eitaa logo
کوچه شهدا✔️
83.7هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا الله خوبه؟» گفتم: « آره، برای چی؟» گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.» چشمام گرد شده بود. گفتم:« چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه خونه بی اجاره» گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل..... صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمدپیش او،گفت:« این خونه که دربستی هست ازشما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی چرا می خوای بری؟» «دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم» «چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.» قبول نکرد پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می.مانست هر کس می دیدش، می گفت: «ماشاءالله این چقدر خوشگله.» صورتش روشن بود و جذاب یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم. پرسیدم:« شما چرا برای این بچه ناراحتی؟» سعی کرد گریه کردنش را .نبینم گفت:« هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
با چندتا از خانواده‌های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: دلم می‌خواد یه بار بیای و ببینی این‌جا رو زدن و من هم کشته شدم. اون‌وقت برام بخونی؛ "فاطمه جان شهادتت مبارک!" بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم از حمید صدایی در نمی‌آد. نگاه کردم، دیدم داره گریه می‌کنه، جا خوردم! گفتم: تو خیلی بی‌انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اون‌وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه می‌کنی؟ سرش رو بالا آورد و گفت: فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه برنمی‌گردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده ی آقای بیگی امروز برای شادی روح پسر جواناشون در سالگرد این عزیز درگذشته 12 میلیون نذر کردن ،که از این پول بیست بسته غذایی درست شد و بین فقرا توزیع شد✅ لطفاً از فیلم بالا دیدن کنید👆 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇 6037997578188303 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تصاویری از لحظه شهادت شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ نمی دانم آن بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد برای قبرش، مثل آدم های بزرگ قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقت ها مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی احوالش را از آنها می پرسیدم یک بار رفتم خبر بگیرم یکی از بسیجی ها عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند گفت:«نگاه کنید حاج خانم این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.» یک آن دست و پام رو گم کردم صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم:« آقای برونسی چکارها می کنه!» کمی بعدخداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم.همه اش می گفتم :«آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کنه حرف آن جریان را پیش کشیدم ناراحت و معترض گفتم یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» به اش حتی فکر نکرده بودم گفتم: «نه» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
محمدهادی ۲۰ روزه بود که گریه عجیبی می‌کرد. آن موقع در تهران تنها بودیم، خانواده‌ام نزدیکم نبودند و مادر هم تهران نبودند. زنگ زدم که: آقامهدی! بچه دارد عجیب گریه می‌کند. از وقتی که به دنیا آمده بود آرام بود و اصلاً گریه نمی‌کرد. آقامهدی همیشه می‌گفتند: چون من خدمت نظام را می‌کنم، خدا به این بچه آرامش داده است که بتوانی دست تنها به کارهایت برسی. آن روز به ایشان گفتم: بچه دارد گریه می‌کند و کاری از دستم برنمی‌آید. به من گفتند: گوشی را روی آیفون بگذار تا صدایش کنم و بچه پس از شنیدن صدای پدرش در آغوشم خوابید، بدون این‌که شیری بخورد یا لازم باشد تکانش بدهم. 🥀خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم معزز مهدی نوروزی 💔راوی: همسر گرامی شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یٰـ‌ا رَبْ‌ تـ‌ُو دیــ‌ٖدِه ‌رٰا زِ غَـ‌مـ‌َشْ ‌پـ‌ُرْ زِ آبْ‌ کـ‌ُنْ مـٰ‌ا رٰا غـ‌ُلاٰمِ‌ حَـ‌ضـ‌ْرَتْ ‌بـ‌ٰاقـ‌ِر ‌حـ‌ِسـ‌ٰابْ ‌کُنْ (ع)🥀 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💬¦ تنهایی رزمنده‌ها آزارش میداد ... 📝🖍. . بدنش پر از جوش‌های چرکی شده بود. آمده بود بهداری تا چرک آنها را خالی کنم. باید چند روز هم اسـتراحـت می‌کرد تا کاملاً خوب شــود. شـروع کردم به توجیه کردن که نباید حرکت کنی. باید بمانی تا خوب شوی و دلایل پزشکی زیادی براش آوردم. او هم همینطور ســرش را تکان می‌داد خیالم راحت شد و فکر توجیهش کردم. برای کاری بیرون رفتم و تا برگشتم، نبود!!! به پرستارها گفته بود: رزمنده‌ها تنها هسـتند، همین الان باید خودم را بهشان برسانم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
امروز آخرین فرصت هست جهت مشارکت در پویش زائر اولی های مشهد✅ عزیزان قراره عید قربان ۱۳۰ دانش آموز نیازمند زائر اولی از مناطق محروم کشور رو بفرستیم پا بوس امام رضا علیه السلام ✅ هزینه هر زائر یک میلیون پانصد هزار تومان✅ لطفاً در این پویش مارو کمک کنید ولو به 20 هزار تومان🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇 6037997578188303 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 شهید حاج قاسم سلیمانی: فلسطین گردنه‌ای است که اگر دشمن بر آن مسلط شود، ما در تهران نمی‌توانیم بمانیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 (۲ / ۱) ....! 🌷روی قبر عبدالنبی يك تابلو گذاشته بوديم كه مثل خيلی از مزار شهدا در آن يادگاری‌هايی قرار می‌داديم. چون اين تابلو در محكمی نداشت، گاهی بچه‌ها يا رهگذرها به وسايلش دست می‌زدند. من تصميم گرفتم برای اين تابلو در قفل‌دار بگذارم. سال ۷۱ بود. يك روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست كردم. اما ديدم سنگ قبر تكان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا كه می‌خواهم تابلو را درست كنم، دستی هم به اين سنگ بزنم. سنگ را جابجا كردم. آن روز كارم نيمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا ديدم يك گروه از اهالی با مينی‌بوسی عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول كردم. 🌷سفرمان ۱۵ روزی طول كشيد. در مشهد خواب ديدم كه چراغ نورانی در خانه داريم. آن‌قدر نور داشت كه نمی‌شد به آن نگاه كرد. بعد كه برگشتيم، چند روزی مهمان به خانه می‌آمد و درگير آن‌ها بوديم، چند روزی هم به همين منوال گذشت. در همين اثنی يك شب خواب ديدم به زيارتگاهی رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتی از آن‌جا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزی مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اين‌جا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايی ايجاد شده است. 🌷سرم را كه نزديك بردم، بوی خوشی استشمام كردم. سعی كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش می‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمی‌توانیم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابجا كنيم و اگر بشود بدون آن‌كه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه بيرون زد. هر بار كه كار خراب‌تر می‌شد، مجبور می‌شديم از ديگران كمك بگيريم و همين‌طور تعدادمان به ۲۰ يا ۲۱ نفر رسيده بود. به هر حال.... .... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📩 من به آن اندازه سواد ندارم كه بتوانم به درك گفته هاي بزرگان و فلاسفه اسلامي موفق شوم ولي در روايات شنيده ام چنانچه بنده خداوند يك قدم به طرف معبود خويش بردارد خداوند قدمها به طرف او بر مي دارد و من كه در تمام عمر انساني گناهكار بوده ام اكنون احساس مي كنم و از او مي خواهم براي لحظه اي مرا به خودم واگذار نكند كه همان يك لحظه امكان دارد لغزش از من سر بزند ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️روایت رهبر انقلاب از رفتار شهیدانه حاج قاسم در قبال نوه‌ی یکی از شهدای لشکر۴۱ در بیمارستان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد تونگاهش آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم» یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته سالها از فوت دختر کوچک مان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سری توی آن شب و تو تولد فاطمه باشد ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم بالاخره سرش را فاش کرد اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم گفت :«اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله, یادت که هست؟» گفتم:« آره که ما رفتیم خونه خودمان» سرش را رو به پایین تکان داد پی حرفش را گرفت همونطور که داشتم می رفتم یکی از دوست های طلبه رو دیدم اون وقت تو جریان پخش اعلامیه ،یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد ۱ توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم با خودم گفتم ای داد بیداد من قرار بود قابله ببرم می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین زود خودم را رسوندم خونه وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و میری دنبال کارت شستم خبر دار شد که باید سری توی کار باشه ولی به روی خودم نیاوردم.» پاورقی ۱- نیت پاک وخلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند بوده و هست. برای خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت حقیقتاً سر از پا نمی شناخت و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند یک امر طبیعی بود برای ما 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✍ «در استان اصفهان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب روضه برگزار می‌کرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط سر داد.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما فکر کردین آقا میگه بیاین رای بدین، از سر ضعفه؟ 👤مهدی رسولی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ عبدالحسین ساکت شد چشم هاش خیس اشک بود آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی،بود خودش آمده بود خونه ی ما.» تنها مسجد آبادی حجت الاسلام محمد رضا رضایی سال ها پیش آن وقت ها هنوز شانزده هفده سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ی ،خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بود " 1 ". می دانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارند مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند. اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. پاورقی و البته از این اخلاص و ،پاکی چیزهای زیادی هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادی می خواند با وجوداینکه نه پیشنمازی داشتیم و نه نماز جماعتی بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💔درخواست خود شهید 🥀يكى از کارمندان شهرداری ارومیه می‌گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می‌گشتم. از پله‌های شهرداری می‌رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم: آیا این‌جا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم، گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می‌خوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سرکار. باورم نمی‌شد! فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از این‌که در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می‌شد. یعنی از حقوق شهید باکری. این درخواست خود شهید بود. ✍🏻خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز جاویدالاثر مهندس مهدى باكرى ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت های جانسوز مادر شهید در فراق فرزند شهیدش😭 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گرمای هوا همه را از پا درآورده بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق که می‌رفت بیرون گفت: بهش برسید، خیلی ضعیف شده. _نمی‌خورم +چرا آخه؟ _این‌ها رو برای چی آوردن اینجا؟ «مریض‌ها را نشان می‌داد» +گرمازده شدن خب _من رو برای چی آوردن؟ +شما هم گرمازده شدید _پس می‌بینی که فرقی نداریم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست استاندار شهید از میزبان چه بود؟ مادر شهید حسین اجاقی از مهمانی سرزده شهید مالک رحمتی در شب قبل از شهادتش می گوید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 (۲ / ۲) ....! 🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمی‌شد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان‌طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اين‌كه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيره‌تر از خون تازه بود. اما.... 🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم می‌چكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اين‌بار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف می‌كرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويی‌كه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينه‌اش قرار گرفت. يكی از همولايتی‌هايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما.... 🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيه‌ای كه خدا در آن می‌گويد شهدا زنده‌اند نزد ما روزی می‌خورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آن‌ها می‌خواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانی‌كه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را می‌شنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت. 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمی‌دارد و به طرف سنگر می‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گيرد و به شهادت می‌رسد. به دليل اين‌كه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همان‌جا می‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال می‌دهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آن‌كه جنازه فاسد شود، دفن می‌شود. پدر شهيد می‌گويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان می‌دادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.) : پدر بزرگوار شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌺خداست که به وقت برکت میده🌺 آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل این که خدا را می‌بیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده ادا می‌کرد.بعدها در مورد نحوه‌ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می‌ذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع می‌خونیم و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون می‌ره اونی که به وقت‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯