eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان که خانواده های شان در اصفهان جنگ زده بودند از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند. در اهواز بلیط اتوبوس پیدا نمی شد به خاطر عملیات فتح المبین وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می‌کردند مینا می‌گفت مامان آخه چطور چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران بود همش از حال من می‌پرسید. من فقط گفتم زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود. بچه‌ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود. ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد مهدی امدی کنار من نشست. یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوار های مسجد نصب شده بود. رو به من کرد و با حسرت گفت: یعنی میشه یک روز هم عکس مارا هم بزنند ان بالا پیش شهدا؟ گفتم : انها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حال عباس اقا داشت دنبال عکس مهدی میگشت تا بزند ان بالا پیش شهدا. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... 🌷هر روز رأس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هرچه را که می‌دیدیم ثبت کرده و آن‌ها را با روزهای قبل مقایسه کنیم.... یک روز همین‌طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یک‌دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند. 🌷دشمن آن‌ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند و هم روحیه‌مان را ضعیف کند. آن‌جا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتید. محزون گفت: «کی می‌شود برویم و شهدا را بیاوریم، این‌ها را که می‌بینم از زندگی بیزار می‌شوم.» هنوز یادم هست در آخرین تماس بی‌سیمی گفت: «از بین لاله‌ها صحبت می‌کنم....» 📚 کتاب "مهر تا مهر" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بار اخر به من گفت مامان یک سوال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسین بود و من میخواستم بروم به سپاه امام حسین!تو چه میگفتی؟! من هم گفتم: صد تا چون تو فدای امام حسین(ع) گفت:من خودم راهم را انتخاب کردم، فردا نکند ناراضی شوی که این کار شیطان است. بعد شهادتم دلخوری نکن که کار شيطان است... و رفت. من هم به او افتخار میکنم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☜ سردار شهید مدافع حرم جبار دریساوی ❝ تیتر شبکه العربیه و الجزیره برای این شهید مدافع حرم آبادانی که فرمانده تیپ زرهی تانک بود: ﴿ژنرال ایرانی که چند شهر سوریه را از دست داعش نجات داد.﴾ ☜ سردار شهید مدافع حرم 🕊🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💛 🍋 مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد کفنی که ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود. او کفن را آورد و گفت کبرا این کفن قسمت زینبه، زینب که عاشق حضرت زینبه باید تو پارچه‌ای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده. ۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم اصلا گریه نمیکردم فقط می‌خواندم. شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر نگویید مرده اند الله اکبر زینب زنده است الله اکبر نگویید مرده است الله اکبر مرگ بر منافق، خط سرخ شهادت خط آل محمد، روح منی خمینی بت شکنی خمینی. می‌خواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصاً منافقین باید آنها می شنیدند که زینب تنها نیست و مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم می‌زدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را می‌شناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمی‌شناسند به هم سلام نمی‌کنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌺هدایت «گنده لات‌ها» به سبک شهید هادی؛ اول زورخانه، بعد هیئت! ☘بارها می‌دیدم ابراهیم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آنها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت می‌کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می‌گفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد. ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می‌کنه؛ ما هم اگر این بچه‌ها را مذهبی کنیم هنر کردیم.» دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد، چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم که بعد از ورزش جعبه شیرینی خرید و پخش کرد و گفت: رفقا! من مدیون همه شما و مدیون آقای ابراهیم هستم. از خدا خیلی ممنون که با آقا ابراهیم آشنا شدم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید 🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 سخنرانی شهید مهدی زین الدین درباره مبارزه با نفس 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💜 ☂ وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند با تعجب متوجه شدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان است. تازه فهمیدم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود. آن آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد. آن آشنا زینب بود. مادرم که درخت کاج را دید به سینه‌اش کوفت و گفت کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم رو میگیره و زیر درخت کاج میبره. یک میوه کاج برداشتم باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع زینب می‌آمدند سوال می کردند:این دختر کجا شهید شده؟ تو عملیات فتح المبین بوده؟ من هم با سربلندی جواب میدادم: به دست منافقین شهید شده. روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردیم انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم آنجا رفت زیرخاک. آرزویم این بود که همان جا بمانم و به خانه برنگردم. اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طوری رفتار کنم که او می‌خواست. بعد از خاکسپاری خواب دیدم که زینب آمده و به من می‌گوید مامان غصه منو نخوری ها برای من گریه نکن من حوزه نجف اشرف درس میخونم. آن شب تو خواب خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود. چندین روز پی درپی در خانه مراسم گرفتم. بعد از تعطیلات عید، مدارس باز شد گروه، گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ما می‌آمدند و دسته جمعی سرود می‌خواندند. بعضی‌ها شعر می‌خواندند. همه می‌دانستند که زینب در مدرسه کار های فرهنگی و تربیتی می کرد بچه‌های سپاه و بسیج چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند. بعضی از کسانی که به دیدن ما می‌آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند وقتی وصیتنامه او را می خواندند و با فعالیت‌هایش آشنا می‌شدند باور نمی‌کردند که زینب در زمان شهادت فقط ۱۴ سال داشته است. روی پلاکارد ها و پوسترها و وصیت نامه همه جا نامش را زینب نوشتیم خودش بارها گفت من میترا نیستم. روی قبرش هم نوشتیم زینب کمایی (میترا) یک روز یکی از دوستای زینب به خانه ما آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت زینب به من گفته بود اگه شهید شدم به مادرم بگو آش نذری بده من نذر شهادت کردم. دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را به من رساند روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی ها و همسایه‌ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم پیش خودم نذر سفره ابوالفضل (ع) کرده بودم که اگر زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل (ع) کنم. بعد از شهادتش هم این سفره را پهن کردم. افراد خانواده نگران من بودند مادرم التماس می‌کرد که کبرا گریه کن جیغ بزن اشک بریز این همه غم رو توی دلت تلنبار نکن. مهری و مینا مرتب حالم را می‌پرسیدند و می‌گفتند مامان چرا این همه کار می کنی آروم باش گریه نکن غصه هاتو توی دلت نریز. آنها نمی دانستند که من همه این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد. چند روز بعد از خاکسپاری زینب،مهرداد بی‌خبر از همه‌جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد. صبح زود به اصفهان رسید وقتی به در خانه آمد ما هنوز خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت روی دیوار خانه شوکه شد وقتی کلمه خواهر شهید را دید فکر کرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده. وارد خانه شد با دیدن مینا و مهری گیج شده بود که خواهر شهید چه کسی هست با شنیدن خبر شهادت زینب سرش را به دیوار کوبید حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرد حالا باور نمی‌کرد که کوچکترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده است. مهرداد ضربه روحی بدی خورد به طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود. مهرداد دلشکسته که غیرتش جریحه دار شده بود در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت که بیت اول شعر این بود: عزیز و مهربان خواهر تو بودی همیشه جانفشان خواهر تو بودی. ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اصغر در روز عروسیش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلا معلوم نبود برای کیه. به هیچ وجه لباس نو نمی پوشید. مثلا: اگر یک پیراهن نو میخرید، میداد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همه‌ی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطی‌ام شیخ یونس رفتم. بعد از احوال‌پرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیه‌ای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را می‌داد.... 🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت. 🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلوله‌های نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازه‌ی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیه‌ای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید. : رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
جدی گرفته ایم زندگی دنیایی را و شوخی گرفته ایم قیامت را کاش قبل از آنکه بیدارمان کنند بیدار شویم🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطوری باشین که زندگی و مرگ تون دیگران رو به یاد خدا بندازه، وقتی برای خدا باشی تازه همه چیزت رو بدست میاری! شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🐳 💙 مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود. مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت. بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب می‌رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه می‌کرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا. بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. 🍒🍃روزهای بی قراری🍃🍒 بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت می‌کردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند. من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند. جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر می‌آمد. با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه می‌رفتم رد پای زینب را می‌دیدم. شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاق‌های شیشه‌ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود. نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است. ادامه دارد.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🤲دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🤲 بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ,اللهمّ‌ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ و إطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ‌ و صُحْبَةِ الکِرامِ‌ بِطَوْلِکَ‌ یا‌ملجأ ‌الآمِلین خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان. ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
🕊 رابطه ماه مبارک رمضان با طلبه جوان شهید جیرفتی 🔹️در ماه مبارک رمضان متولد شد. 🔹️در ماه مبارک رمضان طلـبه شـد. 🔹️در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. 🔹️در عملیات رمضان شهید مفقودالجسد شد. 🔹️در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش بازگشت. 🔷️ متولد ۱۳۴۵ روستای علی آباد سادات از توابع جیرفت است. ◇ شدت علاقه‌ی او به حضور در جبهه به حدی بود که رضایت همه را جلب و عازم جبهه می‌شد. ◇ او نه با زیاد ماندنش، که با رفتن و مشتاق بودن برای رفتن به همه نشان میداد که با کدام سو باید رفت، ثابت کرد که می‌توان از دنیا کام نگرفته، پرواز کرد. 🔶️ ایوب می‌گفت: «خیلی باید نیت هایمان را خالص کنیم. نیت شهادت اگر برای خدا نباشد، آن وقت ما پیش مردم شهیدیم و نزد خدا شهید نیستیم. پـس حـواسـمان باشـد؛ نیـت و عمـل و رفتــار و گفتارمان فقط برای رضای خدا باشد تا شهید راه خدا محسوب شویم.» ◇ ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد. ◇ در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد و در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد شد. ◇ در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش پس از۱۴سالشناسایی و به زادگاهش بازگشت. 🔻 طلبه شهید ایوب توانایی عملیات رمضان در منطقه هورالعظیم درتاریخ ۲۳ تیر ۱۳۶۱ بر اثر ترکش گلوله‌ی توپ به شهادت رسید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید _بدلا اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 یک جمله ۲۵ ثانیه ای آرامش بخش از طرف 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هر هفته به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی سر میزدم. پرونده شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود. من از آنها خواستم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند. آیه بِاَیِ ذَنْبِ قٌتِلَتْ ذکر شب و روز من شده بود میخواستم از قاتل زینب بپرسم دختر من به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی می رفتم که تا آن زمان ندیده بودم ساعت ها انتظار میکشیدم که مسئولان را ببینم یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ما آمده بود بعد از دلجویی و تعارفات همیشگی به من گفت خانم کمایی شما چیه احتیاج دارید؟ هر درخواستی دارید بفرمایید. من گفتم تنها درخواست من دستگیری قاتل زینب من از شما چیزی نمیخوام یه خواسته دیگه هم دارم لطف کنید هر شبِ جمعه تو خونه ما دعای کمیل برگزار کنید مراسم مذهبی رو توی خونه من بزارید. مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت شما به جای این که از من پول و امکانات بخواهید دنبال برگزاری دعای کمیل هستید؟ به مسئول بنیاد شهید گفتم دختر من ۱۴ سال بیشتر نداشت او حقوق‌بگیر نبود که حالا من به جایش پول بگیرم و ثمره آن را بخورم دلم میخواد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش مرتب براش مراسم برگزار کنم. از اطلاعات سپاه چند نفر به خانه ما آمدند و وسایل زینب را زیر و رو کردند تمام دست نوشته ها و دفترهای زینب را جمع کردند و برای بررسی بردند. زینب چند دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بود و علاقه زیادی هم به نوشتن داشت. خاطرات و خواب ها حتی برنامه‌های خود سازی اش را می‌نوشت. بعضی وقتها که کارش زیاد بود از شهلا خواهش می کرد که بعضی مطالب را یادداشت کند. روی بعضی از دفتر هایش نوشته بود هر کس بدون اجازه دَرِ چیزی را باز کند گویی در جهنم را باز کرده. من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمد هایش نمیرفتم. بعضی حرف‌ها را که خودش می‌خواست به من می‌گفت اما رازهایی هم در دلش داشت. با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم اولین چیزی که دیدم تربت شهدا و میوه‌های درخت کاج گلزار شهدا بود من از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آوردم آن را کنار بقیه گذاشتم. تربت شهدا بوی خوشی داشت. شهلا گفت مامان نگاه کن زینب روی بیشتر دفتر هاش نوشته او می‌بیند. بعضی جاها هم نوشته بود: خانه خودم را ساختم این جا جای من نیست باید بروم باید بروم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
وقتی پدر شهید خاطره‌ای از سفر پدرش با پای پیاده از کرمان به کربلا را تعریف میکرد. ناگهان حاج قاسم با حالت تعجب از پدر شهید پرسید: مگر شما اهل کرمان هستید؟ پدر شهید پاسخ دادند: بله، اصلیت ما کرمان است و ما چند‌سالی است به اینجا امد‌ه‌ایم حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد و گفت: چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟ فرمانده یگان پاسخ داد: حاج‌آقا! رضا خودش خواسته بود که این موضوع هیچ جاء مطرح نشده و مخصوصا به حضرتعالی گفته نشود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 !! 🌷عملیات و الفجر ۸ بود. دشمن کنار دریاچه نمک پاتک زده بود، دیده‌بان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید.... آتش بریزید.... توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضه‌های کاتیوشا کار می‌کردیم. کاتیوشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلاً می‌خواهید ۴ گلوله شلیک کنید روی عدد ۴ تنظیمش می‌کنید و تا آخر هر قبضه کوتاشا ۳۰ گلوله جا می‌‌گیرد بعد از این‌که قبضه تمام موشک‌هایش را شلیک کرد دستگاه باید مجدداً صفر شود و موشک گذاری انجام شود. 🌷من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک تنظیم آن را صفر کنم. بعد از این‌که قبضه کاتیوشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض این‌که درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانیه ۲۷ موشک از داخل قبضه کاتیوشا شلیک شد. صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود. 🌷چون ۱۰ الی ۱۵ تانک دشمن با این شلیک منهدم شد. طبق گزارش دیده‌بان، بعد از این شلیک دشمن عقب‌نشینی کرد. بر اثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق ۳ متر و عرض ۵ متر دقیقا پشت کاتیوشا ایجاد شده بود. یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقاً پشت قبضه کاتیوشا. : رزمنده دلاور عبدالعظیم به‌نیا منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
-رفیقش‌میگفت: گاهی‌مـیرفت‌یه‌گوشه‌یِ‌خلوت، چفیه‌اش‌‌رومیکشید‌رویِ‌سـرش‌توحالتِ‌سـجده‌مـیموند . .! به‌قولِ‌معروف‌یه‌گوشـه‌ای خداروگیرمی‌آورد . .(: ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯