eitaa logo
کوچه شهدا✔️
81.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
💢دو راه سعادت میرزا اسماعیل دولابی (ره) : هر وقت خوشحال شدید بر محمد و آل محمد صــلـوات بفرستید و هر وقت غمناک شدید اسـتـغـفـار کنید؛ خداوند در را به روی شما باز می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم دیده نشده از صحبت‌های پدر سردار شهید حاج حسین خرازی درباره سرلشکر شهید حاج محمدرضا زاهدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔸این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. ✍می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. 🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. 🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! 🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید. 🌹 همان‌ است! به این میگن جوانمرد🌹 ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔘 خيره شده بود به هلي‌كوپتر انگار اولين بار است كه مي‌بيند. گفت: اين آهن‌پاره ساخته دست انسان است و پرواز مي‌كند. انسان خودش اگر بخواهد تا كجا مي‌رود؟ .▪️تا ديدمش رفتم جلو و روبوسي كردم. گفتم مبارك باشد، پزشكي قبول شدي ولي انگار براش اهميتي نداشت. با تبسّم گفت: هر وقت شهيد شدم بهم تبريك بگین. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اشک‌های مادر شهید آمر به معروف سبزوار/ پسرم چاقو خورده بود اما باز از دختر مردم دفاع می‌کرد ♦️حمیدرضا الداغی ۸ اردیبهشت زمانی‌ که می‌خواست مانع مزاحمت اراذل و اوباش برای ۲ دختر سبزواری بشود براثر ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید. 🌹سالروز شهادت 🕊شادی روح بلندش صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‌✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۰۷-۱۰۸ 🔻ادامه قسمت : ۶۲ مسئول واحد، آقای حسین یوسف‌الهی، و جانشین واحد، آقای محمد رضای کاظمی بود. حسین بادپا، کنار محمدرضا بود. سنگر بعدی، حدود ۳۰۰ متر با این سنگر فاصله داشت. بین این سنگر ها، یعنی از این نهر تا نهر بعدی، درخت نخل، نیزارهای بسیار بلند، چولان و ... بود. سنگر ما، در کنار آخرین نهر بود. تنها راه ارتباطی‌مان، یک تلفن قورباغه‌ای بود که سیم آن، بیشتر اوقات، به علت خمپاره هایی که عراقی ها می‌زدند، یا بالا آمدن آب، یا برخورد پای گراز قطع بود. یک روز، تلفن ما قطع شده بود. حسین با یک تلفن سیار، از نهر علیشیر به بعد، سیم ها را وارسی می‌کرد تا جای قطع سیم‌ را پیدا کند و ارتباط بین قرارگاه و سنگرها، زودتر برقرار شود. وقتی به سنگر ما رسید، شب شده بود. غروب که می‌شد، تاریکی هوا و گرازهایی که لابه‌لای نیزارها بودند، بر وحشت محیط می‌افزود. حسین می‌ترسید این راه را برگردد. به من گفت «محمد، تلفن رو بردار، به محمدرضا زنگ بزن، بگو من امشب اینجا می‌مونم.» گفتم «حسین، بهتره خودت زنگ بزنی.» یکی دیگر از بچّه ها که آنجا بود، گفت «من زنگ میزنم.» تلفن را برداشت و زنگ زد. محمدرضا کاظمی گفت: نه حسین باید امشب برگرده. ادامه دارد… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«بعد از شهادت دوستش «سیدکریم حسینی»، کمتر به خانه می‌آمد. وقتی هم می‌آمد، فقط از شهادت حرف می‌زد. زمانی که بچه‌هایم «سجاد و جواد» به سمتش می‌رفتند، می گفت: کریم دیگر نیست که حسن و حسین خود را بغل کند. من چطور شما را در آغوش بگیرم؟» 🎙راوی همسر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌱رو به سوریه کرد و گفت: بیا عروسکام مالِ تو حالا داداشم رو پس میدی..؟! آخه خیلی دلتنگشم..😔 شهید مدافع حرم ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روزی سفیر روم به کوفه آمد. (در آن زمان مسئولیت پذیرایی از کسانی که از خارج می‌آمدند به عهده امام‌حسن‌علیه‌السلام بود) هنگامی که برای سفیر سفره پهن کردند هنگام غذاخوردن، احساس غصه و ناراحتی کرد و گفت غذا نمیخورم. امام حسن دلیل را پرسیدند. سفیر گفت: شبی در کوفه به مسجد رفتم، فقیری را دیدم که میخواست افطار کند. سفره‌اش را باز کرد، مشتی آرد جو در دهانش ریخت و کوزه‌ای آب هم مقابلش بود. به من تعارف کرد که تو هم بخور، من گفتم نمیتوانم از این خوراک بخورم. دلم برای او سوخت، اگر بشود از این غذا برای او نیز ببرم. صدای گریه‌ی امام حسن(ع) بلند شد و فرمود: او پدرم علی(علیه‌السلام) است! او امیرالمومنین و خلیفه مسلمین است...! 📚 ینابیع‌الموده،ص۱۴۷ 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ها واقعیت هاست برادر! امشب فکر کنیم؛ نکنه دچار روزمرگی شدیم، نکنه زندگی شده برامون یه کار و یادمون رفته امام مون هر روز منتظره و هر صبح و شام خون گریه میکنه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۱۲-۱۱۱ 🔻قسمت : ۶۳ همرزم شهید:رضا نژاد شاهرخ آبادی واحد اطلاعات، سه بخش بود: ستاد که کارش تهیه ی کروکی و نقشه کشی بود؛ دیده بانی؛ و شناسایی. اروند، سه نهر داشت : علیشیر، بلامه، مجری. من و حسین، در نهر بلامه با هم بودیم. یک ساختمان بزرگ را مقر کرده بودند. در عملیات خیبر، در گردان ذوالفقار به فرماندهی حاج احمد امینی بودم. بعد از عملیات خیبر، گردان ذوالفقار به گردان 410 غوّاص تبدیل شد. چون ما آموزش غوّاصی دیده بودیم، برای شروع عملیات والفجر8 وارد محورها شدیم. در آنجا با حسین بادپا آشنا شدم. بچّه های اطلاعات عملیات، خطی را از ژاندارمری تحویل گرفته بودند. ما هم در خط بلامه بودیم. مدّتی من و حسین برای بررسی جزر و مد آب با هم بودیم. این باعث شده بود که دوستی مان بیشتر شود. حسین، خیلی عارف و مخلص بود. حرف زدن، نشستن در کنارش، عباداتش، توکلش و ...، حال و هوای دیگری به انسان می داد. برای همه دعای عاقبت به خیری می کرد. همه، شیفته ی حسین بودیم. وقتی من و یزدانی برای شناسایی می رفتیم، حتماً ما را از زیر قرآن رد می کرد. بعد هم منتظر می ماند تا برگردیم. بعد از مدّتی، اروند را به چند محور تقسیم کردند. قسمت شد تا من و حسین، باز در نهر علیشیر کنار هم باشیم. علیشیر تا مقر خط، حدود چهار پنج کیلومتر فاصله داشت. صمیمیت و دوستی من و حسین، از قبل بیشتر شده بود. به اخلاق و روحیات همدیگر آشنا شده بودیم. خیلی به غسل شهادت اهمیّت می داد. ما برای آب، آذوقه و نفت مشکلاتی داشتیم. روزی، داخل بوته ها قدم می زدم. الاغ سر گردانی را دیدم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: این الاغ، به درد کارهای تدارکاتی می خوره. دویدم دنبالش. به هر سختی ای بود،گرفتمش. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
میگن‌چرا‌میخوای شهید‌شی؟! میگہ‌دیدید‌وقتی یہ‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میڪشی تو‌کلاسش‌نمره²⁰بگیری ولبخندرضایتش‌دلت‌روآب‌ڪنہ؟! منم دلم‌برالبخندخدام‌تنگ‌شدھ .. میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنانی از حاج قاسم که دشمن نمی‌خواهد بشنود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یا مَن یَسمَعُ أَنینَ الوَاهِنِینَ! ای آنکه ناله خسته دلان را می شنود... الهی! اَعِنّی بِالْبُكاءِ عَلى نَفْسی ... خدایا! کمکم کن تا بر خودم و احوالاتم بگریم ... 📎 حاج حسین همدانی ،حسن ترک ، محسن امیدی و محسن اسکندری🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷آرزوی که برآورده شد 🌷شهادت در حال سجده 🔸می‌گفت: دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم. در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است. فکر کردم نماز می خواند؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت. جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلو افتاد. دیدم گلوله‌ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت. صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم، با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است... 🔹راوی: همرزم سردار متولد: اردیبهشت ۱۳۴۲ شهادت: ۱۳۶۴عملیات: والفجر ۸ مسئولیت: جانشین مخابرات لشکر ثارالله کرمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی از خصوصیت‌های بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم می‏‌گفت.ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام می‏‌دادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر می‏‌کردیم نمی‏‌توانستیم روزه بگیریم اما او روزه می‏‌گرفت و برای سحری بیدار می‏ شد. 💠یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم می‏زد و لابه لای هر  بند از اذانش فریاد می‏زد و می‌‏گفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش می‏‌گذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) می‏‌گفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مردم پرسیدند چرا اسم کوچه‌ ها رو به اسم شهدا می زنند؟🤔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: ۱۱۳-۱۱۲ 🔻ادامه قسمت: ۶۳ همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی آمدم سمت سنگر. مرتضی بشارتی، مسجدی وحسین بادپا بیرون سنگر بودند. همین که مرا با یک الاغ دیدند، آمدند سمت من. با تعجب گفتند « این الاغ رو از کجا آورده ای ؟!». خندیدم و گفتم «این الاغ از امروز اومده به ما در کار تدارکات کمک کنه و برامون نفت، آب و آذوقه بیاره! من رو باش که هر لحظه به فکر شماها هستم!». همه خندیدند. حسین گفت «هر کسی برای اولین بار سوار الاغ بشه، من بهش گواهی نامه می دم.» گفتم «کاری نداره.». سوارش شدم الاغه به قدری چموش بود و طوری محکم زمینم زد که کمر، دست و پاهام درد گرفت. دو نفر دیگر، بادی به غبغب شان انداختند و گفتند «رضا، این، کار تو نیست. حالا ببین ما چه کار میکنیم!». آن ها را هم بد جور زمین زد. بقیه ی بچه ها که این وضعیت را دیدند، بی خیال الاغ شدند. دوباره گفتم «من، یه بار دیگه امتحان می کنم.» حسین گفت «رضا، بی خیال شو! ممکنه دست و پات بشکنه» گفتم نه! رفتم یک دهنه برای مهارش درست کردم کمی علوفه، همان دور و بر پیدا کردم و جلویش ریختم. آن روز به هر ضرب و زوری بود، توانستم سوارش شوم. از آن به بعد، فقط به من سواری می داد. هیچ کس نمی توانست نزدیکش شود. حسین، چند باری امتحان کرده ولی نتوانسته بود یاد بگیرد. روزی با حالت اعتراض آمد و گفت «رضا، من هم برای حموم به این الاغ نیاز دارم! نمی شه که فقط تو از این الاغ استفاده کنی». ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
جوونی‌یواشکی‌هایی‌داره.. بعضی‌ها‌جوان‌که‌بودند، ‌یواشکی‌یه‌کارهایی‌می‌کردند؛ یواشکی‌ساکشون‌رو‌جمع‌میکردن، یواشکی‌شناسنامه‌هاشونو ‌دست‌کاری‌می‌کردند.. یواشکی‌میرفتند‌جبھه یواشکی‌میرفتند‌خط‌ و‌شب‌می‌رفتندعملیات! یواشکی‌نمازشب‌می‌خوندند یواشکی‌گریه‌می‌کردند یواشکی‌نامه‌ووصیت‌نامه‌می‌نوشتند، آخرشم‌یواشکی‌تیر‌میخوردند وشھید‌می‌شدند:)!'😔💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💢نماز جماعت زمستان بود. به طور طبیعی در آوردن پا از پوتین و وضو گرفتن قدری سخت است عباس می توانست در اتاق فرماندهی ساختمان تربیت جهادی نماز مغرب و عشاء را به تنهایی بخواند ولی می دیدم که او مرتب در حسینیه سید الشهداء (ع) در نماز جماعت شرکت می کند. گاهی بعد از نماز جماعت در حسینیه امام علی (ع) و یا در حسینیه آیت الله بهاءالدینی سخنرانی بود راه دور بود و سوئیچ ماشین اداری هم در دست عباس بود. اما من ندیدم که عباس به تنهایی با وسیله نقلیه سپاه به نماز بیاید بلکه ایشان با لباس آراسته و پوتین و پیاده در نماز جماعت حضور پیدا می کرد. 📚آخرین نماز در حلب ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ هم اقناع هم قدرت! 🌹 شهید بهشتی: همانطور که باید جلوی آن کسی که مال مردم را می‌دُزدد گرفت ، باید با آن خانمی که خودآرایی می‌کند هم برخورد کرد. هم اقناع و هم قدرت. مدیریت باید با هر دو باشد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: ۱۱۵-۱۱۶ 🔻ادامه قسمت: ۶۳ زمانی که واحد اطلاعات عملیات، خط را به یکی از گردان های لشکر تحویل داد، آقای جمالی، فرمانده ی آن گردان بود. وقتی آمد خط را تحویل بگیرد، الاغ را آوردم. گفت «این هم هدیه ی من!». آقای جمالی با تعجب نگاه کرد وگفت «چه کارش کنم؟!». گفتم «شما می تونین کارهای تدارکاتی روباهاش بکنین. ». به مرتضی بشارتی گفتم «بیا من یه کم درمورد الاغم بهت توضیح بدم،به دردتون می خوره. ». خندید گفت «الاغه دیگه!». گفتم «نه! این الاغ، با همه ی الاغ های دیگه فرق می کنه. ». گفتم « از این طرف که می رین سمت قرارگاه، سوارش بشین. وقتی که خواستین برگردین، آذوقه و وسایل تون رو بذارین روش. خودش راه بلده. ». یک روز، مرتضی بشارتی، الاغ را می برد قرارگاه. همین که به قرارگاه میرسد نفت، سلاح و اُورکتش را می گذارد روی الاغ. خودش می رود حمام. وقتی که حمامش تمام می شود و بیرون می آید ،هر چی اطراف قرار گاه را نگاه می کند، الاغ را نمی بیند! آمد پیش من. گفت «رضا، الاغ نیست!». گفتم «دستت درد نکنه. چند روز نتوانستی نگهش داری؟! خوبه این همه بهتون سفارش کردم!». یک تلفن قورباغه ای داشتیم. زنگ زدم به نگهبانی، گفتم « اگه یه سیاهی اومد سمت شما. نه عراقیه، نه گرازه؛ الاغه. ». اتفاقاً الاغ رفته بود آنجا. بچّه های نگهبانی گرفته بودندش. حسین خندید و گفت: اون زمان که الاغ مسلح نبود ،کسی جرأت نمی کرد بره سمتش؛ چه برسه به حالا که مسلح هم هست! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✍️ : من در فروپاشی تمدّن غرب بیشتر به تحوّل درونی غربی‌ها امیدوارم تا جنگی رو در رو که میان شرق و غرب و یا اسلام و غرب روی دهد... ♻️غرب از درون خواهد پوسید و در خود فرو خواهد ریخت و چون عقربی در محاصره‌ی آتش، خود را نیش خواهد زد و خواهد کشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯