eitaa logo
کوچه شهدا✔️
81.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
. چطور می‌تونی مذهبی باشی ولی بلد نباشی ۵ دقیقه از محبت امام زمانت برای منِ نوجوان بگی؟! چطور میشه حالت خوب باشه در حالی که امام زمانت غریب و تنها و بی یاورِ؟! اینجا همه زمینه‌سازِ ظهوریم👇🏻 اینجا همه می خواییم امام زمان رو بشناسیم و انتشار دهنده‌ی محبت امام زمان به دیگران باشیم💚✨👈🏻 https://eitaa.com/joinchat/3827237156Cedca591741 چطور می‌تونی عاشق امام زمان باشی وقتی هیچی از امام زمان نمی‌دونی؟!☝🏻 بسه دیگه این همه ای کاش گفتن و فقط دعا کردن❌⛔ امام زمان یار آموزش دیده می‌خواد رفیق✅ .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دعای عهد " 🎙 نیست جُز روی تو درمان، چشمِ گریانِ مرا...💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مقام شهدا"🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 9⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروح‌‌ها و شهدا چی؟! » جوابی نداد. گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. » دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا می‌رویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمی‌گردم. » 💥 چشم‌هایم در آن تاریکی دودو می‌زد. یک لحظه چهره‌ی آن نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. فکر می‌کردم الان کجاست؟! چه‌کار می‌کند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره‌ی سرد بدون غذا چطور شب را می‌گذرانند. گردان‌های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! 💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته‌ای می‌شد حالم خوب نبود. سرم گیج می‌رفت و احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه‌ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آن‌جا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایش‌ها را انجام بدهی. » آزمایش‌ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. 💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! » یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه‌ی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی‌حس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! » خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ » با ناراحتی گفتم: « بچه‌ی چهارمم هنوز شش ماهه است. » 💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله می‌شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه‌ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. » گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. » دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش‌های این آزمایشگاه صحیح و دقیق است. 💥 نمی‌دانستم چه‌کار کنم. کجا باید می‌رفتم. دردم را به کی می‌گفتم. چه‌طور می‌توانستم با این همه بچه‌ی قد و نیم‌قد دوباره دوره‌ی حاملگی را طی کنم. خدایا چه‌طور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی‌هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. 💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری‌ام داد. او برایم حرف می‌زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه‌ی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های‌های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد این‌جا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می‌بینی. می‌دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی‌کسی چطور می‌توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره‌ای برسان. برای خودم همین‌طور حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. 💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه‌ها، خانه‌ی خانم دارابی بودند. وقتی می‌خواستم بچه‌ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی‌ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری‌ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه‌ی سالم بهت بده. » 💥 با ناراحتی بچه‌ها را برداشتم و آمدم خانه. یک‌راست رفتم در کمد لباس‌ها را باز کردم. پیراهن حاملگی‌ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می‌پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه‌تکه‌اش کردم. گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله می‌شوم. پاره‌اش می‌کنم تا خلاص شوم. » بچه‌ها که نمی‌دانستند چه‌کار می‌کنم، هاج و واج نگاهم می‌کردند. پیراهن پاره‌پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم » 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته‌ام که هر وقت در کوچه‌مان آوازت بلند می‌شود همه از هم می‌پرسند "چه کس مرده است ؟" چه غفلت بزرگی که می‌پنداریم خدا تورا برای مردگان ما نازل کرده است! خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای قرآن... آنان که وقتی قرآن را می‌خوانند چنان حظ می‌کنند،‌ گویی که قرآن همین الآن به ایشان نازل شده است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکی زندگیشو با شهدا بَست ضرر نکرد. 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغل‌شان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب می‌کند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر می‌شود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمی‌توانم به مردم دروغ بگویم. یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پول‌هایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شب‌ها بنایی می‌کردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند. 📚 شهید عبد الحسین برونسی ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
▪️رفتگر محله چهره‌اش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمی‌دادند. می‌گفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار. آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار . 🌷 شهید مهدی باکری🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دعای کمیل" 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 0⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن‌قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه‌ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده‌هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه‌ی سالمی نداشتند. 💥 حرف‌های خانم دارابی آرامم می‌کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می‌گفت: « گناه دارد این بچه‌ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات‌تلخی نکن. » 💥 چند هفته‌ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این‌بار می‌خواست دو هفته‌ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این‌بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی‌ام را که دید،گفت: « این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی‌درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه‌اش را به‌جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می‌خواهیم جشن بگیریم. » 💥 خودش لباس بچه‌ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. می‌خواهیم برویم بازار. » اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ‌وقت دست بچه‌هایش را نمی‌گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می‌کرد با هم برویم بازار. هر چند بی‌حوصله بودم، اما از این‌که بچه‌ها خوشحال بودند، راضی بودم. 💥 رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه‌ها اسباب‌بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه‌ی خود بچه‌ها. هر چه می‌گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می‌گفت: « کارت نباشد. بگذار بچه‌ها شاد باشند. می‌خواهیم جشن بگیریم. » آخر سر هم رفتیم مغازه‌ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل‌های ریز و صورتی داشت با پس‌زمینه‌ی نخودی و سفید. گفت: « این آخرین پیراهن حاملگی است که می‌خریم. دیگر تمام شد. » 💥 لب گزیدم که یعنی کمی آرام‌تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی‌شنید، با این حال خجالت می‌کشیدم. 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه‌ها با خوشحالی می‌آمدند لباس‌هایشان را به ما نشان می‌دادند. با اسباب‌بازی‌هایشان بازی می‌کردند. بعد از ناهار هم آن‌قدر که خسته شده بودند، همان‌طور که اسباب‌بازی‌ها دستشان بود و لباس‌ها بالای سرشان، خوابشان برد. 💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می‌کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی‌حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه‌ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت‌ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. 💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می‌خندید و می‌آمد. بچه‌ها دوره‌اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه‌ها را بغل کرد و بوسید و گفت: « به‌به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته‌ای. » خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. » بلند شد و گفت: « این‌قدر خوبی که امام رضا (ع) می‌طلبدت دیگر. » با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « می‌خواهیم برویم مشهد؟! » 💥 همان‌طور که بچه‌ها را ناز و نوازش می‌کرد، گفت: « می‌خواهید بروید مشهد؟! » آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. » سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته‌اند. رفتن ته‌و‌توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. » گفتم: « پس تو چی؟! » موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم‌هاست. باباها باید بمانند خانه. » گفتم: « نمی‌روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه‌ها بروم. » 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔹در شرایط بسیار سخت، اخلاص حسین آقا به عرش می‌رسید. وصلِ وصل می‌شد. با اشک و آه و استغاثه با خدا حرف می‌زد. 🔹در نخستین لحظاتی که در عملیات طریق القدس به چزابه رسیدیم و آتش دشمن وجب به وجب رمل‌ها را می‌سوزاند و بچه‌ها با بدن‌های چاک چاک مقاومت می‌کردند، حسین شروع به گریه کرد، با خدا حرف می‌زد. همان طور در حال دویدن و فرمان دادن و نیروها را پشت خاکریز چیدن، استغاثه می‌کرد و می‌گفت خدایا به من نگاه نکن، استغفرالله؛ تو به این بسیجی معصوم نگاه کن. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"📿دعای عهد 🎙کربلائی مهدی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره زیبا از شهید سید مسعود رشیدی بچه لاتی که از همه مدعیان شهادت جلو زد...🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 1⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه‌ها با خوشحالی می‌آمدند لباس‌هایشان را به ما نشان می‌دادند. با اسباب‌بازی‌هایشان بازی می‌کردند. بعد از ناهار هم آن‌قدر که خسته شده بودند، همان‌طور که اسباب‌بازی‌ها دستشان بود و لباس‌ها بالای سرشان، خوابشان برد. 💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می‌کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی‌حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه‌ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت‌ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. 💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می‌خندید و می‌آمد. بچه‌ها دوره‌اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه‌ها را بغل کرد و بوسید و گفت: « به‌به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته‌ای. » خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. » بلند شد و گفت: « این‌قدر خوبی که امام رضا (ع) می‌طلبدت دیگر. » با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « می‌خواهیم برویم مشهد؟! » 💥 همان‌طور که بچه‌ها را ناز و نوازش می‌کرد، گفت: « می‌خواهید بروید مشهد؟! » آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. » سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته‌اند. رفتن ته‌و‌توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. » گفتم: « پس تو چی؟! » موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیفگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم‌هاست. باباها باید بمانند خانه. » گفتم: « نمی‌روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه‌ها بروم. » 💥 سمیه را زمین گذاشت و گفت: « اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه‌ام. اسمت را نوشته‌ام، باید بروی. برای روحیه‌ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می‌دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. » گفتم: « شینا که نمی‌تواند بیاید. خودت که می‌دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می‌آید. آن‌وقت این همه راه! نه، شینا نه. » گفت: « پس می‌گویم مادرم باهات بیاید. این‌طوری دست‌تنها هم نیستی. » گفتم: « ولی چه خوب می‌شد خودت می‌آمدی. » گفت: « زیارت، سعادت و لیاقت می‌خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. » گفتم: « شانس ما را می‌بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم. » یک‌دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: « راست می‌گویی‌ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من. » 💥 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس‌ها از آن‌جا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین‌ها آماده شوند. 💥 خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: « خانم محمدی را جلوی در می‌خواهند. » سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله‌ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « اول مژدگانی بده. » خندیدم و گفتم: « باشد. برایت سوغات می‌آورم. » آمد جلوتر و آهسته گفت: « این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. » و همان‌طور که به شکمم نگاه می‌کرد، گفت: « اصلاً چه‌طور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم‌خیر. » 💥 می‌دانست که از اسمم خوشم نمی‌آید. به همین خاطر بعضی وقت‌ها سربه‌سرم می‌گذاشت. گفتم: « اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟! » گفت: « اِسممان برای ماشین درآمده. » خوشحال شدم. گفتم: « مبارک باشد. ان‌شاءاللّه دفعه‌ی دیگر با ماشین خودمان می‌رویم مشهد. » دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « الهی آمین. خدا خودش می‌داند چقدر دلم زیارت می‌خواهد. » ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی از بچه‌ها مزاحم نوامیس مردم می‌شد. به سید میلاد ماجرا را شرح دادم. گفت تو کارت نباشه وایسا کنار. من گفتم الآن است که بزند توی گوش آن پسر، ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم! سید طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم. روز بعد گفتم: سید چی شد؟ من گفتم الآن طرف رو چنان می‌زنی که دیگه نتونه بلند شه. خندید و گفت: یه جور دیگه زدمش!! راست می‌گفت. چنان زده بود که من از فردا آن جوان را در مسجد می‌دیدم. بله. سید میلاد، شیطان درون آن نوجوان را زده بود. سید برای آن شخص وقت گذاشت. آن پسر را در طی یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم! آن سال همان پسر را با خودش برد و خادم‌الشهدا کرد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبحال شهدا که پر کشیدن خوشبحال شهدا بهشتو دیدن 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سلام خدمت همه عزیزان سه شنبه شهادت آقا امام صادق علیه‌السلام می‌باشد🌹 ان شاالله قراره به مدت 2 روز غذای گرم طبخ کنیم ✔️ به لطف خدا و کمک شما عزیزان می‌خواهیم 3 هزار پرس غذایی گرم بین عزتمدان و ایتام در این دو روز توزیع کنیم 🌱 هزینه هر پرس غذا 25 هزار تومان ✅ ان شاالله مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها شفیع ما باشن در روز قیامت، در این پویش شرکت کنید ولو به ده هزار تومان ،خدا به زندگیتون برکت بده🔵 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید محمودرضا بیضائی: برای من میدان انقلاب تهران، شلمچه یا دمشق فرقی نمیکند، هرجا حرف انقلاب هست، ما هستیم... 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌹 : "فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست. باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان، لقمه هایمان، رفاقتمان بوی شهدا را بدهد." ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم عروسی شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی :) داماد شبیه شهدا می ماند! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 2⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد راست می‌گوید این بچه چقدر خوش‌قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی‌اش هم خیر باشد. » هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می‌کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: « خانم محمدی را جلوی در کار دارند. » صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی‌اش هم به خیر شد؟! » خندید و گفت: « نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس‌ها آماده می‌شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم. » خندیدم و گفتم: « مرد! خجالت بکش. مگرتو کار نداری؟! » گفت: « مرخصی ساعتی می‌گیرم. » گفتم: « بچه‌ها چی؟! مامانت را اذیت می‌کنند. بنده‌ی خدا حوصله ندارد. » گفت: « می‌رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی‌گردیم. » گفتم: « باشد. تو برو مرخصی‌ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. » 💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام‌شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانم‌ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. » سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی‌ها نمی‌دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می‌کردند و می‌خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصی‌ام را گرفتم، اما حیف نشد. » 💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می‌پزم، می‌آییم باباطاهر. » صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش می‌شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. » گفتم: « حالا مرا درک می‌کنی؟! ببین چقدر سخت است. » ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
تند تر‌ از‌ امام‌ و‌ ولایت‌ فقیه نروید! که‌ پایتان‌ خرد میشود.. از‌ امام‌ هم‌ عقب‌ نمانید، که‌ منحرف‌ میشوید! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿"دعای عهد" 🎙استاد مهدی از تو یک‌ عمر، شنیدیم‌ و ندیدیم‌، تو را به‌‌ وصالَت، نرسیدیم‌ و ندیدیم، تو را ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯