فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی گدای خانهات از سفرهدارهاست
از همنشینیات رمضان هم #کریم شد
#امام_حسن (علیهالسلام)
#رمضان_کریم💚
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کربلا آنلاین🎙
╭┅────────────┅╮
🆔 @Karbala_online110
╰┅────────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۱۸-۱۷
🔻قسمت: اول
سه سال از زندگی مشترک من و محمد می گذشت و هنوز خدا به ما فرزندی نداده بود. روزی با هم به روضه ی امام حسین علیه السلام رفتیم. دلم خیلی شکسته بود. با تمام وجود اشک می ریختم. با سوز دل زمزمه کردم «خدایا، به حق شهید کربلا قسم ات می دم که بهم فرزندی بده. اگه فرزندم پسربشه، اسمش رو می ذارم حسین.» طولی نکشید که خدا حسین را بهمان داد.
حسین در کودکی خیلی شیطنت می کرد. هی این طرف و آن طرف می رفت. اگر لحظه ای چشم برمی داشتم، حتماً بلایی سر خودش می آورد. موهاش خیلی بلند شده بود. به باباش گفتم《من جرات کوتاه کردن موهاش رو ندارم. خودت یه فکری بکن.》چهار پنج روز تا عید مانده بود. محمد، روزی دست حسین را گرفت و با خودش برد بیرون. نزدیک های ظهر، حسین بدو بدو و خوشحال، با موهای کوتاه شده آمد خانه. تعجب کردم! به خودم گفتم: این همون کسیه که به موهاش اهمیّت می داد؛حالا چه بپر بپری راه انداخته ! به باباش گفتم 《آقا، چی شده که حسین امروز این قدر خوشحاله؟!》
گفت《براش لباس خریدم.》
یک دست کت و شلوار زرد مخمل برایش خریده بود.
🗣️ روایت مادر شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔹 حاج حسین خرازی فوقالعاده با قرآن مأنوس بود و ادبیات قرآنی داشت، اوقات شهید خرازی بیشتر با افرادی سپری میشد که سررشته قرآنی داشتند.
🔹 شهید خرازی بسیار خوش اخلاق بود و هرگاه نام کوچک کسی را نمیدانست آن را " آقای گل" صدا میزد و تکه کلامش گل بود.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی دیده نشده و فوق العاده با صفا از حاج قاسم و شهید کاظمی بهمراه صدای ناب شهید آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✍از تعویض روغنی تا میدان جهاد در دفاع از حریم اسلام و انسانیت در آن سوی مرزها...
🔸یکی از الگوهای اخلاص و مرد عمل بودن برای همه ما مردم دیار کریمان شهید کاردرست مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده است.
🔹شهیدی که به معنای واقعی کلمه شاخص است چه در احترام به مادر فرزند همسر که تا رضایت آنها را جلب ننمود راهی نشد برای دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله و چه در میدان کار وی که تمام زندگی اش را وقف ائمه اطهار نموده بود و چه با سوز دل در مراسمات اهل بیت علیه السلام به سینه زنی و انجام خدمت بود عشق و ارادت خاص وی به حضرت زهرا سلام الله باعث شد همسرش را از سادات انتخاب تا به گفته خودش محرم حضرت زهرا سلام الله باشد.
🔸همین عشق و حب قلبی به بی بی دو عالم که خواسته بود در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله تشییع شود اما با اصرار دوستان کرمان مراسم را جلو انداختن از آنجایی که خواست الهی بود تهران برف شدیدی آمد پروازها لغو و دقیقاً در روز شهادت حضرت زهرا سلام همان جایی که به همسرش گفته بود کنار رفیق شهیدش فرخ یزدان پناه به خاک سپرده شد.
🔹کافی بود بداند کجا اردوی جهادی برقرار است کار و زندگی را رها و بسیجی وار برای خدمت به مردم محروم آماده و حاضر می شد.
🔸غلامرضا می دانست حالا که به سوریه رفته باید بماند برای دیدن محمودرضای تازه متولد شده اش هم نیامد به خانواده گفت شما بیایید و برگردید من شهید می شوم در آخرین لحظات قبل از شهادت فقط یک جمله را می گوید سلام مرا به حضرت آقا و حاج قاسم برسانید و حالا او شهید کاردرست گلزار مطهر شهدای کرمان است.
شهید#غلامرضا_لنگری_زاده🕊🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
♦️شهادت یکی دیگر از فرزندان مدافع حرم البرز
روابط عمومی سپاه البرز اعلام کرد:
🔹پاسدار بسیجی “بهروز واحدی” از نیروهای سپاه قدس و بسیجی حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) و حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید.
🔹این شهیدوالامقام بامداد امروز سه شنبه همزمان با پانزدهم ماه مبارک رمضان براثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
🔹این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خط مقدم امروز، مسئله غزه است!
⁉️ چرا ساکت هستید...!؟
🎙حجت الاسلام سید حسین مومنی
#غزه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۰-۱۹
🔻ادامه قسمت: سوم
_ننه، شیخ تو مسجد گفته «روزه ی شما در صورتی درسته که زمان روزه گرفتن زبان، گوش و چشم تون هم روزه باشه؛ یعنی دروغ نگین، تهمت نزنین، غیبت نکنین و…». خودم می دونم روزه ی کلّه گنجشکی چیه. به خاطرمن، روزه ات رو باطل نکن.
قسمت۴
حسین به سنی رسیده بود که میتوانست سوار موتور باباش بشود؛ولی پاهاش کامل به زمین نمی رسید. از بس عشق موتور سواری داشت، رانندگی با موتور را زود یاد گرفت. گه گاهی دور از چشم باباش، موتور را بر می داشت و توی حیاط رانندگی می کرد.
یک روز صبح زود پا شد و با پدرش رفت سر کار. به باباش می گوید《بابا، امروز می بینم تو فکر صبحانه ی کارگرهات نیستی! صبح که ننه، چیزی همراهت نکرد!》.باباش می گوید《خودم به ننه ات گفتم غیر از چای، چیزی نذاره. می خوام به کارگرها ساندویچ بدم.》. حسین، همین که از دهن باباش درمی آید که می خواهد برود برای کارگرها ساندویچ بخرد، از خدا خواسته می گوید《بابا، سوئیچ موتور رو به من بده. خودم می رم براشون می خرم.》. باباش می گوید《مگه تو موتور سواری بلدی؟!》. بادی به غبغبش می اندازد و می گوید《بله که بلدم. کاری نداره.》. سوار موتور می شود و دوری جلوی باباش می زند.
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول الله(ص) بودیم. برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوههاى لشکر داشتیم آموزش میديديم که کار رسید به اذان ظهر!
شهید بیات آخرین نفر بود؛ هر نفر باید طی مراحل خاص بیستتا تیر میزد. محمدرضا دو تا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحش رو بالا سرش گرفت و از خط آتش بیرون اومد.
گفت:حاجی وقت نماز شده، تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن بعدش نماز رو میخونى، محمدرضا گفت: ما پیرو آقا امام حسین عليهالسلام سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟
#شهید_محمدرضا_بیات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🤲
اللَّهُمَّ وَفِّقْنِی فِیهِ لِمُوافَقَةِ الْأبْرَارِ
وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مُرَافَقَةِ الْأشْرَارِ
وَ آوِنِی فِیهِ بِرَحْمَتِكَ إلَى دَارِ الْقَرَارِ
بِإلَهِیَّتِكَ یَا إلَهَ الْعَالَمِینَ
خدایا توفیقم ده در آن به سازش كردن نیكان
و دورم دار در آن از رفاقت بدان
و جایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش
به خدایى خودت اى معبـود جهانیان
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهد
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت ششم _ روستای حریبه
🖌... دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرارمان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.
از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آرپی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچکس نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.
هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.
حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود. کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#بهروز_واحدی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید احمد کاظمی از لحظه شهادتش :
اونقدر کیف داد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖 روایت «#دردانه_کرمان »
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۱-۲۰
🔻 قسمت: چهارم
یک روز صبح زود پا شد و با پدرش رفت سر کار. به باباش می گوید《بابا، امروز می بینم تو فکر صبحانه ی کارگرهات نیستی! صبح که ننه، چیزی همراهت نکرد!》.
باباش می گوید《خودم به ننه ات گفتم غیر از چای، چیزی نذاره.
می خوام به کارگرها ساندویچ بدم.》
حسین، همین که از دهن باباش درمی آید که می خواهد برود برای کارگرها ساندویچ بخرد، از خدا خواسته می گوید《بابا، سوئیچ موتور رو به من بده.خودم می رم براشون می خرم.》
باباش می گوید《مگه تو موتور سواری بلدی؟!》بادی به غبغبش می اندازد و می گوید《بله که بلدم. کاری نداره.》سوار موتور می شود و دوری جلوی باباش می زند.
باباش، باز می گوید «نه جاده خیلی شلوغه میزنن بهت، توهم که هنوز پاهات خوب به زمین نمی رسه نمی تونی ترمز بگیری، خودت رو زمین می زنی. دور از جونت، یه بلایی سر خودت میاری.»
آن قدر اصرار می کند که آخر باباش را راضی میکند و موتور را می گیرد. دور فلکه، یک ساندویچ فروشی بوده. ازش ساندویچ می خرد. ساندویچ ها را جلوی پاهاش میگذارد. موتور را روشن می کند همین که خواسته دور فلکه دور بزند، نمیدانم چی میشود که با موتور و ساندویچ ها مستقیم میرود توی فلکه...
دم دمای عصر، حسین با سرو کله ی باندپیچی شده و دست و پای زخمی، دم درخانه بود. محکم تو سرم زدم.
گفتم «چی شده؟!» گفت «هیچی، با موتور بابا تصادف کردم.
ببین.. الآن هم حالم خوبه! من رو باش که تو بیمارستان، هوات رو داشتم؛ گفتم من رو زود مرخص کنند تا تو با جیغ و داد نیای اونجا...»
از حرفش خنده ام گرفت؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم. آن روز،دنه ساندویچی به کارگرها رسید نه صبحانه ای!
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
در مقری در عقبه لشکر و مستقر در اتاق مخابرات بودیم و آن زمان شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر ۱۷ بودند و برای سرکشی همراه با شهید رضا حسنپور نزد ما آمدند.
موقع نماز شد و آقا مهدی به نماز ایستاد و شهید حسنپور هم پشت سر ایشان، بعد از نماز شهید زینالدین آیهای از قرآن را خواند و شروع کرد به معنی و تفسیر آن؛ بهقدری مسلط بود که مجذوب تفسیر ایشان شدیم.
بیشتر از آن تعجب کردیم که در چنین شرایط و مشغله کاری زیاد و اداره کردن یک لشکر چند هزارنفری و محدودیتهای جبهه جنگ بازهم قرآن خواندن را فراموش نکردند.
این نشاندهنده علاقهمندی و انس آقا مهدی با قرآن بود.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره عجیب و جالب خانم معماریان از فرزند شهیدشون که چطوری با عنایت و اذن امام حسین علیه السلام شفای مادرشان را می گیرند . .
#شهید_محمد_معماریان✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠افطاری بهشتی 💠
ما در دوران اسارت جزء مفقودین بودیم . یعنی نه ایران از ما خبر داشت و نه صلیب سرخ جهانی نام ما را ثبت کرده بود . به همین جهت مشکلات ما از سایر اسرا بیشتر بود . هیچ نام ونشانی ازما در جایی نبود .
عراقی ها به ما خیلی سخت می گرفتند جز ارتباط و اتکال به خدا هیچ راهی نبود تنها امیدمان استعانت خداوندی بود یکی از راههای تحکیم ارتباط الهی، بحث نمازو روزه بود بچه هایی که با ما در اردوگاه 12 و18 بودند تقریباً ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال ازماه رمضان ، روزه می گرفتند هرچند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادی جرم بود . بارها اتفاق می افتاد که هنگام نماز دژخیمان به بعثی به بچه ها حمله می کردند و جهت آنها را از قبله تغییر می دادند و نماز را بهم می زدند حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم.
روزه گرفتن جرم سنگین تری بود بچه ها غذای ظهر را می گرفتند در یک پلاستیک به قطر 30*30 می ریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می زند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می کردندو افطار میل می نمودند اگر موقع تفتیش از کسی غذا می گرفتند او را شکنجه می دادند.
آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیاناً در شب می دادند را بچه ها به عنوان افطار می خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می گذشت خدا شاهد است امروز که 15 سال از اسارت می گذرد به هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره هایمان یافت می شود ولی لذت افطار دوران های اسارت را ندارد به نظر من آن غذا ،غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعاً حضور خدا را احساس می کردیم .دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچه ها قرائت می شد هرچند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت بخش بود.
(راوی: سردار مرتضی حاج باقری)
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢 پسرش تو گردان امام محمد باقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود.قاری قرآن تو مراسمات و صبحگاه هفت تپه.چندباری مجروح هم شد ، موج گرفتگی و اصابت ترکش به پای راست و کمر.بار آخر که داشت میرفت جبهه ، حاج ابراهیم بغلش کرد و عکاس هم این عاشقانه را برای همیشه ثبت کرد.۴ خرداد ۱۳۶۷ هم علی بشهادت رسید.حاج ابراهیم هم چند وقت بعد رفت پیش پسرش.شادی روحشان صلوات.
#پدر_پسر
#شهید_علی_حبیبی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماز اول وقت
🎙️شهید حسن #باقری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖 روایت «#د
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۲۲-۲۱
🔻#قسمت_پنجم_و_ششم
یکی دو روز قبل اینکه محرم شروع بشود، لباس مشکی میپوشید و به پیشواز عزای امام حسین (ع) می رفت.
سعی می کرد حتما قبل از مراسم، به تکیه ی محل مان برود. مانند بقیه ی بچه ها، هرکاری از دستش بر می آمد، می کرد. از اول محرم تا آخر صفر، زیارت عاشورایش ترک نمی شد.
دوساعتی می شد که مدرسه اش تعطیل شده اما هنوز خانه نیامده بود. خیلی نگران بودم. دیدم همه ی بچّه های محله مان، پشت سر حسین به صف شده اند. حسین شعار می خواند؛ آنان هم پشتِ سرش تکرار می کردند و می آمدند. چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم حسین به بچّه ها می گوید « باصدای بلند تکرارکنید: شاه فراری شده/ بسته به گاری شده…».
یک روز صبح، پسر همسایه، با یک نامه آمد درخانه مان. نامه را به من داد و گفت «سکینه خانم ، این نامه را مدیر مدرسه داده و گفته همین الآن بیایین مدرسه.» گفتم «حسین، چیزی رو شکونده؟! یابلایی سرخودش آورده ؟!». گفت « من نمی دونم. »
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌐 ای انسانها
دنیا زیباست ولی زیباترین نیست.
دنیا را به بازی بگیرید و نگذارید شما را به بازی بگیرد.
سعی کنید همیشه دنبال زیباترین باشید که جز با عشق به دست نمی آید و جز در جان در جای دیگر نمی نشیند.
✨در پایان شما را به تبعیت از مقام #ولایت_فقیه که ثمره خون تمامی "شهیدان" تاریخ است سفارش می کنم.
#شهید_ایوب_پور_خوش_سعادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢 دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
🔻 اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ و اقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ و الآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الی التّفْسیر و السؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ و آلهِ الطّاهِرین.
🔸 ای خدا در این روز مرا به اعمال صالح راهنمایی کن و حاجتها و آرزوهایم را برآورده ساز ای کسی که نیازمند به شرح و سوال بندگان نیستی ای خدایی که به سرایر خلق آگاهی درود فرست بر محمد و آل اطهار او.
#ماه_رمضان
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مه
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت هفتم _ روستای حریبه
🖌... با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر شدیم. اواسط کوچه بودیم و هنوز چند صدمتری با ورودی نخلستان فاصله داشتیم که ناگهان نیروهای عراقی مثال مور و ملخ از پشت بام ها و دیوارها پایین ریخته و با تصرف چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بسمت مان کردند و بقدری گلوله و موشک آرپی جی و نارنجک تفنگی به مسیرمان ریختند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف دری پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با آنان شدیم.
اوضاعی بسیار هولناک و وحشتناکی بود. با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم. به سمت بالایی ها شلیک می کردیم. پایینی ها به رگبار مان می بستند. خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقیها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند. با قطع تیراندازی ، عراقیهای بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند. انگاری آخر کار بود و باید دیگر آماده اسارت یا شهادت می شدیم.
آخرین نارنجک را هم به سمت عراقیها پرتاب کرده و در کمال ناامیدی از برادر الماسی پرسیتم: چکار باید کنیم !؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب خانه را کاملاً باز کرد. با خوابیدن گرد و خاک با صحنه باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود. حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود. انگاری انبار تسلیحات و زاغه مهمات عراقیها بود. خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقیها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب کلاش برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم. نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند. با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چندین کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و از همانجا شروع به تیراندازی کردند.
با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شده و نفس راحتی کشیدیم. اما با این وجود سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام مانع از حرکت و جابجایی مان می شدند. دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و سریع مسلح کرده و از همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم. با عنایت خداوند متعال هر دوتا موشک درست به زیر سنگرهای بالای ساختمان خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند. با روحیه ایی عالی و لبانی شاکر و خندان جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتایی خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان به داخل کوچه پریده و با سرعت به طرف نخلستان حرکت کردیم. دوباره رگبار گلوله و موشک و نارنجک تفنگی های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم. خلاصه آنقدر ما زدیم و آنها زدند تا اینکه در نهایت به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم.
نخلستان بسیار وسیع و پهناوری بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود. هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که آخرش به کجا ختم خواهد شد. قصدمان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود. عراقیها هم پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان شدند. در نهرهای کم عمق و پشت نخل ها پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم. اواسط نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (خدادوست) معاون دلاور گردان مان زخمی میان ده ها جنازه کماندوی عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و وخیم زخمی شده که از شدت درد فقط به خود می پیچد و فریاد میزند...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#حسین_املاکی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز معمولی در غزه..
💔اینجا مگر قتلگاهه!
#غزه
#رمضان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯