🌧 هرموقع که به منزل جدیدی میرفت، آسمان برایش برف شادی میپاشید
❄️ جملیه حسنارودی، مادر شهید صیادی در کاشان بیان میکند: ابراهیم که به دنیا آمد برف میبارید، بهقدری که جادهها بسته شد و من نتوانستم تا یک هفته از منزل بیرون برم.
📖 در دوره نوزادی نام ابراهیم را از میان قرآن انتخاب کردیم، آن زمان بوسههای ماما را بهصورت ابراهیم از یاد نمیبرم که مدام صورت گرد او را میبوسید و میگفت: ماشاءالله چقدر خوشگل است".
👶 ابراهیم همیشه بیشتر از سنش متوجه میشد بهطوری که در ۴ سالگی انگار بچه ۷ بود، او زود رشد میکرد، احساس مرد بودن داشت و مثل یک مرد کارهایش را انجام میداد.
🤲 مادر شهید، ابراهیم کمکحال من در کارهای منزل و خانواده بود ، از سیزدهسالگی هم نمازش را میخواند و هم روزه میگرفت.
دست ابراهیم پربرکت بود ، همیشه سعی میکرد همه خرابیها را خودش درست کند، از سفیدکاری گرفته تا بنایی، حتی اگر کفش پارهای داشت خودش میدوخت.
📝 ابراهیم از ۱۷ سالگی سال خمساش را مشخص کرده بود، ریزودرشت داراییهایش را نوشته بود و طبق آن مالش را میپرداخت.
🚙 گاهی که از روستایمان، نشلج به کاشان میرفتیم، در پیچ محله میایستاد تا اگر مسافری باشد سوار کند، کرایه هم نمیگرفت و میگفت:"صلوات بفرستید که این ماشین برای من خیروبرکت داشته باشد".
💍 روز عروسی ابراهیم هم مانند روز تولدش برف سنگینی میبارید و حتی روز تشییع پیکرش نیز بارش برف زیاد بود، انگار وقتی ابراهیم به خانه جدیدی میرفت آسمان برایش برف شادی میپاشید.❄️🌨❄️
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش مادر شهید رضا پریمی
بعد از دیدن لبخند فرزندش
با کمک هوش مصنوعی...😊
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
📌 سالروز شهادت سید رضی موسوی
🔹سید رضا موسوی (معروف به سید رضی) در سال ۱۳۴۲ در چاشم، از توابع مهدیشهر سمنان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. او در سنین جوانی به عضویت سپاه زنجان درآمد و در جنگ ایران و عراق حاضر شد.
🔹وی یکی از سرداران برجسته نیروی قدس سپاه پاسداران بود که به مدت بیش از سه دهه در «پشتیبانی از جبهه مقاومت» نقشآفرینی کرد. او در سوریه بهعنوان یکی از مستشاران نظامی فعالیت داشت و از نیروهای نزدیک به شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید محمد حجازی بود. مسئولیتهای او شامل برنامهریزی و پشتیبانی عملیاتی در منطقه بود که نقش مهمی در مقاومت منطقهای داشت.
🔸سردار سید رضی موسوی در تاریخ چهارم دی ماه ۱۴۰۲ در حمله موشکی رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه دمشق به شهادت رسید. او در روز حادثه ابتدا در سفارت ایران در دمشق حضور داشت و سپس به محل اقامت خود بازگشت که هدف سه موشک قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد.
#شهید_سید_رضی
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨🎬محاصره شدن مدافعان حرم و جمله ای به یاد ماندنی ....💔
🔷شهید مدافع حرم محمدرضا سنجرانی: به قول #شهیدچمران وقتی شیپور جنگ نواخته شود، شناختن مرد از نامرد آسان میشود.
#یادشهداباصلوات
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_نهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران طل
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
-خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
-😐😐😐😐😐
حاج رضا: چی شد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا
میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون
حاج رضا:بله بفرمایید
فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا
من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🙈🙈
پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا
حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود
اونروز موقعه برگشت از حاج رضا خاستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊
از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت و ......
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علی_شفیعی🌷
#سالروز_شهادت
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احتیاط کن تو خیابون راه میری
همش تو ذهنتون باشه
راه میری بگو یکی داره منو میبینه
یه اقایی داره منو میبینه
منو میپاد ، دست از پا خطا نکنم
مهدی فاطمه خجالت بکشه
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
#یادشهداباصلوات
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_پنجاه #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا -خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا:
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه_یکم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم
گاهی تحسینم میکرد
گاهی اخم
گاهی گریه
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی
امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک
و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود
از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈
تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم
مستقیم رفتم اتاقش
-سلام 😍😍😍
رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈
-زحمتی نیست
رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن
دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی
رفتم خرید یه روسری خیــــــــــــــــــلی خوشگل خریدم
تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم
چادر معمولی مهمونیم گذاشتم تو کیفم
مانتو سفیدم درآوردم با شلوار کرم رنگ
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم
وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم
#ادامه_دارد
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشکی حسین بود.
یک شب که همگی خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم، نور ضعیفی در آشپزخانه دیدم.
به سمت آشپزخانه رفتم.
حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند.
گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟
گفت: می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزم های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
#شهید_حسین_جمالی
#یادش_با_ذکرصلوات 🌷
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای خیر دنیا و آخرتتان به شما
وصیت میکنم که ایمانتان به
رهبری حضرت امام خامنهای
(که سایهاش مستدام باد)
قوی و محکم باشد ..
• شهید سیدحسن نصراللّه •
#یادشهداباصلوات
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
#شب_جمعه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نجوای گیلکی مادر ش.ه.ی.د مفقود الاثر
با یک ش..ه.ید گمنام
#مادر #دفاع_مقدس #شهید_گمنام
#شعبان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯