eitaa logo
کوچه شهدا✔️
91.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺برادران من ! خود را دست‌کم نگیرید، دنیا و ابرقدرت های دنیا، از لباس سبز ما و اسم ما می‌ترسند؛ و آن هم بخاطر ایمان درون قلب شما و دوستان است . ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱لبخند حضرت آقا..؛ از کار عجیب شهید مدافع حرم ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امام‌زمانش برنداشت در مثل اربابش فرمانده بود فرماندهٔ قلبها چهره نورانے اش جز لبخند چیزی نمی‌گفت... ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۵ حاج علی در را با
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۶ میرهادی: _همسر و مادرشون نیومدن؟ +مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگی‌های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: _برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ +بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: _پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم _خیره ان‌شاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من! چشمش را بست و به یاد آورد: 🕊-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: _نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! 🕊-حاال میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو درهم کشید و لب ورچید: _بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛نیومده جای منو گرفته! 🕊-نگو بانو! تو زیباترین آیه‌ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه‌ی خونه پر از تو باشه بانو! َلبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام «رها» نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش! ****************************** رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با «احسان» صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه‌ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد.کسی در را باز نکرد..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شوخی های حاج حسین هم دیدنی بود. وقتی دستش در عملیات خیبر قطع شد،  اصفهان که بودم هر روز می رفتم عیادتش.  یک بار پرسید ازدواج کردی یا نه؟  وقتی جواب منفی مرا شنید.  اصرار کرد که یکی از خواهر هایم را می خواهم به تو بدهم و چه کسی بهتر از تو. من خیس عرق شده بودم. موقع رفتن گفت: من خبرش را به مادرم می دهم. شما هم برو مقدمات کار را انجام بده و به خانواده ات بگو. فردای آن روز علی رضا صادقی را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. کلی به من خندید. می گفت: حاج حسین اصلا خواهر ندارد.  تازه فهمیدم سرکار بودم. روز بعد با هم رفتیم مشهد. موقع برگشت حسین مرا کنار خود نشاند.  من که هنوز از درس قبلی عبرت نگرفته بودم، گفت: یک مطلبی هست که فقط به تو می توانم بگویم.  گوشم را بردم کنار دهنش. ناگاه کمرم تیر کشید.  وقتی بطری آب یخ را خالی کرد، پشت کمرم، گفت: خوب! حالا دیگر با تو کاری ندارم. ✍راوی غلامحسین هاشمی برگرفته ازکتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌       📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو و دعا برای شهادت از زبان شهید سیدحسن نصرالله و شهید سیدهاشم صفی‌الدین ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کلام شهــید : تا شهـادت را ، از خدا نخواهـید نصیب تان نمی شود . . . پاسدار مدافع حـرم 🌷 ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
تو هنوز با همان اورکت خاکی و شلوار کردی، با موهای تراشیده،سوار بر موتور در کوچه های شهر می گردی ؛ به دنبال گره گشایی از دل های مردم... 🍃🕊 ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌لحظه دیدار پدر، همسر و خانواده شهید سربلند علی آقایی بعد از چهار سال در شهر مشهد 🔸می گویند مدافعان حرم برای پول میروند ! حالا بگویید قیمت این لحظه چند ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۶ میرهادی: _همسر و
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۷ و ۸ زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت. ّاین مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش... امروز کلیدش را جا گذاشته بود ، و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش «رامین» را دید ، که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: _سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! +سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه‌ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بی‌حواسی؟ رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره‌ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: _اما بابا... _خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست! رها و «زهرا خانم» کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ +نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ +من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: _پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! +این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: _رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد: _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ +بله! مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را می‌شنید: _بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون‌بس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون‌بس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد! هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه‌ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباس‌های مشکی‌اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯