💢مرا بکشید ولی چادرم را برندارید!
🕊●°●شهیده طیبه واعظی دهنوی●°●🕊
🔻شهیده طیبه در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. در سن 7سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم ازدواج نمود و این نقطه عطفی در زندگی او بود.
🔻طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد.
🔻به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد . .روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کردو خانه را تحتنظر قرار میگیرد. طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد غافل از آنکه خانه زیر نظر است.
🔻وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید. طیبه را پس از چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسد.
#شهدا
#حجاب
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
رسم خوبی داشتیم، ماه رمضانها بعضی شبها
چند تا از مربیها جمع میشدیم ،
افطاری میرفتیم خونهی دانش آموزان . .
یه بار تو یکی از شبها، توی ترافیک
گیر کردیم، اذان گفتند، علی گفت:
وحید بریم نماز بخوانیم وقت نمازه،
من گفتم: ۵ دقیقه بیشتر نمونده علیجان
بزار بریم اونجا، میخونیم ..
نشون به اون نشون که یک ساعت و
نیم بعد رسیدیم به خونهی بنده خدا،
از ماشین که پیاده شدیم، علی زد رو
شونم و گفت : کاری موقع نماز اول وقت
انجام بشه ابتر میمونه‼️
#شهید_علی_خلیلی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🤲دعای روز سیزدهم ماه #رمضان🤲
«اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيْهِ مِنَ الدَّنَسِ وَالاَقْذارِ، وَصَبِّرْنِي فِيْهِ عَلى كائِناتِ الاَقْدارِ، وَوَفِّقْنِي فِيْهِ لِلتُّقى وَصُحْبَةِ الاَبْرارِ، بِعَوْنِكَ يا قُرَّةَ عَيْنِ المَساكِينِ.»
«ای خدا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز، و بر حوادث خیر و شر قضا و قدرت صبر و تحمل عطا کن، بر تقوی و پرهیزکاری و مصاحبت نیکوکاران موفق دار و به یاری خود، ای مایه شادی و اطمینان خاطر مسکینان.»✨🪴
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
💢 #نبرد_پایانی
✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت سوم _ آنسوی دجله
🖌...محور عملیاتی درست منطقه ای بود که شب دوم عملیات گردان حر قرار بود آنجا عمل کند که بصورت ناگهانی ماموریت گردان تغییر کرد و برای همین هم شناخت خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و مواضع دفاعی عراقیها داشتم . رزمندگان خط شکن بامدادان با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان بصره به العماره پیشروی کرده بودند.
محل استقرارمان بسیار ناامن و شلوغ بود و هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی بصورت یکسره رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند. به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشید . یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم. عده زیادی از برادران تدارکاتچی با جان و دل مشغول کار و تلاش بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده و کنار دیواره رودخانه میچیدند. دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند. مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند. دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی پل مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترها به پل جلوگیری میکردند.
مشغول وارسی نخلستان آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان بخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت . طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پر از نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه بسیار بالا به نیروهای گردان ملحق شدند. آن دلاوران پاکباز و عاشق ، همگی از رزمندگان قدیمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، تاب ماندن در شهرها را نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اکنون هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند. با الحاق نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافته و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی موشک آرپی جی و گلوله کلاش و تیربار شروع به عبور از روی پل کردیم.
روی پل بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود و برادران حمل مجروح مدام در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف رودخانه بودند. شتابان از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی (کسیه ای) شدیم. هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتشباری دشمن آغاز و از زمین و آسمان آتش بر سرمان باریدن گرفت. آتشباران بقدری شدید و پرحجم گردید که دیگر ادامه مسیر امکان پذیر نشده و بنا به دستور وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و همه بصورت کاملاً فشرده کنار هم نشستیم.
ادوات سبک و سنگین دشمن انگار گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت دقیق و میلیمتری وجب به وجب آن را میزدند و آتش و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند. نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا در روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهت عجیبی به هواپیماهای مسافربری داشت. واقعاً چیز عجیب و غریبی بود و اندازه و هیکل رعب آوری داشت. داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که نم نم به بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و بسیار بزرگ بر روی نخلستان انداخت که اندازه شأن در فراز آسمان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود. خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس از دیگری در داخل نخلستان فرود آمده و با صدای بسیار گوش خراش و وحشتناکی منفجر شدند. یکدفعه قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تاریک شد. نخل ها دسته دسته از ریشه کنده و به این طرف و آن طرف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت. کانال دیگر محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از آتش و گلوله و ترکش از کانال خارج و سراسیمه به سمت روستای حریبه راه افتادیم . آتشباران و بمباران بقدری پرحجم و وحشتناک بود که بعضیها از همراهی گردان منصرف و از همانجا عقب گرد کرده و شتابان به آنسوی رودخانه بازگشتند..
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سعید_خواجه_صالحانی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود.
#شهید_مدافع_حرم_اسماعیل_خانزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : مقدمه
🔸صفحه: 10
🔻قسمت: مقدمه
حسین پورجعفری، برادرعزیزم، لیستی از همرزمانِ شهید بادپا را بهم داد و با این کار، مهر سکوت برلبانم آمد و پا گذاشتن در عرصه ای جدیدی شروع شد.
حسین پورجعفری گفت:《من هم می دانم که تو می توانی. نگران نباش، هر جا که کمک خواستی هم حاجی هست و هم من...》دیگر تردید کنار رفت و دلم قرص شد. آخر حاج قاسم، فرمانده قلب ها، دستور داده بود. سمعاً و طاعتاً.
از دفتر که بیرون آمدم در تمام مسیر به اتفاقاتی که از غروب جمعه تا حالا افتاده بود، فکر کردم. درست است که در همه ی این سال ها آرزو داشتم دستم به قلم برود و از شهدایی بنویسم که عاشقانه ترین رقابت ها را در زمین و آسمان به نمایش درآوردند؛اما جسارت می خواهد تا سراغ مردان بی ادعا و اهل خطر و خاطراتشان رفت. تا بخشی از سرگذشتشان کتاب شود برای آیندگان. مردانی که مثل حسین بادپا صدای مظلومیت حرم حضرت زینب سَلام الله عَلیهِ را شنیدند و از حرم حق، از شلمچه، هویزه، اروند و... به سمت بصرالحریر سفر کردند.
حرم کجاست؟! و مدافع حرم کیست؟! این بار اطاعت از ولی را به جای اروند کنار در روستاها و شهرهای نا آشنای شام، به دفاع از اسلام وحرم حق الهی شناختند. آن ها به یقین رسیده بودند که جنگیدن در شهر های سوریه مثل جنگیدن در رکاب امام حسین(ع) و روز عاشوراست و آن ها
زمانه ی خود را خوب شناخته بودند. نزد چنین مردانی که از فرزندان خود گذشتند تا بار دیگر با فرزندان فاطمه (سلام الله علیه) پیمان ببندند. و حسین بادپا از جنس این مردان بود که پاداش این جهاد را در گمنامی گرفت ...
ادامه دارد......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
غروب #ماه_رمضان بود.ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی قابلمه ای از من گرفت . .
و بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش رفتم و گفتم :
ابرام جون کله پاچه برای #افطاری عجب حالی میده!!
گفت : راست میگی ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت و وقتی بیرون آمد ، ایرج با موتور رسید ،ابراهیم هم سوارش شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم حتما چند رفیق باهم جمع شده اند و افطاری میخورند. و از اینکه به من تعارف نکرده بود ناراحت شدم . .
فردای آن روز که ایرج را دیدم
پرسیدم : دیروز کجا رفتید؟
گفت : پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم . .
آنها ابراهیم را شناختند و خیلی تشکر کردند
خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم به خانه شان . .
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق خون شهدا،دررگ های ما
سرادر شهید حاج عباس کریمی قهرودی
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
⭕️ پرایدش را فروخت تا برای جنگ به سوریه برود
🔸دادشم دیپلم انسانی داشت و مدتی هم در دانشگاه حسابداری میخواند. به خاطر مشغله کاری نتوانست درسش را ادامه بدهد. در سن بیست وپنج سالگی بهخاطر عقاید خودش شغلهای متعددی عوض کرد و اعتقاد داشت که پولی که برای زندگی میآورد نباید شبهه داشته باشد. مثلاً همان اوایل در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد و به مدیر آنجا گفته بود که روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما مدیر کارخانه قبول نکرد و فکر میکرد که برادرم اغتشاشگر است و از کارخانه بیرونش کردند. امثال این قضایا باعث میشد که دادش کارهای متفاوتی را تجربه کند. بعدش برادرم نگهبان مجتمعی به نام کیان سنتر مشهد شد. وقتی که خانمهای بیحجاب و آرایش کرده برای خرید آنجا پا میگذشتند داداش حسین به آنها میگفت «خانمها مؤاظب خون شهدا باشید» مسئولان مجتمع به داداش حسین میگویند ما از همین افراد رزق میگیریم آن وقت شما آنها را ارشاد میکنید که باز داداش مجبور شد این شغلش را هم تغییر بدهد. بعد از شهادتش خیلی از همان خانمهای بیحجاب در مسجد میگفتند ما فکر میکردیم که آن موقع شهید شعار میدهد. داداش بسیار به ائمه اطهار (ع) خصوصاً امام حسین (ع) اعتقاد داشت. همین اعتقادش هم باعث شد که مدافع حرم شود.
🔹داداش حسین بارها برای رفتن به سوریه اقدام کرده بود ولی جور نمیشد. تا اینکه سال ۱۳۹۵ با فروش ماشین پرایدش توانست به صورت آزاد به لبنان برود و از لبنان هم به سوریه رفت. در آنجا یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون که بیشترشان از مشهد میرفتند آنجا، حسین را در حرم حضرت زینب (س) دیده و شناخته بود. چون داداش غیر قانونی به آنجا رفته بود، او را به مشهد برگرداندند. ولی به او قول داده بودند که به عنوان اولین ایرانی در گروه فاطمیون به سوریه اعزامش کنند. نهایتاً ۱۵ روز بعد هماهنگ کردند و اینبار حسین در گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد.
💠به روایت خواهر شهید
مدافع حرم حسین محرابی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
حسین موتور میراند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپههای ذلیجان» ایستاد.
پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟
از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن.
گفتم: چرا؟
گفت: احساس میکنم دچار غرور شدهام.
تعجب کردم، وسط دشت و تپههای ذلیجان، جایی که کسی ما را نمیدید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟
وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره میکرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شدهایم.
تا مدتها سوار موتور نمیشد ...
#شهید_غلامحسین_خزاعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایت های جذّابی از شهید هادی و شهید نیّری
❗️وقتی یکی از دخترای محل به ابراهیم هادی گیر داده بود ...
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_احمدعلی_نیری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : مقدمه
🔸صفحه : ۱۲-۱۱
🔻قسمت: مقدمه
بالأخره شروع کردم نوشتم.
ازشهیدی که «شهادت» و «گمنامی» این هر دو فضیلت صعود در مسابقه معنویت و رسیدن به رضوان الهی را داشت. هریک از همرزمانش خاطراتی را روایت کردند که با اشک، افسوس، حسرت و حس جاماندن همراه بود. کتاب تمام شد و حالا نوبت خاطرات حاج قاسم از بادپا بود.
با آرامشی خاص گفت : چون درباره ی شهدای دیگر مدافع حرم مصاحبه ای نکرده، بهتراست درمورد حاج حسین نیز مصاحبه نکند تا شاید خانواده ی دیگر شهدا از او دلگیر نشوند.
حاج قاسم فقط یک جمله گفت: «حسین دردونه کرمون بود. »
یک جمله ی چهار کلمه ای.
حاج قاسم پرسید: «حالااسم کتاب را چه می گذاری؟»
گفتم: «دردونه کرمون!»
با لبخند گفت مادرم زینب سلام الله علیه قبول کند.کتاب تمام شد.
رفتن همیشه سخت نیست، گاه رفتنمان از همان آغاز ، مؤید رسیدن است.
از شما می گویم که در تمام مراحل پیگیر بودید و اما افسوس کتابی که خواسته بودید انجام شد و شما نبودید تا مقدمه اش رابنویسید. کتابی که قرار بود به قول شما پایانی خوش داشته باشد! چقدر زود خاطراتم ورق خورد؛ از غروب جمعه دلگیر تا سحرگاه آن جمعه ی دلگیر که تیتر همه رسانه ها شد: « بنویسید در کتاب ها، مادر خواب ناز بودیم که او رفت…» و چه لحظات دردناک و بی تاب کننده ای…
ادامه دارد….
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.
نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"
#شهید_حمید_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢 #نبرد_پایانی
✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت چهارم _ آنسوی دجله
🖌...در زیر بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا شتابان و سراسیمه عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم تا اینکه بعد از مدتی پیاده روی ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دارای دیواره های بلند و چندمتری بود. خندق چنان عمق و وسعتی داشت که عراقیها چند دستگاه تانک دورزن در داخلش مستقر و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب در حین عملیات غافلگیر و کاملاً سالم به دست رزمندگان افتاده بودند. به کنار تانکها رسیده و فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق مشغول استراحت شدیم. چند رزمنده خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه بودند. برخاسته و با سلام ، از اوضاع خط و میدان نبرد پرسیدم. رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد. شاد و خندان گفت: بچهها ، عراقیها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیدهاند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند. حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید. اما رزمنده ایی که آخر ستون زخمی و لنگان لنگان راه می رفت . همینکه به کنارم رسید. خیلی هراسان و وحشت زده گفت: تا وقت هست و دیر نشده سریع برگردید! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است! عراقیها بقدری تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند! در عرض چند لحظه دو حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و طوری سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام یک از این حرفها را باور کنم.
دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند. در کنار همرزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سر خندق پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در عرض چند دقیقه بقدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش و خاکستر فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند.
از شر تیر و ترکش ها به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستمخانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر ۳۱ عاشورا به همراه چند بیسیم چی و جمعی از یارانش شتابان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند. طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فرا خواندند. احد هم با شنیدن دستور، سراسیمه برخاست که برود سمت فرماندهان که ناگهان مثال یک تیکه چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد.
همگی بالای سرش جمع شده و هر کدام از طرفی صدایش زده و تکانش دادیم. اما هیچ عکسالعمل و واکنشی نشان نداد. بیشتر نگران شده و شروع به وارسی هیکلش کردیم تا شاید زخم و جراحتی در بدنش پیدا کنیم. اما هرچه گشتیم ، هیچی پیدا نشد! واقعاً صحنه عجیب و غریبی بود! نه قطره ای خون !؟ نه جای زخمی !؟ نه آخی !؟ نه اوخی !؟ همه مات و مبهوت پیکر بی جان احد را نگاه می کردیم که یکی از بچهها کلاه سیاه رنگ احد را از سرش برداشت و با تعجب دیدیم که یک قطره خون سرخ و بسیار کوچولو از سمت راست سرش بیرون زده! اصلاً باور کردنی نبود اما همان زخم کوچک باعث شهادتش شده و احد بدون اینکه کسی متوجه شود. خیلی آروم و بیصدا تا محضر دوست پرواز نموده بود. حیران و گریان دور پیکر پاک شهید اسکندری نشسته بودیم که فرمان حرکت صادر و رزمندگان کم کم شروع به حرکت کردند.
پاسدار شهید احد اسکندری از جمله عاشقان و دلباختگان مخلص و جانبرکف حضرت امام (ره) بود که عمر و جوانی اش را وقف اسلام نموده و شبانه و روز برای حراست و پاسداری از نهال نوپای انقلاب اسلامی تلاش و فداکاری میکرد! شهید اسکندری آنچنان شیفته خدمت و جانفشانی در راه اسلام و انقلاب بود که درست چند روز بعد مراسم ازدواج ، همسر نوعروس اش را تنها گذاشته و روانه جبهه شده بود.او جوانی زیبا و خوش هیکل و بلند قامت با قلبی نترس و شجاع بود که در هیچ کاری کم نمی آورد و در چند روزه ماموریت گردان ، بقدری شجاعت و مردانگی از خودش نشان داده بود که واقعا شیفته مرام و کردارش شده بودم. اما افسوس و هزاران افسوس که دیگر مجال و فرصتی برای رفاقت و دوستی باقی نمانده بود و احد راضی و خشنود تا بارگاه دوست پرواز نموده بود...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#علی_محمد_سلیمی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #کلام_شهید
📽 مصاحبه زبیا و شنیدنی فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار دلاور #شهید_اصغر_محمدیان در جمع رزمندگان دلاور #گروهان_شهادت قبل از آغاز #عملیات_فتحالمبین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : مقدمه
🔸صفحه: ۱۲-۱۳
🔻قسمت: مقدمه
کوچه های شهر را که ورق می زنم نام زیبایت را بر پیشانی پر افتخار این سرزمین درخشان می یابم. می ستایمت که قانون فتوّت و سخاوت را بر صحنه های تاریخ این دیار حک کردی و با سرانگشتان حماسه هایت در عراق و سوریه، لبنان و افغانستان، زمینِ خدا را برای تکفیری ها و داعشی ها و مستبدان جهنم کردی. همیشه برایم سوال است که ما کجا می توانیم با آمدن چند کتاب در قفسه کتاب خانه هایمان، به راز رفتن آن هایی چون شهید سردار حاج قاسم سلیمانی، شهید حاج حسین بادپا، شهید حسین پورجعفری، و... پی ببریم؟!
کجا می توان آن ها را شناخت، که در رفتن شتابی عجیب داشتند و در ماندن اکراهی عمیق؟!
آن ها مطمئن بودند که راه درست است.
آن ها ثابت کردند اگر در کربلا بودند دست نامحرمی به ناموس شیعه و ناموس اهل بیت (سلام الله علیها) نمیرسید.
حالا که کتاب به اتمام رسیده، شمایی که وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت، نیستید!
به عکس های شما عزیزان خیره میشوم.
انگار تمام زمستان به دلم و قلمم هجوم آورده است. بغض حقیر من رو به روی تصاویر گلگون شما سرازیر می شود و راه را برای کلام می بندد. ولی باز از ته دل خوشحالم؛ چرا که سعادت کمی نبود از عروج پاک مردانی مثل حاج حسین بادپا
بنویسم که نماد نسلی از جهاد و شهادت است. و سالها پیش، چشم خود را در «اروند» به یادگار جا گذاشته بود.
حسینی که با «افوض أمری الی الله»
به بهشت الهی وارد شد.
امید است این کتاب اندکی از دین ما را به این پاک مردان و سبز قامتان بی ادعا ادا کند.
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
چه زیباست سیاهی چادر شما،
نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم.
باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی #حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید.
#شهید_مجتبی_باباییزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهید مدافع حرم مصطفی مهدوی نژاد دور عکس باباش میگرده ..❤️
شهداشرمنده ایم😭
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠#صبور_باش
روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (سلام الله) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
💠راوی:
همسر سردار شهید محمد حسین باقر زاده
جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت ، به او گفته بود با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمیرود. او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیانِ او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او #حاج_حسین_خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
📽 شهیدان محمد جعفر حسینی (ابوزینب) و مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)
#فاطمیون
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔸صفحه: ۱۴-۱۵
🔻قسمت: زندگی نامه ی شهیدحاج حسین بادپا
حسین بادپا، در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸، در رفسنجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر سپری کرد. با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، فعالیت خود را در پایگاه بسیج « شهیدسیداحمدموسوی » شروع کرد.
در ۱۵ سالگی، عازم جبهه های نبرد شد. در آنجا، مسئول محور شناسایی، فرمانده ی گروهان یا معاون گردان بود. یکی از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله بود و بارها مجروح شد.
در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش، به افتخار جانبازی رسید. پس از پایان جنگ، در مأموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله، در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۱۳۷۰، پیشتاز نبرد بود. حتّی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی، منشأ خدمت به روستاییان و مردم محروم بود. با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه به عنوان نیروی مستشاری و داوطلبانه عازم سوریه شد و بارها با مجروحیت به ایران بازگشت؛ اما هربار، بدون این که منتظر بهبود کامل بماند، به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند. سرانجام در سی و یکم فروردین ۱۳۹۴، طی عملیاتی درمنطقه ی «بُصرالحریر» در استان درعادر سوریه به شهادت رسید.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
بخش هایی از «محاسبه ی نفس» این شهید عزیز را، که ماه رمضان سال 1365، نگاشته شده رو با هم بخونیم :
یک شنبه 22/2 65- دوم رمضان المبارک
«بل الانسان علی نفسه بصیره ولو القی معاذیره، یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم»
1-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود.
2-کمی نسبتا زیاد تندرویی کردم و صدایم را بلند کردم.
3-چند مورد چشم نگاه های اضافی به دنیا داشت.
4-مزاح های غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت یبیشتری در مزاح کردن شود.
5-یاد مرگ اصلا تا ظهر وجود نداشت.
6-عجب و غرور می خواهد بروز کند.
7-در قرآن خواندن احساس می کنم شیطان می خواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم.
8-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯