eitaa logo
کوچه های آشنا
386 دنبال‌کننده
2هزار عکس
123 ویدیو
22 فایل
📌روزبه‌روز، باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی #شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. امام خامنه‌ای ارتباط باادمین @Aboojavad
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ✨کوچه های آشنا اسمعیل اکبری دو فرشته بنام اکبر و اسمر خانم به مورخ هفتم‌ مهر ماه ۱۳۴۶ در سلطانیه صاحب فرزندی آسمانی بنام اسمعیل شدند. سرانجام با لباس مقدس خاکی به ندای هل من ناصر ، و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم‌ اسفند ماه ۱۳۶۲ از جزیره مجنون به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش بعد از مدت ها، و روستای ینگیجه را به عطر خوش معطر کرد. و در گلزار شهدای این روستا آرام گرفت. https://eitaa.com/khatemogaddam خاطره: اسماعیل وقتی که آخرین بار به مرخصی آمد بود، قبل از رفتن عکس های خود را میان دوستان و آشنایان تقسیم کرده بود و به آن ها گفته بود که هرگز برنمی‌گردم و خواهم شد. وقتی خود را گرفت نزد ما آورد گفت این عکسم را سر بگذارید ما از این حرفش ناراحت شدیم و حتی ساعت مچی اش را از دست خود در آورد و به من هدیه داد اما من آن را نپذیرفتم و برای سلامتی او دعا کردم ولی اسماعیل رفت و دیگر بر نگشت و ما منتظر بودیم تا دوباره او را ملاقات کنیم اما او رفت .و آخرین آرزویش بود که رسید. راوی: اکبر اکبری( )
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا حسین ایمانی دو فرشته بنام افضل و ربابه خانم به مورخ چهارم تیر ماه ۱۳۵۰ در روستای ینگجه از توابع شهرستان خدابنده صاحب فرزندی آسمانی بنام حسین شدند. سرانجام در لباس مقدس خاکی بسیج به ندای هل من ناصر ، و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم اردیبهشت ماه ۱۳۶۷ از شلمچه به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت. وصیتنامه: اولين سفارش بنده اين است كه: را تنها نگذاريد. هميشه در هاى نبرد حضور يابيد. دومين سفارش بنده اين است كه : كسانى كه بنده را مى خوانند تنها و تنها مسيرى را بپيماييد كه در آن مسير فكر كرده، هدف را دقيقا يافته اند. خاطره: حسین می‌گفت: کن بروم، می ترسم قبل از اینکه برسم؛ شود و من نتوانم کاری بکنم و می‌گقت که دوست دارم مثل بقیه همرزمانم شوم، وقتی جنازه اش را آوردند به این فکر می‌کردم که او می‌گفت آزاد شود. وسط جنازه یکدفعه از بلندگوی مسجد صدایی به گوش رسید که و فقط آرزویش این بود که قبل از خرمشهر آزاد شود. راوی: افضل ایمانی( )     ✨کوچه های آشنا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/khatemogaddam ╰┅───────── شادی ارواح طیبه شهدا
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا #شهیدوالامقام لطفعلی باباخانی دو فرشته ب
خاطره: وقتی بزرگ شد موقع بود من رفتم تا من برگردم رفته بود ولی برای بار دوم پدر را خواسته بودند آمد اداره اجازه میخواست که جبهه برود من رضایت نمی دانم خدا بیامرز محمد پیرو مسول ما در نهضت سوادآموزی بود. گفت: این بچه را نمیتوان نگه داشت بگذارید به برود. مهدی گفت: این و و که در و توسط عراقی ها اسیر میشوند شما نیستند شما به من بگوید یک بار جواب بدهید تا من قانع بشوم حتما باید خودتان باشد من فقط به خاطر اینکه زنان و دختران را می کنند و عراق می برند میخواهم به جبهه بروم. بلاخره رضایت دادم که به جبهه برود. گفتم این و این اثر انگشتم و بلاخره رضایت دادم. هر وقت می رفت وقتی برمی گشت در نمیزد از بالای دیوار به خانه می آمد. میگفتم چرا از رو دیوار به خانه می آیی میگفت برای اینکه مادرم ناراحت نشود. خودم هم زمان به مهدی می رفتیم شعار می نوشتیم همراه آقای محمد باقر رحیمی و قاسم جهان آرا. او روی دیوار می نوشت ومن نور می انداختم روی دیوار و مهدی دستهایش را توی رنگ می کرد و نشانه را روی دیوار هک می کرد همیشه توی نامه هایش مینوشت را تنها نگذارید. من قبل از توسط ساواکی ها به زندان افتادم ( ) و همیشه مهدی میگفت: یادت بابا سواکی ها شما رو دستگیر کردند وچقدر شکنجه دادند. زیرا مهدی را با من دستگیر کرده بودند و وقتی مرا می دادند مهدی در آن جا می دید و سرش را به زمین می کوبید و می گفت: بابام رو کشتین.
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا محمدموسی بابالو دو فرشته بنام الله وردی و لاچین خانم به مورخ دوم‌ تیر ماه ۱۳۴۶ در شهرستان ماهنشان استان صاحب فرزندی آسمانی بنام محمدموسی شدند. سرانجام در لباس خاکی ارتش همیشه قهرمان به ندای هل من ناصر ، و در رکاب ولی زمانش به مورخ بیستم تیر ماه ۱۳۶۶ از شرهانی به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت. خاطره: او در کودکی به همراه من در کارهای فعالیت می کرد، هیچ وقت و اش را ترک نمی کرد، همیشه در مراسم شرکت می کرد و کمک حال اش بود. تا اینکه سن خدمت اش رسید و به سربازی رفت، خدمتش در بود ، وقتی که به مرخصی آمد از و جنگ و همرزمان و مجاهدان برایمان می گفت. می گفت: تا جان داریم از عزیزمان در مقابل متجاوزان و دشمنان می کنیم و متجاوزان را از خاک کشورمان بیرون می کنیم. راوی: الله وردی بابالو( )   ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/khatemogaddam ╰┅─────────
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا #شهیدوالامقام محمدحسین بیگدلو دو فرشته بنام محمدعلی و
خاطره: بسیار بودند و علاقه زیادی به من و مادرشان داشتند، وقتی من کار می‌کردم ناراحت می شدند و می گفتند ما را بکشد، با وجود من و برادرانم شما با این سن نباید کار کنید و همیشه به حرف های من و مادرش گوش می‌کرد. شب قبل از رفتنش به نشستیم صحبت کردیم ، من و همسرم از او خواستیم به نرود اما او گفت: به گفته و که علاقه زیادی به او دارم باید به بروم. راوی: محمدعلی بیگدلو ( )
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا غیب اله کرمی دو فرشته بنام رضا و نرجس خانم در مورخ چهارم فروردین ماه ۱۳۴۳ در روستای خلیفه لو شهرستان ابهر صاحب فرزندی آسمانی غیب اله شدند. سرانجام در لباس مقدس خاکی همیشه قهرمان در به ندای هل من ناصر ولی زمان و یکم بهمن ماه ۱۳۶۶ از شرهانی به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای کرج آرام گرفت. خاطره: فلسفه رفتن او اول از و گوش به فرمان بود و دوم . راوی: رضا کرمی ( ) ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهیدوالامقام رضا عزیزی دو فرشته بنام عسگر و عذرا خانم در مورخ بیستم شهریور ماه۱۳۴۴درشهرستان خرمدره صاحب فرزندی آسمانی بنام رضا شدند. سرانجام در لباس مقدس خاکی همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر ولی زمان و بعد از مجروحیت در فاو و تحمل رنج ناشی از مسمومیت شیمیائی مورخ سوم‌ فروردین ۱۳۶۵ از بیمارستان قائم مشهد به مقصدبهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت. خاطره: یک روز به خانه آمد و گفت می خواهم به بروم، من هم ممانعت کردم که نرود، به او گفتم من پیرم، توانایی ندارم، تو عصای دست من باش و بمان. ولی او قبول نکرد و گفت: چطور من قبول کنم که دوستانم مثل کبوتر خونین پرپر شوند ولی من در خانه بمانم، چگونه می‌توانم به صورت آن ها نگاه کنم؟ خلاصه حرف های ما کار ساز نشد و او به جبهه رفت و به آرزوی خویش رسید و به نائل آمد. راوی: عسگر عزیزی ( ) ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا ‌ شهید والامقام عشقعلی احمدی دو فرشته بنام فتحعلی و ملکه خانم به مورخ بیست و سوم خرداد ماه ۱۳۴۶ در روستای قاضی کندی شهرستان ماهنشان صاحب فرزندی آسمانی بنام عشقعلی شدند. که در لباس مقدس سبز جان برکف به ندای هل من ناصر لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ چهارم اسفند ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای پنج از شلمچه به مقصد بهشت پر کشید خاطره: یک بار در خواب به من گفتند: تو که این همه ابوالفضل (ع) را دوست داری یکی از بازو هایت را هدیه بده، دو دستم را جلو گرفتم و گفتم دو بازوی من را ببرید، یکی از بازو هایم را بردند. برایم خبر آوردند که علی شده است و کوچکم هم در جبهه بود. راوی: ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام نبی‌ الله رضائی دو فرشته بنام اکبر و ماهی‌زر خانم مورخ بیستم اسفند ماه ۱۳۴۲ در روستای خرم آباد شهرستان طارم صاحب فرزندی آسمانی بنام نبی اله شدند. که در لباس مقدس خاکی همیشه قهرمان به ندای هل من ناصر و در رکاب ولی زمانش به مورخ یازدهم اسفند ماه ۱۳۶۲ از بندرامام به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای روستای تازه آباد رشت آرام گرفت . خاطره: یادم می آید آخرین باری که می خواست برود رفتم برای بدرقه که گفت: پدرجان حلالم کن و بعد من ناراحت نباش، وقتی او رفت چند بار برگشت و نگاهم کرد و با حرف از جدایی می زد، آخرین روزی که خانه بود باهم به باغ رفتیم و در مسیر مداوم این شعر را می خواند و تکرار می کرد "در راه وطن فدا جان و تن می کنم جهان را سراسر وطن می کنم بهر جنگ و دین و انقلاب ستم کاران را ریشه کن می کنم ببر مرغک به دست مادرم ده بگو صد داد و بیداد از جدایی" راوی: اکبر رضایی ( ) ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا شهید والامقام مهدی برجی دو فرشته بنام علی‌بابا و زهرا خانم مورخ پنجم آبان ماه ۱۳۴۵ در شهرستان ابهر صاحب فرزندی آسمانی بنام مهدی شدند. این داستان ما در لباس مقدس خاکی همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم مرداد ماه ۱۳۶۱ از پاسگاه زید به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش به تاسی از مادر سادات حضرت سلام الله علیها مدت ها گمنام بود تا اینکه بیست هشتم مرداد ۷۴ تفحص و در گلزار شهدای بهشت کبرای ابهر آرام گرفت. خاطره: مهدی دوازده ساله بود که من در محل کارم ( ) مشغول کار بودم، که شنیدم جامعه به صورت نوار پخش شد، بنده مشغول گرفتن بودم ناراحت بودم که چرا خادم نوار گذاشته است و خودش را نمی‌گوید، به که رسیدم دیدم ما اذان می گوید، و همان روز مهدی به عنوان رسمی مسجد انتخاب شده بود و را او گفته بود. راوی: علی بابا برجی( ) ✨ڪـوݼـــــــــہ‌هـاے‌آشنــــــــــا 💫 ─────────┅╮ https://eitaa.com/koochehhayehashena ╰┅─────