✍ «در استان اصفهان حسینیهای وجود دارد که ۴۰ شب روضه برگزار میکرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود.
او از نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت،
یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم.
بعضی از شبها آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط سر داد.»
#شهید_محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما فکر کردین آقا میگه بیاین رای بدین، از سر ضعفه؟
👤مهدی رسولی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#من_رای_میدهم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_بیست_و_یک 🌕🌑
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تنها مسجد آبادی
#قسمت_بیست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
عبدالحسین ساکت شد چشم هاش خیس اشک بود آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی،بود خودش آمده بود خونه ی ما.»
تنها مسجد آبادی
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سال ها پیش آن وقت ها هنوز شانزده هفده سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ی ،خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بود " 1 ".
می دانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارند مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم.
پاورقی
و البته از این اخلاص و ،پاکی چیزهای زیادی هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادی می خواند با وجوداینکه نه پیشنمازی داشتیم و نه نماز جماعتی بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💔درخواست خود شهید
🥀يكى از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم. از پلههای شهرداری میرفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم، گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی میخوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سرکار. باورم نمیشد!
فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری. این درخواست خود شهید بود.
✍🏻خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز جاویدالاثر مهندس مهدى باكرى
#رفیق_شهید
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت های جانسوز مادر شهید #حسن_عشوری در فراق فرزند شهیدش😭
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
گرمای هوا همه را از پا درآورده بود.
دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق که میرفت بیرون گفت: بهش برسید، خیلی ضعیف شده.
_نمیخورم
+چرا آخه؟
_اینها رو برای چی آوردن اینجا؟
«مریضها را نشان میداد»
+گرمازده شدن خب
_من رو برای چی آوردن؟
+شما هم گرمازده شدید
_پس میبینی که فرقی نداریم!
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#شهید_جواد_تیموری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایات_از_شهدا
درخواست استاندار شهید از میزبان چه بود؟
مادر شهید حسین اجاقی از مهمانی سرزده شهید مالک رحمتی در شب قبل از شهادتش می گوید.
#شهدا
#شهید_حسین_اجاقی
#انتخابات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نه_سال_بعد....#معجزه!
🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمیشد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همانطور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اينكه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيرهتر از خون تازه بود. اما....
🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم میچكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اينبار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف میكرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويیكه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينهاش قرار گرفت. يكی از همولايتیهايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما....
🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيهای كه خدا در آن میگويد شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها میخواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانیكه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را میشنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانوادهاش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمیدارد و به طرف سنگر میرود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگيرد و به شهادت میرسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همانجا میماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن میشود. پدر شهيد میگويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويمها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان میدادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.)
#راوی: پدر بزرگوار شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌺خداست که به وقت برکت میده🌺
آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده ادا میکرد.بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»
#شهید_علیرضا_کریمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از مهمترین کارهایی که
رو آینده همهمون تاثیر میذاره همینه!
پس قبل از انجامش خوب دقت کنیم.
توصیه میکنم حتما این کلیپ را مشاهده بفرمایید.
همراه باشید با سخنانی از مرحوم طالقانی،شهید بهشتی،شهید باهنر،شهید رجایی،شهید حاج احمد کاظمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات_پرشور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی #قسمت_بیست_و_دو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ عبدال
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تنها مسجد آبادی
#قسمت_بیست_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: «بیا»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش سلام کرد جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار انگار وقت استراحتش بود همان جا با هم نشستیم هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟»
بالأخره شروع کرد به حرف زدن چه حرف هایی
از دین و پایبندی به دین گفت ،و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من با آن سن جوانی اش مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم " 1 ".
آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرف هایش تمام شد و به خودم آمدم تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آنجا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم ،باشم نگذاشت ،ازش خداحافظی کردم و رفتم در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.
پاورقی
۱ این لطف او تنها شامل حال من نمی شد هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند همین صحبت ها را برایشان
پیش می
کشید.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلے وقتها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مےایستاد..
حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت.
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#شهیدحسینپورجعفری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | خدایا بیدارم کن‼️
💠 فرازهایی قابل تامّل از وصیتنامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر
#شهیدانه
#کلیپ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔵 شب عرفه شب آمرزش گناهان و اجابت دعاها
شب نهم ذیحجه از شبهای پربرکت و شب مناجات با خداوندِ برآورنده حاجات است و توبه در آن شب پذیرفته و دعا در آن مستجاب است و کسیکه آن شب را با عبادت به پایان ببرد، پاداش ۱۷۰ سال عبادت دارد.
🔘 آیتالله آقامجتبی تهرانی می گفتند:
شب عرفه هر دعای خیری که انسان داشته باشد، به اجابت می رسد و برای کسی که در شب عرفه اطاعت الهی را بکند و اعمال صالحه انجام دهد، معادل ۱۷۰ سال اطاعت و عبادت است؛ یعنی از نظر پاداش چنین چیزی به او داده میشود. این روایت، عظمت شب عرفه را می رساند. لذا امشب را قدر بدانید و اولین مسالهای که درباره این شب تاکید شده دعا کردن است و در روایت است که دعا کنید؛ دعای خیر کنید و بدانید که این دعاها به اجابت می رسد. مقید باشید که امشب، مشغول غیر عبادت نباشید؛ کاری کنید که اشتغالات کنار برود تا بتوانید به سوی عبادات و صالحات بروید.
📌 برخی از اعمال شب عرفه :
۱- دعای «اَللّهُمَّ یا شاهِدَ کُلِّ نَجْوی»
۲- تسبیحات عشر را که در اعمال "روز عرفه" آمده است را هزار مرتبه خوانده شود. سُبحانَ اللهِ قبلَ کل احد و سبحان الله بعد کل احد...
۳- دعای اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ را که در روز عرفه و شب و روز جمعه نیز وارد است، خوانده شود.
۴- زیارت امام حسین (ع) و زمین کربلا و ماندن در آنجا تا روز عید تا آنکه از شر آن سال نگاه داشته شود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امشب را که شب عرفه هست از دست ندهید
🔸سه خصوصیت مهم #شب_عرفه
گفتاری از مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره)
#امام_زمان #عرفه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی #قسمت_بیست_و_سه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ برام د
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سفر به زاهدان
#قسمت_بیست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
سید کاظم حسینی
قبل از انقلاب بود سال های پنجاه و سه، پنجاه و چهار آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد می رفتیم پای صحبتشان گاهی وقت ها تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم،گفت:« میخوام برم مسافرت می آی؟»
«مسافرت؟ کجا؟»
گفت: « زاهدان»
منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود می دانستم باز هم کاری پیش آمده پرسیدم « ان شا الله مأموریته
دیگه آره؟»
خونسرد گفت:« نه همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش».
تو لو ندادن اسرار حسابی قرص و محکم
بود این طور وقت هاپیله اش نمی شدم که ته و توی کار را دربیاورم گفتم:«بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد لبخندی زد و گفت:« ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفت: پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت یک دبه ی روغن دستش گرفته بود پرسیدم:«اینو می خوای چکار؟»
گفت: «همین جوری گرفتم ،شاید لازم بشه.»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ابࢪاهیم بھ اطعـام دادن نیز خیلی اهمـٰیت مےداد... همیشھ دوستـان را به خانھ دعوت می کرد و غذا مےداد، در دوران مجروحیت که درخـانه بستری بود ، هر روز غذا تھیه می کرد و ڪسـٰانی ڪه به ملاقـاتش می آمدند را سر سفره دعوت می کرد و پذیرائی می نمود و از این کار هم بی نھایت لذت می بُرد...
به دوستان میگفت : ما وسیلـهایم ، این رزق شمـاست، رزق مؤمنين با برڪت است و...
در هیئت و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود...!
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یه بار وقتی اومد خونه،
داشت نفس نفس میزد
گفتم : چرا با آسانسور نیومدی؟!
گفت : وقتی رفتم سوار بشم دیدم
دو تا دختر جوون تو آسانسور هستن
و درست نیست که باهاشون سوار آسانسور بشم.
گفتم : خب صبر میکردی وقتی پیاده شدن
میومدی
گفت : بوی ادکلن این خانم ها تو فضای آسانسور پیچیده با پله راحت تر بودم و اذیت هم نمی شدم.🌿
#شهید_محمدمهدی_رضوان
راوی : مادر شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#شهید_حسین_زینال_زاده
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایات_از_شهدا
لحظه شهادت شهید حسن قاسمی دانا
به روایتگری شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده..
#شهادت #شهید_جمهور #انتخابات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#چند_کار_در_یک_مأموریت....
🌷رمضان سال ۱۳۶۱ بود. شغلم رانندگی بود و بيشتر اوقات مأمور بردن وسايل تداركاتی و پشتيبانی به جبههها و تحويل آن در خط مقدم بودم. سيم خاردار، دستك، نبشی، پليت، كيسه گونی و كمكهای اهدايی به جبههها از جمله وسايلی بود كه همه هفته از شهرستانهای دوردست خصوصاً شرق كشور بارگيری كرده و به خطوط مقدم جبهههای جنوب غربی كشور ترابری میكردم. در رمضان سال ۱۳۶۱ هم طبق معمول هميشگی، مقدارب وسايل سنگری بارگيری كرده و از شهرستان بيرجند به سوی اهواز به راه افتادم. نزديكیهای افطار روز بعد بود كه به شهر سوسنگرد رسيدم و به ستاد كمكهای مردمی مراجعه كردم. افطار شده بود. برادران رزمنده مستقر در آن ستاد به من خوشآمد گفته و من را برای صرف افطار به اطاقی كه در آن سفره افطاری چيده بودند راهنمايی كردند.
🌷سفره بزرگی در وسط اطاق پهن شده و حدوداً ۱۰ تا ۱۲ نفری دور سفره نشسته بودند. شير، سوپ، سبزی پلو، ماست و مقداری خرما و كمی پنير و سبزی زينتبخش سفره بود. سرسفره نشستم و يكی از برادران كه با يك كتری سياه بزرگ مشغول چای دادن به بچهها بود. بعد از صرف افطار به من ابلاغ شد كه بايد بار خود را به خطوط مقدم در تنگه چزابه ببرم و من هم اجرای دستور كرده، از سوسنگرد به طرف بستان و از آنجا به طرف تنگه چزابه به راه افتادم. شب تاريكی بود و چشم چشم را نمیديد. تيراندازی سربازان عراقی با تيربار و تفنگ ادامه داشت و گلولههای سرخرنگ از چپ و راست كاميونم رد میشدند و هرچند دقيقه يكبار صدای انفجار گلوله خمپارهای در اطراف جاده سكوت شب را درهم میشكست. گويا تا خط مقدم دشمن فاصله زيادی نبود.
🌷به عقبه يگان در خط رفتم و موقعيت دشمن را از بچهها جويا شدم. گفتند خط مقدم ما با خطوط دشمن بيش از ۱۵۰ متر فاصله ندارد و تنها خطوط عملياتی است كه اينقدر فاصله خط خودی با دشمن نزديك است. كمی ترس وجودم را دربرگرفته بود و تنها چيزی كه در آن لحظه به فكرم میرسيد استمداد از خداوند بزرگ بود و نذر كردم اگر به سلامت از آن منطقه به وطنم برگردم ۱۰۰ نفر فقير را به افطاری دعوت كنم. به مسير ادامه دادم. تازه به نزديكیهای شهر بستان رسيده بودم كه انفجار خمپارهای در نزديكی كاميون به قول معروف چرتم را پاره كرد. به سرعت به راهم ادامه دادم و نيمههای شب بود كه به سوسنگرد رسيدم. در آنجا خوابيدم و صبح روز بعد از اقامه نماز صبح به طرف اهواز به راه افتادم. دقايقی بعد با روشن شدن هوا لازم ديدم....
🌷لازم ديدم كاميون را بازديد كنم و نظری به دور و برش بيندازم كه ناگهان متوجه شدم يك سرباز عراقی درحالیكه دستش را بالا گرفته و عكسی از امام خمينی (ره) را به سينه دارد از بالای كاميون قصد پايين آمدن دارد. به او كمك كردم و از چگونگی سوار شدنش از او سئوال كردم كه گفت در تاريكی شب از جبهه فرار كرده و بين راه با ديدن كاميون تصميم گرفته است بدون اينكه من متوجه شوم سوار كاميون شود. او را به بچههای بسيج كه مسئول كنترل عبور و مرور آن منطقه بودند تحويل دادم و به سوی اهواز به راه افتادم و اگرچه بدنه كاميونم به علت اصابت تركشهای فراوان سوراخ، سوراخ شده بود، ولی موفق شده بودم از منطقه خطر به سلامت بگذرم و سالم به سوی موطنم حركت كنم. چند روزی نگذشته بود كه در ايام شبهای قدر به محل سكونتمان رسيده و به عهدی كه كرده بودم عمل كردم و نذرم را ادا كردم.
#راوی: رزمنده دلاور غلامرضا حيرتمفرد
منبع: خبرگزاری ایسنا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یه بار اومد پیشم گفت:
جایی کار سراغ نداری ؟
گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد...
نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه. . .
یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛
اولین سوالش این بود:
موقع نماز میزاره برم نماز بخونم..؟
#شهید_محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اهمیت روز #عرفه
🎙 مرحوم #استاد_فاطمی_نیا
✅ اهمیت #روز_عرفه #عرفه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان #قسمت_بیست_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سید کاظم
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سفر به زاهدان
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ی وجوهات حضرت امام بود .تو خراسان من بیرون خانه منتظرش ایستادم خودش رفت تو چند دقیقه بعد آمد. گفت « بریم.»
رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوس های زاهدان شدیم و راه افتادیم وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم دبه ی روغن را برداشت و گفت:« کاری نداری؟»
«کجا؟!»
«میرم جایی، زود بر می گردم.»
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:«یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.»
«نمی خوای بگی کجا میری؟ با اون دبه روغنت»
راست و قاطع گفت: «نه»
راه افتاد طرف در اتاق گفتم :«اقلاً یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.»
«زیاد خسته نیستم.»
دم در برگشت طرفم گفت:«یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی
یا جای دیگه ای نری سراغ منو بگیری ها.»
خداحافظی کرد و رفت.
درست دو روز بعد برگشت دبه روغن هم همراهش نبود تو این مدت چی کشیدم، بماند.هنوز از گرد راه نرسیده
بود گفت:«بار و بندیل را ببند که بریم»
بریم؟!»
«آره دیگه بریم.»
به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯