم جواب می دادند «داورون …آی داورون…».
آن شب با روحیه ی خیلی خوب و شاد آقای امینی ،بچّه ها کلی خندیدند.
فردا صبح هم من و آقای سرچشمه پور ، یک جیپ فرماندهی گرفتیم.
آقای امینی نشست پشت فرمان.
بابچّه ها ،کل خط را چند بار دور زدیم.
بعد از مدّتی ، اوضاع تقریباً آرام شده بود.
تا این که سرانجام قطع نامه پذیرفته و جنگ تمام شد.
قسمت:۸۲
همرزم شهید: علیرضا فداکار
جنگ تمام شده بود.
برگشتیم رفسنجان.
من و حسین، بعد از جنگ، ارتباط مان باهم بیشتر شده بود.
بیکار بودیم.
حوصله نداشتیم در خانه بمانیم.
یک موتور داشتم ؛می رفتم دنبال حسین.
روزها تا شب باهم توی شهر ،بی هدف این طرف و آن طرف می رفتیم.
هر دو گم شده ای داشتیم که دنبالش می گشتیم.
آرام و قرار نداشتیم.
به دوستان و خانواده ی شهدا سر می زدیم.
تنها جایی که کمی آرام می شدیم، گلزار شهدا بود.
هیچ کس، حرف جامانده های جنگ را نمی دانست یا نمی فهمید.
ساعت ها کنار مزار دوستان شهیدمان می نشستیم، درد دل می کردیم و افسوس می خوردیم.
دو ماه بعد از پایان جنگ ،من ازدواج کردم.
یک سال بعد هم حسین ازدواج کرد.
باهم ارتباط خانوادگی پیدا کرده بودیم.
با حسین ، پدرومادرش و همسرم رفتیم مشهد.
بعد از این که برگشتیم، من به عنوان فرمانده سپاه سرچشمه معرفی شدم.
من هم حسین را جانشین خودم انتخاب کردم.
ادامه دارد …
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ناراحت شدم. گفتم: این چه کاریه شما می کنی ؟ چرا میرید اون ور خط، وسط عراقی ها؟ کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی میره وسط دشمن ؟
خیلی آرام گفت: من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهام رو بفرستم اون ور.
بیش تر لجم گرفت. گفتم: اصلا بیا بریم پیش این حاج آقایی که توی قرارگاهه، تکلیف شما رو روشن کنه. ببینم شما شرعا حق داری بری توی مهلکه یا نه ؟
گفت: حالا بشین، بعد من باید خط خودی رو رد کنم باید برم. که اگه پای بی سیم گفتم این کار باید بشه، بدونم شدنیه یا نه تو هم حرص نخور نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی مونه من برم یکی دیگه.
#شهید_صیاد_شیرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای از دوری، از خواب بی بوسه
خاک ویرون، موهام و، می بوسه😭💔
روز دختر و دختران گرسنه و آواره غزه..💔
#فلسطین
#روز_دختر
#غزه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
به ياد دختران گرامي شهدا ...
از شهادت پدرانتان
آرامش سهم ما مي شود
و قلب شکسته سهم شما ...
چه تقسيم عادلانه اي !!!😔
روز دختر بر نازدانه هاي شهداي مدافع حرم مبارک🦋
#شهیدانه
#دخترانه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#جواد_محمدی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایات_از_شهدا
حق انگشتر رو ادا کنید روایتی از اهدای انگشتری شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۱۵۹-۱۵۸-۱۵۷
🔻ادامه قسمت: ۸۲
روزی، حسین و آقای کاربخش رفته بودند رفسنجان.
من فردا صبح زود جلسه داشتم. حسین می بایست برمی گشت سرچشمه. بهش زنگ زدم و گفتم《صبح زود، سرچشمه باشی.》.
علی الظاهر حسین و آقای کاربخش، شب تا صبح نخوابیده بودند. بعد از نماز صبح، سوار لندکروز می شوند و به سمت سرچشمه حرکت می کنند.
نزدیک یک درّه خواب شان می برد و ماشین می رود توی درّه! صبح شده بود. هر چی منتظر شدم، دیدم خبری ازشان نیست.
سرانجام زنگ زدند و خبر دادند که《بچّه ها تصادف کرده اند.
الآن هم تو بیمارستان علی بن ابی طالب رفسنجان بستری هستند.》.
فوری ماشین گرفتم و حرکت کردم سمت رفسنجان. وقتی کنار تخت حسین رسیدم، خیلی نگرانش شدم. انگاری داشت نفس های آخرش را می کشید. در همان وضعیت، از من حلالیت می گرفت. گفتم《حسین، نگران نباش، پسر! من هنوز با تو کار دارم. مطمئن ام که خوب می شی!》.
با دعاهای پدر و مادرش و ما، بهبودش را به دست آورد.
این، دومین باری بود که حسین تا نزدیک مرگ رفته بود!
قسمت: ۸۳
همرزم شهید: علیرضا فداکار
بعد از مدّتی، همراه آقای صفریان، حسین بادپا، عباس هاشمیان و ...، تیپ یکم سیّدالشهدا (تیپ ضربت) را در کرمان تشکیل دادیم.
کار این تیپ، مبارزه با اشرار بود. آقای امینی، فرمانده تیپ، و من، جانشین تیپ بودم.
حسین، فرمانده گردان بود. ماموریت گرفتیم چهار ماه به سمت شلمچه برویم. آن زمان، هم ما آنجا نیرو داشتیم و هم عراقی ها.
حسین در این چهار ماه، در خط شلمچه خیلی زحمت کشید.
برایش فرقی نمی کرد که چه کاری از او خواسته شده؛ از نصب سنگر گرفته تا کمک کردن به آشپزها، به همه کمک می کرد.
اصلاً خستگی نداشت. کار برایش عبادت بود.
سرانجام ماموریت تیپ سیّدالشهدا تمام شد. بعد از مدّتی گفتند《بروید گردان سوار زرهی را در رفسنجان تحویل بگیرین.》.
این موقع، تقریباً اوایلی بود که بحث درجه پیش آمده بود. من بعد از یک سال همکاری، از مجموعه جدا شدم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
هنگام حرف زدن با بچه ها، همکارانش آمدند و گفت که کاری پیش آمده، آقا روح الله قبل از خداحافظی گفت: ساعت ۱۱ شب زنگ می زنم ساعت ۱۲ شب شد اما آقا روح الله زنگ نزد خیلی اضطراب داشتم بالاخره آن شب گذشت اما چه بر من گذشت خدا میداند.صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت: حاج روح الله زخمی شده فهمیدم که آقا روح الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح الله روبهرو شدم اولین حرفی که زدم این بود روح الله شهادتت مبارک،خوشا بهسعادتت
#شهید_روح_الله_سلطانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯