کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۴۹ + “خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم.” برایت پایش را توی
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۵۰
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم.
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمد حسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو….
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
“هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
“محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
زهرا دستم را گرفت. “چی شده شهلا؟”
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت: “شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش”
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
“ایوب رفت…من می دانم….ایوب تمام شد…”
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
“اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد”
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
در همه گرفتاریهاتون توسل داشته باشید به خود آقا(حضرت ولیعصر عج)، همه گرهها به دست ایشون
باز میشه.. شهدا با توسل به این ابرقدرت، با دست خالی جلوی یه دنیا ایستادگی کردند.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
سلام خدمت همه عزیزان ما خودمون عضو این کانال هستیم✅
مطالب این کانال در مورد آقا امام زمان عج هست.✅
خواهر و برادران پیشنهاد میکنیم این کانال رو ازدست ندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3835363784Ce992393405
أین صاحِبُــنا؟!😭
#پیشنهاد_مدیر_کانال 👆
وقتی نامه همسر دلتنگش رسید خط مقدم، تازه کنار من شهید شده بود. یکی از خبر ها در نامه این بود: رستمعلی جان امروز پدر شدی...
بِأبى أَنْتُمْ وَ اُمّى وَ أهْلى وَ مالى.💔
#شهید_رستمعلی_آقاباباپور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهیدعبدالکریماصلغوابش
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما برا شهادت نمیریم که!
برا خدا میریم، هرچی خدا بخواد
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۵۰ صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و
💠زندگینامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۵۱
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
– “آرام باشید خانم…حال ایشان…..”
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+”به من دروغ نگو، هجده سال است دارم می بینم هر روز ایوب آب می شود. هر روز درد می کشد. می بینم که هر روز می میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب رفته است…..”
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
“رفته؟”
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم: “ایوب رفته؟”
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟ فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: “حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب هدی، حجاب خواهر هایم، کسی صدای آن ها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید.”
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم.
صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو…
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
“مامان….بابا کجاست؟”
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
بیست و دوم محرم مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روزِ چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض این که برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من، گفت: تو حالت خوبه ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری برم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی؟ گفت: تا خیالم از تو راحت نشه نه.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹دختر شهید مدافع حرم محمد رضایی: دلتنگ بابام هستم. میتونید منو ببرید پیش بابام؟!😞😭
#شهید_محمد_رضایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💐جبهه به شرط عروسی
🌼مادر شهید نقل میکند: من و پدر غلامرضا علاقه بسیاری به ازدواج وی داشتیم و به خیال خود میخواستیم با ازدواج دست او را در شهر بند کرده و او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم.
🌸دفعه آخری که میخواست به جبهه برود، به او گفتم: «تا ازدواج نکنی، اجازه نمیدهم به جبهه بروی!» میدانستم که چقدر به اجازه پدرش اهمیت میدهد. میخواست مشغول نماز شود، پدرش نیز از فرصت استفاده کرده گفت: «اصلا اگر راضی به ازدواج نشوی، اجازه نمیدهم که نماز بخوانی!»
🌼غلامرضا که هیچ وقت دل ما را نمیشکست، خندید و گفت: «پس باید اول یک منزل بزرگ برایم بسازید که بتوانم در آن دعای کمیل برگزار کنم». پدر با پیشنهادش موافقت کرد و ما مهیای ساختن منزل و ازدواج وی شدیم. عصر همان روز به خواستگاری رفتیم. از خواستگاری که برگشتیم دیدم ساکش را بسته آماده رفتن است. گفتم :«این دیگر چیست؟» لبخندی زد و گفت: «من میروم جبهه، پانزده روز دیگر بر میگردم. شما کارها را درست و راست کنید. من که برگشتم، مراسم مفصلی بگیرید»
🌸پسرم رفت و ما پانزده روز چشم به در بودیم تا برگردیم و عروسی او را جشن بگیریم. پانزده روز، یکسال برایم گذشت. و درست روز پانزدهم خبر شهادت او را برایمان آوردند. غلام به آرزوی خودش رسید.
#شهید_غلامرضا_آهنگری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو مُحرم بود.
مثل همیشه پیام میدادم بهش ازش پرسیدم: حسین عزاداری هم میکنید اونجا؟! گفت: نه، اینجا اکثرا ۴ امامی هستن، عزاداری نمیکنن! بهم خیلی سخت میگذره که نمیتونم عزاداری کنم
حسین گفت:
خوش به حال شما که میتونید برای امام حسین عزاداری کنید خیلی استفاده کنید از محرم!
بعدها وقتی برگشت، به حسین گفتم:
چرا مُحرم رفتی؟ گفته بود: من همه چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار، فقط یه چیز مونده بود که نمیتونستم ولش کنم برم؛
اونم ایام مُحرم بود که باید به نفسم غلبه میکردم و میرفتم...
#شهید_حسین_معزغلامی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"خداوند این توکل رو نگاه میکنه "
#شهید_حاج_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯