eitaa logo
کوچه شهدا✔️
88.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
دوازده سالم بود که با موسسه ی شهید کاظمی به اردوی راهیان نور رفت. عکسی از ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد. آن عکس تلنگری شده بود که به شهدا علاقه پیدا کنم. محسن گفت: این عکس رو بذار جلوی چشمت و نگاش کن. از شهدا الگو بگیر واسه زندگی. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️مسافر کربلا... ‌ رزمنده ای که کنار جاده زائران کربلا شهید شد! شهید رضا پناهی 🎙راوی : سردار حمید پارسا ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح #قسمت_صد_و_پنجاه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ناراحتی
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اصرار عموم فایده ای نداشت.حتی مادرم مداخله کردکه اگر بشود بعداً بروم، ولی آقای حسینی پا تو یک کفش کرده بود که مرا ببرد.آخر هم حریفش نشدیم گفت:«اگه می خوای بیای جبهه ،باید مرد بشی و دیگه این حرف های بچه گانه رو کنار بگذاری؛زودحاضر شو که بریم.» آن موقع ساک نداشتم.لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه ی سفیدبستم با مادر وبقیه خداحافظی کردم.نشستم ترک موتور،آقای حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه، وقتی دیدم با موتورش دارد می آید،پیش خودم فکر کردم حتماً می خواهد موتور را هم ببردجبهه، ولی تو فرودگاه موتور را سپرد به یکی از نگهبان های آن جا و گفت:«من الان بر می گردم.» گوشه ی پیراهنش را کشیدم و گفتم:«مگه شمانمی خوای بیای؟!» گفت:«نه، من تو را می سپرم به یکی از بچه ها که إنشاء الله با اون بری» وقتی دیدهول کردم زودگفت:«از دوست های باباته،تو رو می بره پیش حاج آقا.» مرا سپرد دست او ،چند تا سفارش قرص و محکم به اش کرد و خودش برگشت. باهاش رفتم تو محوطه ی فرودگاه، چند تا هواپیما آن جا بود پله های یکیشان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار می شدند.ما هم رفتیم آن جا، یک سرهنگ خلبان پای پله ها ایستاده بود. هر کی را که می خواست سوار شود، دقیق بازرسی می کرد، نوبت من شد، اولش گفت: «کارت شناسایی.» رفیق پدرم پشت سرم بود برگشتم به اش نگاه کردم گفت:«کارت شناسایی که حتماً نداری، شناسنامه بده.» بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم:« من غیر از این هیچی ندارم!» سرهنگ گفت:«با این حساب شما باید برگردی و بری خونه ات.» رفیق بابام دستپاچه گفت:«این پدرش تو جبهه است، آقای برونسی...» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
همسایه ها می گفتن، رضا فرمانده است. یه روز به او گفتم : تو خجالت نمی کشی ؟ مثلا فرمانده ای یه کم کلاس بذار، یکی ببینتت چی میگه؟ در حالی که داشت به جارو زدن ادامه می داد ، گفت : نه،نه ! گناه داره، همه باید تو کارای خونه کمک کنیم . مرد و زن ، فرمانده و سرباز هم نداره. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حالا که وقت انتخاب مسئولین و وزرای رئیس جمهور رسیده یکم مسئول با شرف ببینیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اص
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ شروع کرد به توضیح دادن قضیه، ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت بروم، من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه ای! به سرهنگ گفتم:«چرا اذیت می کنی،بگذاربرم دیگه.» ناله وزاری هم فایده ای نداشت او کوتاه آمدنی نبود، آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام ،با آه و ناله گفتم:«به بابام بگو اینا نگذاشتن من بیام،بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!» دستی به سرم کشید،مهربان و با محبت گفت:«ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز ،به حاج آقا می گم زنگ بزنه این جا،إن شاءالله با هواپیمای بعدی حتماً می آی» همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش، هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم مثل باران از ابر بهاری، دو تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند، کمی که آرامتر شدم یکیشان رو کرد به من و با خنده گفت: «اسمت چیه سرباز کوچولو.» این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم، وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند به خلاف میلم آهسته گفتم «حسن» پرسید «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خوای بری چکارکنی؟» با ناراحتی جواب دادم:«: جبهه میرن چکار می کنن؟ میرن که بجنگن دیگه.» دستمالم را از جیبم در آوردم.اشکها را از صورتم پاک کردم چند بار دیگر هم به آن سرهنگ خلبان با اصرار گفتم: «بگذار من برم.» قبول نکرد که نکرد. دو ساعتی همان جا ،هی دلم شور زد و هی انتظار کشیدم صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد همان سرهنگ خلبان گوشی رابرداشت «الو بفرمایید... سلام عليكم.... . بله بله.... اسم شريف... حاج آقا برونسی...» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اردوی جهادے بودیم ساعت نه صبح بود که به روستاے تلمادره رسیدیم به خاطر باریدن برف هوا به شدت سـرد بود. متوجه شدم که محمد بلباسـے در حال باز کردن بند پوتین است با تعجب پرسیدم : چکار می کنی؟ گفت : مـے خواهم وضو بگیرم. گفتم : الان نه صبح، چه وقت وضو گرفتنه؟! اونم توی این سرما؟! محمد وضو گرفت و همینطور که داشت جورابش را مـے پوشید گفت: علامــه حسن زاده می فرمایند: "تموم محیط زیست و تموم موجودات عالَم مثل گیاهان و دریاها همه پاک و مطــهرند"؛ پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کـره خاکـے راه مـے ریم باید پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی زیبا از شهیدی که با زنگ ساعت نماز شبش، پیدا شد.🌷🌷🌷🌷😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فرازی از وصیت‌نامه شهید امیدوارم که با شهادتِ ما راه "کربلا" باز شود، آنانکه می‌خواهند به زیارت حسین‌بن‌علی(ع) بروند، فقط به‌ یاد ما شهیدان باشند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 جنایت جدید رژیم صهیونیستی در حمله به اردوگاه آوارگان النصیرات در غزه که ده‌ها نفر شهید و زخمی شدند😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 شهید حاج قاسم سلیمانی: اگر فکر مدیر و رفتار مدیر یک رفتاری بود که به اون اصولی که بیان می کند، اعتقاد عملی داشت، این اثرگذاره! من اگر آمدم در جمع شما صحبتی را بیان کردم اما در خلوت خودم خلاف این عمل کردم، من نمی تونم اثرگذار باشم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 (۴ / ۲) !!! 🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم می‌آیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی می‌گه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا می‌کرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر می‌کنه. فکر کنم ترسیده و می‌خواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و می‌خوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر می‌خوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمری‌اش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد. 🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت می‌تپید و داشتم قالب تهی می‌کردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحه‌اش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجه‌ی خوزستانی گفت: «می‌گه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمه‌های به هم کشیده، قبل از این‌که حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.» 🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین می‌تونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خنده‌ام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و می‌خواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضی‌اش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعله‌ی کبریت را روی کرم‌ها گرفت. سوزش پا.... .... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
در دوران ابتدایی علی‌عباس نزدیک شب عید به بچه ها می‌گفت: هر کس هر اندازه که می‌تواند برای نیازمندان کمک کند. از لباس گرفته تا برنج و روغن و ... جمع آوری می‌شد. بچه ها هم وسایل را بسته‌بندی می‌کردند. شب عیدی کمک ها به دست نیازمندان می‌رسید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
″ان‌شاءالله‌ تو همین‌ راه‌ شهید بشیم ...″ دعای شهادت در مسیر نجف به کربلا ؛💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ شر
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🌕 تا اسم بابام را شنیدم، بلندشدم و ایستادم کم مانده بود ازخوشحالی بال در بیاورم به دقت حرف های جناب سرهنگ را گوش می دادم نمیدانم بابام از آن طرف چه گفت که او جواب داد«چشم حاج آقا حتماً، حتماً... شما باید ببخشین به هر حال وظیفه ایجاب می کرد».... گوشی را که گذاشت رو کرد به من و گفت:«خوشحال باش سرباز کوچولو» «برای چی؟» گفت:«می خوایم با هواپیمای بعدی بفرستیمت.» زیاد معطل نشدم هواپیمای بعدی آمدتو باند فرودگاه ،من و خیلی های دیگر سوار شدیم. نزدیک ظهررسیدیم فرودگاه اهواز، همین که پیاده شدم چشمم افتاد به آقای خلخالی ۱ از دور داشت می دوید و می آمد طرف من،تازه متوجه گرمای هوا شدم، خورشیدانگار از فاصله ای نزدیک می تابید همان اول کار، احساس می کردم پوست صورتم دارد می سوزد. آقای خلخالی رسید سلام کردم جواب داد و احوالم را پرسیدگفتم:« من اومدم الان هم نمی دونم کجا برم؟»خندید و گفت::« پدرت هم برای همین به من زنگ زد که بیام این جا و تو رو ببرم پهلوش.» دستم را گرفت با هم رفتیم پای یک تویوتا، خودش نشست پشت فرمان، سوار که شدم راه افتاد. رفتیم تو شهراهواز و از آن جا هم رفتیم به یک پادگان، دیرم می شد کی پدرم را ببینم، شروع کردیم به گشتن از این اتاق به آن اتاق و از این ساختمان به آن ساختمان، دست آخر تو یک زیر زمین پیدایش کردیم با چند نفر دیگر هم دور هم نشسته بودند، تا مرا دید،بلند شد آمد طرفم، چهره ی صمیمی اش،تمام وجودم را گویی یکدفعه آرام کرد با خنده گفت:«تو این جا چکارمی کنی پسرم؟» پاورقی ۱ - ایشان سالها در جبهه ها بود و اکنون نیز در لباس مقدس سپاه مشغول خدمت می باشد 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴 حال دلم بده حرم میخوام 🏴مقام معظم رهبری: «یا لَیتَنا کنّا مَعَکم فَنَفوزَ فَوْزاً عَظیماً کاش ما هم با شما بودیم وبه رستگاری بزرگ می رسیدیم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🌕 تا اس
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ نتوانستم جواب بدهم زدم زیر گریه با ناله گفتم:« منو خیلی اذیت کردن بابا.» خم شد و مرا بوسید:« گفت گریه نکن پسرم ،تو دیگه اومدی این جا، که مرد بشی.» رو کرد به آقای خلخالی احوال او را هم پرسید و کلی ازش تشکر کرد بعد دست مرا گرفت برد پیش بقیه، ازم پرسیدناهار خوردی؟» گفتم: «نه.» زود برام غذا آوردندبا اشتهای زیادی خوردم، تازه آن وقت رفتم تو فکر منطقه از بابام پرسیدم: «جبهه همین جاست؟» گفت: «نه» «پس کجاست؟» «إن شاء الله ساعت چهار،قراره که با یک کاروان بریم جبهه» بعداً فهمیدم که تیپ امام جواد (سلام الله علیه) را منتقل کردند به یک روستای متروکه، نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر با یک کاروان راه افتادیم و از اهواز رفتیم بیرون. بین راه،کنار جاده و توی دشت،تا دلت بخواهد تانک های سوخته ودرب و داغان ریخته بود برای اولین بار بود که آن طور چیزها را می دیدم خیره خیره نگاهشان می کردم توی ماشین کنار بابا نشسته بودم ازش پرسیدم:« چرا این تانکها این جوری شدن؟» لبخند زد و گفت::«سؤال خوبی کردی پسرم،.» به دور و بر اشاره کرد و ادامه داد:« این جاده و این بیابونها همه دست دشمن بود،یعنی عراقی ها خاک ما رو اشغال کرده بودند ما هم باهاشون جنگیدیم و از خاک خودمون بیرونشون کردیم، این تانکها هم که می بینی همه اش مال دشمنه که گذاشته و فرار کرده.» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
در اغتشاشات سال ۸۸ وقتی که کار داشت دست اراذل و اوباش می افتاد، مرخصی نگرفت و به نطنز نرفت. می گفت : "من بلدم با اینها چطوری دربیفتم. من اگر باشم، بقیه بچه ها هم دلگرم می شوند." غسل_شهادت می کرد، می گفت : "اینجا هم میدان جنگ است، شاید خدا قسمت کند و اینجا شهید شدیم." پیراهن مشکی محرّمش را می‌بوسید و می‌پوشید و می‌گفت : "منتظرم نباش! معلوم نیست برگردم..." از چیزی یا کسی نمی‌ترسید، وقتی پای نظام در میان بود اصلا کوتاه نمی‌آمد... راوی :همسر شهید برگرفته ازکتاب‌: دخترها بابایی اند ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه میکنی نگو جوونم به جوونیشون بر میخوره..!😔💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‌‎‌«ای دخترم! من خیلی خسته ام. من سی سال است که نخوابیده ام، اما اصلاً نمی خواهم بخوابم. در چشمانم نمک می‌ریزم تا پلک‌هایم جرأت جمع شدن را نداشته باشند که مبادا در غفلت من آن کودک بی‌سرپرست را سر ببرند.»‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید بی سر سید حجازی از رو در رو شدن پدر شهیدی از حزب الله لبنان با پیکر بی جان فرزندش روایت می کند 💔 ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🥀دانشگاه آدم‌سازی 💔پرسیدم: علی آقا، شنیدم بچه‌های لشکر انصار، شما را خیلی دوست دارند. می‌گویند شما از بین زندانی‌ها، جرم بالاها و اعدامی‌ها را می‌برید جبهه و آن‌قدر رویشان کار می‌کنید که یک آدم دیگه‌ای می‌شوند! على آقا لبخندی زد و پرسید: از کی شنیدی؟ با افتخار و غرور جواب دادم: خُب شنیدم دیگه. بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: این آدما خطرناک نیستند؟ تا به حال مشکلی برای شما پیش نیاورده‌اند؟ ❤️‍🔥علی آقا با اطمینان گفت: نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه می‌گویم.... لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق در جامعه حرف اول را می‌زند. اگر ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده‌آلی داریم. 💔اگه اخلاق افراد جامعه، اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله می‌شود. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشویم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیرد. من سعی می‌کنم با نیروهایم این‌طوری باشم و تنها چیزی هم که در زندگی خیلی خوشحالم می‌کند، این است که یک آدمی که راه اشتباه می‌رفته، در مسیر اصلی و الهی قرار بگیرد. ❤️‍🔥امام(ره) فرمودند: جبهه، دانشگاه آدم‌سازیه. اگر ما پیرو خط امام هستیم، باید عامل به فرمایش‌های امام باشیم. 🥀خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار علی چیت سازیان، فرمانده اطلاعات، عملیات لشکر انصارالحسین(ع) همدان (معروف به ریش خرمایی و عقرب زرد) 🥀راوی: زهرا پناهی روا؛ همسر گرامی شهید ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✳️ سیره معلم شهید سید رضا مهدوی طبق بیان دختر شهید... ✅ پدر اخلاقی نیکو داشت او ما را که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودیم با مهربانی و لطافت برای ادای نماز صبح بیدار می کرد گاهی وقتها نیم ساعت کنار بسترمان می نشست دست به سر و رویمان می کشید نوازشمان می کرد و با آرامش می گفت دخترم عزیزم وقت نماز است مگر نمی خواهی نماز بخوانی؟ ✖️او هیچ وقت ما را با خشونت مجبور به نماز خواندن نکرد! ❇️ رفتار زیبایش بهترین مشوّق برای علاقمند شدن ما به نماز بود. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 پارتی بازی 🌷خواهرزاده شهید لاجوردی بود، رفته بود دفترش برای پارتی بازی؛ عکس العمل دایی در نوع خودش خیلی عجیب بود! 🥀 ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ همه چیز برام تازگی داشت حتی روستای متروکه ای که نزدیک غروب رسیدیم آن جا، ما جزو اولین ها بودیم که وارد روستا شدیم،غیر از خانه های کاه گلی و نیمه خراب، تک و توکی هم خانه ی سالم و پا بر جا به چشم می خورد،بعضی ها رفتند تو همان ها و بعضی ها هم چادر می زدند. یک خانه ی دو طبقه بود که ظاهر سالمی هم داشت. چند تا بسیجی رفتند توش، داشتند جا خوش می کردند که یکی از دوست های بابام رفت سروقتشان گفت:« بیاین ،پایین، باید یک جای دیگه برای خودتون جفت و جور کنید.» یکی شان پرسید: «برای چی؟» گفت: «ناسلامتی این تیپ مسؤولی هم داره، این جا باید ساختمان فرماندهی بشه.» بیچاره ها زود شروع کردند به جمع کردن وسایلشان، یکهو دیدم بابام اخم هاش رفت توهم، رفت نزدیک و به رفیقش گفت: «چرا این حرف رو زدی؟ فرماندهی یعنی چی؟!» خیلی ناراحت حرف می زد رو کرد به بچه های بسیجی و ادامه داد:« نمی خواد بیاین بیرون همین جا باشین.» رفیقش گفت: «پس شما چی حاج آقا؟» «خدا برکت بده به این همه چادر» بسیجی ها آمدند بیرون،گفتند:«مگه می شه حاج آقا که شما تو چادر باشین و ما این جا؟ اصلا حواسمون به شما نبود باید ببخشین» بالاخره هم بابام حریفشان نشد، همان جا را ساختمان فرماندهی کردند. ولی بسیجی ها را نگذاشت بیرون بروند. گفت:« این خونه برای ما بزرگه شما هم می تونین ازش استفاده کنید.» مابین رزمنده،ها یکیشان خیلی باهام شوخی می کرد و هوای مرا داشت اسمش «علی درویشی» بود. خدا رحمتش کند او هم مثل بابام تو عملیات بدر شهید شد همان اولین برخورد یک کمپوت به ام داد و گفت: «حالا که اومدی جبهه، هی باید کمپوت و کنسرو بخوری.» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯