eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️به‌ وقتِ ۱۶ اردیبهشت... سالروز عملیات و عباس‌های‌ این عملیات زنده باد!🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: 139-140 🔻 ادامه قسمت: 74 تا این که بعد از عملیات والفجر8 قرار بود در جادّه ی البحار و بعد از کارخانه ی نمک عملیاتی بکنیم. فاو، خط مقدّم ما بود. این منطقه، حدود20کیلومتر از فاو جلوتر بود. حسین با دو نفر از بچّه ها،قبل از عملیات، چند روزی برای شناسایی رفتند.روزی، بعد از شناسایی های مکرر،پیش حاج قاسم آمدند و گفتند《به احتمال خیلی زیاد، عملیات لو رفته.》آقای علی نجیب زاده،مسئول اطلاعات بود؛ من هم جانشین او.حاج قاسم از علی نجیب زاده خواست چند نفر از بچّه ها را دوباره برای شناسایی به محور بفرستد. آقای نجیب زاده تصمیم گرفت رسول جمشیدی و بچّه های محورش را برای شناسایی اعزام کند. یکی از بچّه های محور رسول به نام علی قاصدی، حالش خوب نبود. گفت《من امشب نمی تونم برم.》حسین گفت《علی آقا، بهتره به جای آقای قاصدی، یعقوب مهدی آبادی رو بفرستین.》آقای نجیب زاده قبول کرد.یعقوب وقتی شنید که قرار است با رسول برود شناسایی، خیلی خوشحال شد. زمان خداحافظی آمد کنار من و حسین. گفت《بچّه ها، من امشب به آرزوم می رسم!》با رسول جمشیدی رفتند. من و حسین، روی خاکریز منتظر بودیم تا بچّه ها برگردند و به یعقوب تبریک بگوییم و نظرش را درباره ی اوّلین تجربه اش بپرسیم. بازگشت شان خیلی طول کشید. کم کم داشتیم نگران می شدیم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ... حاج حسین بادپا غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّه ... و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود. وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔹 یک جا زمین سیاه شده بود، بس که خمپاره خورده بود. نمیذاشتن حاج حسین بره اونجا... میگفتن؛ نمیشه اون جا بارون خمپاره میاد. 🔹 میگفت؛ طوری نیس میرم یه نگاه به اون ور میکنم، زود بر میگردم. نمیذاشتن می گفتن؛ اون جا با قناصه می زننتون... 🔹 می ترسیدیم، ولی باید این کار رو می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم: جای فرمانده لشگر این جا نیست. گوش نکرد... محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. 🔹 داد زدم؛ یالا دیگه راه بیفت. موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد خیالمون راحت شد... 🔹 داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش رو انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم و از دور دیدیم باز هم میزنه...☺️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی رو سینه ت ؟ لبخند زد و گفت : این باطریه نباشه قلبم کار نمیکنه 🌹شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری/صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 شهید حاج قاسم سلیمانی: من در دعاهای خودم، عموماً به حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت فاطمه سلام الله علیها توسل پیدا می‌کنم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه: ۱۴۱-۱۴۲ 🔻 قسمت: ۷۵ همرزم شهید: حسین متصدی من و علی آقا، داخل سنگر نشسته بودیم. یکی از بچه ها آمد داخل سنگر. گفت «بچه ها هنوز برنگشتن! خیلی دیر کرده اند!». فوری آماده شدیم.داخل محور رفتیم تا وضعیت را بررسی کنیم. حسین بادپا و حمید رمضانی، روی خاکریز منتظر بچه ها بودند.‌ ازشان پرسیدم «از بچه ها خبری ندارین؟!». آن ها هم نگران بودند. گفتند «نه!خیلی وقته ایستاده ایم! تا حالا بر نگشتن!». داخل آب رفتیم. با دوربین دید در شب، همه جا را با دقت نگاه کردیم. از فاصله ی دور، بچه ها را دیدم جلوتر رفتیم. چیزی را روی آب می کشیدند. نزدیکشان شدیم. فهمیدیم جنازه ی یعقوب مهدی عبادیه! تیر به قلبش اصابت کرده و شهید شده بود. با همان لباس غواصی که به تنش بود، آوردیمش. چه چهره ی نورانی ای پیدا کرده بود!یعقوب، جواب سؤال من از اولین و آخرین تجربه ی شناسایی اش را با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، داد. حسین بادپا، خیلی ناراحت بود. هی می گفت «چرا من واسطه شدم که یعقوب بره شهید بشه؟». هی خودش را سرزنش می کرد. شناسایی ها می بایست مخفیانه پیش می رفت. هیچ کس نمی بایست خبر دار می شد. به بچه هایی که برای شناسایی رفته بودند، فوری گفتم لباس غواصی را از تن یعقوب در بیاورند و یک لباس عادی تنش کنند. با یک خودکار، جلوی جیب و پشت لباس را سوراخ کردم. با کبریت هم اطراف سوراخ را طوری درست کردیم که اگر ستون پنجم دید، فکر کند که در وضعیت عادی توی خط تیر خورده است. بعد از این اتفاق، علی آقا رفت پیش حاج قاسم. گفت «حاجی، عراقی ها خودشون رو به خواب می زنند. دام بزرگی برامون پهن کردن.» حاج قاسم گفت «چرا؟». گفت «حاجی ،از زمانی که یعقوب مهدی آبادی به شهادت رسیده، بچه ها میرن توی محور، عراقی ها کاملا بچه ها رو می بینند؛ اما اصلا عکس العملی نشون نمی دن. حتی یه تیر هم سمت بچه های ما نمی زنند». حاج قاسم گفت «علی،چقدر مطمئنی ؟» علی آقا گفت‌ «یقین دارم». حاج قاسم، لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: من باید خودم بیام محور را از نزدیک ببینم. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
وقتی از خونه رفت بیرون به من گفت: باباجون، حلال کن دلم لرزید هیچ وقت موقع خداحافظی این طوری صحبت نمی کرد همیشه می گفت: منو دعا کنین گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟ خندید و رفت به مادرش گفتم: نمی دونم چرا حسین این طوری حرف زد هنوز به سر کوچه نرسیده بود که برگشت و برای ما دست تکان داد با صدای بلند گفتم: حاج حسین، مواظب خودت باش ولی جوابی نداد او رفت و مرا برای همیشه از دیدن چهره ماهش محروم کرد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"فارسی بلد نیستی برو یاد بگیر" 🔺این روایت ها را برای اولین بار از ما می شنوید... 📌آنچه در خلیج فارس می گذرد... | یادمان شهدای عملیات والفجر ۸ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. یک روز که عبدالحسین از مدرسه آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشم های گرد شده به هم نگاه کردیم. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمیخوای بری؟ آمد چیزی‌بگوید،بغض گلویش را گرفت. همانطور بغض‌کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم،خاکشوری می کنم، هرکاری بگی می کنم،ولی دیگه مدرسه نمیرم. این را گفت و زد زیر گریه. هرچه اصرار کردیم چیزی‌نگفت. فکر کردیم شاید خجالت میکشد. دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق دیگر. با گریه گفت: ننه اون‌مدرسه دیگه نجس شده! تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟ اسم‌معلمش را با غیظ اورد و گفت: روم‌به دیوار، دور از شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک‌دختری دیدم، داشت... شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: اون‌مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم. آن‌ دبستان تنها یک معلم داشت.‌ او هم طاغوتی بود. 📚 به روایت مادر شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سلام بر او که می گفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد!آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت (ع) و همه این ها به هم وصل است.✨ 🖇بر سردر خانه نوشته بود: هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان..😇 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا وسایل لازم برای ساخت سرویس بهداشتی در حال خریداری هست ✅ لطفا از فیلم بالا دیدن کنید👆 در این پویش مارو کمک کنید ولو به ده هزار تومان 🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌حتماحتما ببینیم 🔹فیلم صحبت‌های 20 شهید شاخص دفاع مقدس و انقلاب اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۴۳-۱۴۴-۱۴۵ 🔻ادامه قسمت : ۷۵ چند روز بعد، حسین آمد کنارم. گفت «علی آقا، من هنوز تو فکر کاری هستم که شما اون شب کردین؛ این که گفتین سه دست لباس متوسط بیارم!». گفتم :حسین ، ما لباس غوّاصی کم داریم. خواستم حاج قاسم ،یه لباس تنگ بپوشه تا اوضاع سخت بچّه ها رو با تمام وجود لمس کنه و ببینه بچّه ها این ده دوازده ساعتی که لباس تن شونه، چی می کشند تا هروقت برای بچّه ها لباس درخواست می کنم، بدون هیچ مقاومتی پیگیری کنه. قسمت: ۷۶ همرزم شهید :حسن کاربخش در زمان جنگ ،من و حسین در واحد اطلاعات عملیات بودیم. حسین، آرامش خاصی داشت. هروقت می افتاد که باعث تضعیف روحیه ی بچّه ها می شد، بافکر عمل می کرد. آن زمان، خط پدافندی فاو، دردست نیروهای رزمی بود که نگه داری از سنگر ها را بر عهده داشتند و خط نگه دار بودند. در فاو وخط کارخانه ی نمک، وقتی حالتِ عادی و پدافندی بود، بچّه های شناسایی مثل آقای پور محمدی، جمالی ‌و حسین بادپا، کار خاصی نداشتند. شناسایی همایشان، درحد کمین بود. بیشتر به کار دیده بانی مشغول بودند. حسین، با آن جثه ی کوچکش، درحالت عادی، بیشتر بالای دکل بود و دیده بانی می کرد. نیازی به دفاع نبود ؛ فقط وضعیت عراقی ها را بررسی می کرد که تحرکاتی نداشته باشند. بعضی وقت ها ،عراقی ها برای این که ببینند وضعیت ما در چه حالتی است و برای این که بدانند بچّه های ما آمادگی کامل دارندیانه، پشت خط شروع می کردند به تدارکات، پشتیبانی و لجستیک؛ مانورهایی می دادند؛ تانک هایشان را جابه جا می کردند؛ ازاین سنگر به آن سنگر می رفتند؛ در طول خط تیر اندازی می کردند. ادامه دارد… ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
می‌گفت هر ساعتی ڪار داشتید بیایید، گذاشته بودیم به تعارف نصف شب بود دیدم مجبوریم، رفتیم در خانه اش منتظر یک قیافه خواب آلود و اخمو بودیم، آمد دم در خندان، باروی باز (: ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🥀مین‌هاى خاموش ❤️‍🔥صبح یکی از روزهای زیبای بهاری بود، ولی هنوز سوز برف ارتفاعات گوجار، در سلیمانیه عراق تا مغز استخوان اثر می کرد، دومین روز از عملیات بیت المقدس ٢ بود و من به اتفاق دیگر هم سنگرانم مشغول پاكسازی سنگرهای بعثيون کافر بودم. در مسیر عبور ما، گاه و بی گاه مقاومتی اندک، از ناحیه ی عراقی ها مشاهده می شد. اما رزمندگان اسلام، با روحیه ی وصف نشدنی، آنان را به اسارت یا هلاکت می رساندند. 💔شلیک رگبارهایِ مدامِ یکی از مسلسل های عراقی، که بر روی تانک و در ارتفاعات مشرف بر جاده مستقر شده بود، مانع عبور ما شده بود. معاون گردان به من، که مسئولیت دسته را به عهده داشتم، مأموريت داد تا صدای آن را خاموش کنم. بلافاصله یک تیم، مرکب از آر پی جى زن، کمکش و یک امدادگر تشکیل داده و راهی مأموريت شدیم. هوا صاف بود و باد سردی، که می ورزید، سوز برف های بر زمین نشسته را، چون سوزن به صورتمان می کوبید. همه ی راه های منتهی به آن تانک را بررسی کردیم، اما دشمن دید کافی داشت و پیشروى به سوی او غیر ممکن می نمود. ❤️‍🔥به اتفاق بچه ها شروع به قرائت « آیت الکرسی » کردیم و از خدای بزرگ یاری طلبیدیم، ناگهان ابرهای سیاهی آسمان را پوشاند و بارش نم نم برف آغاز شد، به طوری که امکان دید را از دشمن سلب کرد. پروردگار را به خاطر این امداد غیبی شکر گفتیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به پیشروى ادامه دادیم. اما در بین راه اتفاق عجیبی افتاد .... 💔.... پای بچه ها، به دلیل نبود دید کافی به سیم های تله ی مین، گیر کرد، که باعث شد در جای خود میخکوب شویم. نگاهی به یکدیگر کردیم و متوجه شدیم، حضرت دوست چه عنایت بزرگی به ما فرموده است، خوشبختانه، هیچ یک از مین ها عمل نکرد و ما پس از قطع کردن سیم ها، به وسیله ی قیچی مخصوص، دریافتیم که در مقابل یک میدان وسیع مین قرار داریم و پشت سرمان نیز مین های کاشته شده ی زیادی وجود دارد. چه باید می کردیم جز توکل بر خدا و استعانت او .... ❤️‍🔥به راه خود ادامه دادیم ،« آیت الکرسی » و «سوره والعصر » را آهسته با هم تلاوت می کردیم، نیروی عجیبی در خود حس می کردیم، که به ما قوت قلب می داد. پس از زمان کوتاهی به نزدیکی دشمن رسیده و سمت راست قله مستقر گشتیم. آر پى جى زن، گلوله های خود را آماده کرد و یا على گویان اولین شلیک را انجام داد، ناخود آگاه صدای تکبیر از گلویمان جاری شد و با شلیک گلوله دوم، تانکِ دشمن منهدم گردید. به نام خدا به طرف آنها یورش برده و متجاوزین بعثی را به اسارت گرفتیم. 🥀راوى: رزمنده جانباز مصطفی اسدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
جاے شھید اسدی خالے ڪه😔 رفیقش میگفت: یه شب تو خواب دیدمش بهم گفت به بچه ها بگو حتی سمت هم نروند اینجا خیلی گیر میدهند.. 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید مستجاب الدعوه🥀 🌼✨شهید حمید قبادی نیا که طبق فرموده آیت الله ناصری از مستجاب‌الدعوه هستن. دوستانی که به سفر راهیان نور میرن ، التماس دعا دارم. 🤲⚘🤲 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۴۵-۱۴۶ 🔻ادامه قسمت : ۷۶ با دیدن چنین وضعیتی، دلهره و نگرانی در دل بچّه ها به وجود می آمد. از فرمانده گروهان گرفته تا سربازها و بسیجی ها، همگی می آمدند پیش خط نگه دارها و دیده بان ها، می پرسیدند《چه خبر شده؟! می خواد اتفاقی بیفته؟! چه کار می خوان بکنن؟!》. حسین با آن سن کمش می خندید و می گفت《نگران نباشید! خیال تون راحت! دارن با چند تا تانک مانور می دن. اصلاً خبری در خط شون نیست.》 حسین به کارش وارد بود. بچّه ها با شنیدن این حرف ها، کمی آرامش می گرفتند. بعضی وقت ها، شدّت تیرها زیاد می شد. حسین، با فرمانده گردان یا معاون گردان می رفت سنگر کمین که زیرزمینی ساخته شده بود و حدود 300 متر با خط اوّل فاصله داشت. با هم، از نزدیک، اوضاع را بررسی می کردند و وضعیت خط را می سنجیدند. حسین با بردن فرمانده یا معاون گردان رزمی باعث می شد ترس خیلی ها بریزد و آرامش به خط برگردد. قسمت : ۷۷ همرزم شهید: احمد نخعی بابچّه های اطلاعات عملیات برای شناسایی به سمت ارتفاعات غرب آمده بودیم. برای این که جلب توجه نکنیم، امکانات زیادی با خود نیاورده بودیم؛فقط بعضی وسایل لازم مثل پتو و لباس آورده بودیم. خودمان هم با یک ماشین آمده بودیم. روز بعد، یک ماشین برای ترددمان آمد.صبح که می شد،می بایست من و یکی دیگر از بچّه ها، برای تهیه ی صبحانه از ارتفاعات پایین می آمدیم، داخل روستا می شدیم، نان و پنیر و هر چه را که می شد،می گرفتیم. هر بار که می خواستیم سمت روستا بیاییم، حسین خیلی نگران می شد. می گفت: احمد، خیلی حواست رو جمع کن. منافق زیاده. احتمال داره چیزی توی غذای بچّه ها بریزند. این ها خیلی نامردند. حسین حق داشت نگران باشد. یک روز صبح، با خود حسین رفتم برای تهیه ی صبحانه و نان. از قصد، نان ها را خیلی شور کرده بودند. ادامه دارد...... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 عاشق کتاب و مطالعه بود و با ارزش ترین هدایا را برای دوستانش می خرید. همیشه می گفت: اگه جنگ نبود حتمآ می رفتیم دانشگاه و تحصیلاتم رو ادامه می دادم. زمانی که دوستانش ازدواج می کردند و یا بچه دار می شدند یک دوره تفسیر المیزان که در سی جلد بود برای آنها می خرید. حاج حسین کتاب را وسیله تهذیب می دانست. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔉 صدای ماندگار متکی به وسیله نباشیم .... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌹 روایتی از نحوه شهادت سید عبدالرضا موسوی، دومین فرمانده شهید سپاه خرمشهر 💠 او جانشین شهید جهان آرا بود که در اوایل جنگ رشادت‌ و حماسه های بسیاری آفرید تا این که در عملیات بزرگ بیت المقدس مزد جهاد مخلصانه خویش را گرفت. ➖ یکی از همرزمان شهید می‌گوید: عملیات بیت المقدس شروع شد و سپاه خرمشهر به عنوان عمل کننده در عملیات با تیپ ۲۲بدر همکاری داشت. (این تیپ در دو مرحله از عملیات شرکت کرد که تلفات زیادی نیز متحمل شد.) 🔹من نیروی اطلاعات تیپ بودم و قرار بر این شد که به جمع آوری اطلاعات منطقه و دشمن بپردازم. 🔸به اتفاق شهید موسوی نیز که فرماندهی سپاه خرمشهر را بر عهده داشت عازم منطقه شدیم که علاوه بر آن که عبدالرضا به نیروهایش سرکشی کند وضعیت منطقه را نیز برآورد کنیم. ▪️سوار موتور تریل شدم و موسوی هم بر ترک آن. پس از طی مسافتی به خاکریزی که مابین نیروهای خودی و دشمن بود رسیدیم. در آن سوی خاکریز، کامیون عراقی را دیدیم که همانجا رها شده بود و چند جسد عراقی در دور و بر آن بود. تصمیم گرفتیم که به طرف کامیون رفته شاید برگه، سند یا مدرکی سندی در آن پیدا کنیم. سوار بر موتور با سرعت از خاکریز پرش کردیم و به کامیون رسیدیم. 🔺پس از بازرسی آن، اسناد اطلاعاتی و نقشه‌های باارزشی را یافتیم. سید مدارک را جمع آوری و بسته بندی کرد و فوراً ترک موتور نشست. ▫️هنگام بازگشت، عراقی‌ها متوجه ما شدند و شروع کردند به شلیک به سمت ما. بارانی از تیرهای سلاح سبک به سمت ما می‌بارید و ما نیز پیاده شده و پشت کامیون پناه گرفتیم. ⭕️ در یک فرصت مناسب موتور را روشن کرده و رضا نیز پشت سرم قرار گرفت و با سرعت هر چه تمامتر حرکت کردیم. از روی خاکریز پریدیم و تخت گاز به سمت نیروهای خودی تاختیم. با مطالعه اسناد و مدارک و نقشه‌ها مشخص شد که مدارک و نقشه‌ها حاوی اطلاعات مهمی در رابطه با عملیات بود. 🔹هنگام ظهر شهید موسوی برای اقامه نماز جماعت آماده شد و سپس برای خواندن نماز به چادر شهید قاسم داخل‌زاده رفت. 🌷پس از انجام فریضه نماز از بچه‌ها خداحافظی کرد. لحظاتی نگذشت که هواپیمای دشمن در آسمان پدیدار شدند و منطقه را بمباران کردند. سید بزرگوار عبدالرضا موسوی نیز در همین زمان بر اثر اصابت ترکش راکت‌های پرتاب‌شده به شهادت رسید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
من در آمریکا زندگی خوشی داشتم، از همه نوع امکانات برخوردار بودم ولی همه لذّات را سه‌طلاقه کردم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومین و مستضعفین زندگی کنم، با فقر و محرومیت آنها آغشته شوم، قلب خود را برای دردها و غم‌های این دل‌شکستگان باز کنم. دائماً در خطر مرگ، زیر بمباران‌های اسرائیل به سر آورم، لذّت خود را در آب دیده قرار دهم، تنها آسمان را در سکوت و ظلمت شب، پناهگاه آه‌های سوزان خود کنم. به طور مختصر اگر نمی‌توانم این مظلومین داغ‌دیده را کمکی کنم، لااقل در میان آنها باشم، مثل آنها زندگی کنم و دردها و غم‌های آنها را به قلب خود بپذیرم. می‌خواستم که در این دنیا با سرمایه‌داران و ستمگران محشور نباشم. در جوار آنها نفس نکشم از تمتعات حیات آنها محظوظ نشوم و علم و دانش خود را در قبال پول و لذّت زندگی خوش به آنها نفروشم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯