🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_محمد_حسین_بشیری
یکی از مهمترین ویژگیهای محمدحسین سواد و تجربه در اکثر زمینهها بود. به خصوص در بحث زناشویی و ازدواج. وقتی برای متاهلها در مورد مسائل زناشویی صحبت میکرد، همه ساکت به حرفهای محمدحسین گوش میکردند حتی کسانی که بیست سال از ازدواجشان میگذشت!
در زندگی خانوادگی هر کسی امکان اختلاف و دعوا وجود دارد. من با همسرم برای یکسری مسائل به اختلاف رسیدیم، طوری که همسرم قهر کرد و به خانه پدریاش رفت. به این نتیجه رسیدیم که جدایی تنها راه حل زندگی ماست. به همین خاطر بعد از پایان ساعات کاری به خانه نمیرفتم. در محل کار استراحت میکردم. بعضی از روزها خیلی دیر میرفتم خانه. محمدحسین کنجکاو شد. چند باری پرسید که چرا اینقدر اعصابت خورده؟ تا دیر وقت در محل کار هستی؟ من چیزی نگفتم. سعی کردم که با خبر نشود. بالاخره با اصرار او قضیه را تعریف کردم. بلافاصله گفت بلند شو بریم! گفتم کجا؟ گفت: بریم سراغ خانوادهی خانمت. خلاصه با اصرار محمدحسین رفتیم. توی مسیر خیلی با من صحبت کرد. رفتیم منزل خودش و خانمش را هم آورد. بعد رفتیم منزل پدر خانمم. محمدحسین و خانمش رفتند با مادر خانمم و همسرم صحبت کردند. خانمم راضی شد برگردد. وقتی سوار ماشین شدیم فکر کردم ما را میبرد منزل! مستقیم رفت جلوی یک گلفروشی نگه داشت. از طرف من از خانمم عذرخواهی کرد و رفتیم و یک دسته گل گرفت و به من داد که به همسرم تقدیم کنم. در مسیر برگشت به خانه، خیلی صحبت کرد، هر دوی ما را نصیحت کرد. یک جمله به من و یک جمله به خانمم میگفت. محمدحسین به ظاهر خودش را کوچک کرد اما در عمل خودش را بزرگ کرد. یک زندگی که در حال متلاشی شدن بود را نجات داد. این لطف محمدحسین ماندگار شد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #شهید_مجید_صانعی
توی باشگاه، یکی از بچه ها خیلی اهل دعوا و اذیت کردن بود. همه ی بچه ها از دست او شاکی بودند. تا اینکه یک بار حین تعویض لباس، یک دفعه از جیبش یک پاکت سیگار روی زمین افتاد! همه ی ما منتظر برخورد خشونت آمیز استاد مجید بودیم. خوشحال از اینکه بالاخره یک سوتی بزرگی دست استاد دارد و همین می توانست ما را از شر این هم باشگاهی شرور نجات بدهد! استاد مجید آنجا هیچ واکنشی نشان نداد. توی خلوت، با او چند جلسه صحبت کرد. تمام مشکلات بچه ها با آن بنده خدا حل شد. نفس مسیحایی استاد بار دیگر کار خودش را کرد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
روز دهم کاری 👆
دوستان جهادی امروز کار اسکلت بندی خونه شیدا خانم رو شروع کردن✅
لطفاً در این پویش مارو کمک کنید ولو به ده هزار تومان 🌹
ان شالله با کمک شما عزیزان بتونیم ظرف یک ماه خونه رو به این عزیزان تحویل بدیم🌺
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_نود_ششم
#خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
1_سلام بر ابراهیم.mp3
3.74M
🔊 #کتاب_صوتی_سلام_بر_ابراهیم
قسمت اول: چرا ابراهیم هادی؟
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
#محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
⭐ دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
✔خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
😢گریه امانم نمی داد،
🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرینبار باشد.
🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
🔹گفت «برویم خانه حاجی؟»
پدرم را میگفت. قبول نکردم.
🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»
نمیخواستم هیچجا بروم.
🔹گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.»
🔸گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
🍃با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
👈با ما همراه باشید....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
📚#رمانعارفانه
🌹#شهیدنیری
🌸نماز های صبح را به جماعت در مسجد می خواند، بعد از نماز مشغول تعقیبات می شد.
قیافه اهل ذکر را به خود نمی گرفت اما حسابی مشغول ذکر بود.
یک بار رفتم کنار احمداقا نشستم. دیدم لبانش به آرامی تکان می خورد. گوشم را نزدیک کردم، دیدم مشغول خواندن دعای عهد است. او همیشه بعداز نماز صبح از حفظ دعای عهد را می خواند.
به ساحت نورانی امام زمان(عج) ارادت ویژهای داشت و کارهایی که باعث تقرب انسان به امام عصر(عج) می شود را هیچ گاه ترک نمی کرد.
🦋هدیه به ارواح مطهر شهدا⇦صلوات🦋
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بغض بیصاحب چرا،
از من ندارد پیروی؟!
🔹 پسرم این بیسکویتها را با خود به بهشت ببر!
◇ پدر بعد از درخواست کودکش رفت تا برایش بیسکوییت بخرد، اما در فاصله رفت و برگشت خانهای مورد اصابت قرار میگیرد و متوجه شد که پسر و همسرش بر اثر موشکهای اسراییل کشته شدهاند.
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
به دخترش گفته بود
اگه یه گره بزرگ به کارت افتاد
ببر در خونه حضرت زهـــرا سلاماللهعلیها تا او گره رو وا کنه ...!
اگه هم گره ها و مشکلات کوچیک داشتید ؛ دست به دامن شهیدا بشید...!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
-شهید حاج حسین همدانی
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_شهریار_بابایی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #نعم_الرفیق_ما
خداوند دست ما را میگرفت
کلام نعم الرفیق رو با هم بشنویم🌱
#شهید_حاج_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
#رفتن_امین
❌ آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم
🔸 «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»
با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
🔹به من گفت «چطور زهرا؟»
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...
💟 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
🔹میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمم، عزیزم...»
عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد.
🔸گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟»
🔹 گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
🔸گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!»
🔹 گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.»
🍃برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.»
🔹 میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.»
🔸گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»
💕وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.
🌟با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
ادامه دارد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹 مادر شهید:
بچههایم همگی قانع بودند و درخواستهای زیادی از پدرشان نمیکردند. هیچوقت ندیدم که یکیشان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همینطور بودم. حاجی همیشه میگفت: خانوم، شما خودت قانعی. برای همین، بچهها هم به شما نگاه کردن و اینطور قناعت میکنن.
#شهید_محمد_مسرور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃رفیق خوشبخت ما :
شهید حاج قاسم سلیمانی نمونه مردانگی و شجاعت بود...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
عملیات خیبر، با آن اوضاع سخت، در منطقهای که عراق فکرش را نمیکرد که ما به آن فکر کنیم، شروع شد. طرح عملیات، این بود که جادهی اصلی طلائیه باز بشود و بتوانیم به خط مهمات برسانیم. در واقع جزایر مجنون بشود نقطهی شروعی برای عملیات؛ که نشد؛ یعنی همهی حسابی که برای رساندن تدارکات به جلو و حتی انتقال مجروحین از روی جادهی خشکی کرده بودیم، اشتباه از آب درآمد. بچهها، روی آب و در ساحل مجنون درگیر بودند و پشت سر هم خبر شهادت فرماندهگردانها و مسئولدستهها را پشت بیسیم میگفتند. مهدی هم نشسته بود پای بیسیم، و یکی یکی خبرها را میشنید. معاونها را به جایشان میگذاشت، و آنها هم شهید میشدند. توی چنین وضعی، روحیهی بقیهی بچهها هم دست کمی از مهدی نداشت. دوباره مهدی جمعشان کرد در سولهی بتنی که عراقیها روی پَد اصلی جزیره ساخته بودند و حالا دست بچههای ما بود. جو یأس و نومیدی را که در شروع آن جلسه حاکم بود، یادم هست. زینالدین، آیات ۲۱۳ و ۲۱۴ سورهی بقره را خواند. آیهها، دربارهی سختیهایی بود که پیامبر و اصحاب، در یکی از جنگها کشیده بودند و شکی که در دل بعضی از اصحاب افتاده بود. آخر آیهها، وعدهی نصرت الهی بود برای مومنین، و بعد از تحمل فشارها.
جلسه که تمام شد، آن فضای دلگیر تبدیل شده بود به احساس شور و شوقی که توی صورت تکتکمان معلوم بود. بعضیها، سرشان پایین بود و گریه میکردند. بعد از جلسه، هیچکس نیامد سراغ مهدی تا از مشکلاتش حرفی بزند.
📚به نقل از کتاب تو که آن بالا نشستی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
سعی کنيد که يکی از افرادی باشيد که هميشه سعی در زمينه سازی برای ظهور صاحب الامر عجلالله فرجه دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان عليه السلام متصل شود. پس اگر ميخواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازيد.
#شهید_محمدرضا_شفیعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
#باخوشحالی_به_سوریه_رفت
💟فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد.
🔹گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!
برای همه دوستانم تعریف کردهام.»
🔸گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»
🔹گفت «پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...»
🔸گفتم «خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...» خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم.
با خوشحالی و خندان رفت....
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💕روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
❤وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!»
🍃تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
✔وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
✳وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند.
🔴حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم «کی میرسی؟» آخرین پیامها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»
🌠آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟ میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش. شاید ساکت میشوم! شاید گریه میکنم!
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود...
امینِ من، برگشته بود...
سالم و سلامت...
🌹و حالا همه سختیها تمام میشد!
مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم...
بی او عمری گذشت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹 اگــر دو چیـز را رعـایت بکـنی
خـدا شهــادت را نصیبت می کند.
👈 پـُـرتلاش باش و مخلــص
این دو تـا را درسـت انجـام بدی
خـدا شهادت را هم نصیبت می کند.
🌷 شهـید حـسن باقــری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#حاج_قاسم
شب از ماموریت برمی گشتند، گفت: حالا که این جا هستیم، برویم و به مادر شهید سربزنیم.
وقتی دید چراغ خانه خاموش است، شب را در سپاه شهرماهان خوابید تا صبح زود خودش را به مادر شهید برساند.
#شهید_القدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✳️ خيـلی عصبـانی بود؛
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود:«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
محمد حسین یوسف الهی
شهیدی که حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود🌹
نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
دائما ذکر خدا می گفت
قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود✅
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_بهروز_همتی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اقدامات شهید سلیمانی که آمریکا را به زانو در آورد
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
#بازگشت_کوتاه_امین
💕وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود.
🌹 یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود.
تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
من هم خندیدم.
❤انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود.
🔸آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.»
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
🔸گفتم «کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟»
خودم حس میکردم خُرد شدهام.
🔸گفتم «میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...»
🔹گفت «زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.»
🔸گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...»
حرف دانشگاهام را پیش کشید.
🔸گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»
🔸خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»
✳حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم. او هم عادت کرده بود.
میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟»
🔹میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...»
💟مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود.
تک تک لباسها را پوشید.
🔸گفتم «چقدر به تو میآید.»
🔹کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!»
🔸گفتم «شکی نیست.»
میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
🔹میگفت «چرا گریه میکنی؟»
چرایی اشکهایم مشخص بود...
لباسهایش را که جمع کرد.
🔸گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
🔹«نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید.
😢لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم،
🔸گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام...»
🔹گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.
⭐کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا...
✔ نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی میکردم.
🍃چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای امین به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود...
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اکبر به خواندن دعا بسیار علاقهمند بود، از جمله زیارت عاشورا و دعاهای روزانه. همیشه در کنار وسایل شخصیاش کتاب دعا وجود داشت. نامههایش را با دعا و نیایش شروع میکرد. در دفترچه خاطراتش و یادداشتهایی که نوشته همواره به دعا و نیایش اشاره کرده است. در قنوتهای نماز دعایی میخواند که من آن را در قنوت نماز میخوانم:
اللهم طهّر قلبی من النفاق و عملی من الرّیاء و لسانی من الکذب و عینی من الخیانه
به خواندن دعای فرج امام زمان در تمام ایام اصرار داشت و اعتقاد قلبی قوی به حضرت ولیعصر (عج) داشت. به خاطر همین این دعا را همیشه و در همه حال زمزمه میکرد. نامههایش را با سلام و صلوات به ائمهی معصومین علیهما السلام شروع و با آرزوی تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) تمام میکرد.
#شهید_اکبر_جوانبخشایش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊مدیریت معنوی...
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯