﷽
✨کوچه های آشنا
#شهیدوالامقام اسمعیل اکبری
دو فرشته بنام اکبر و اسمر خانم به مورخ هفتم مهر ماه ۱۳۴۶ در سلطانیه #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام اسمعیل شدند.
سرانجام با لباس مقدس خاکی #بسیج به ندای هل من ناصر #لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم اسفند ماه ۱۳۶۲ از جزیره مجنون به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش بعد از مدت ها، #تفحص و روستای ینگیجه را به عطر خوش معطر کرد. و در گلزار شهدای این روستا آرام گرفت.
#شهید_اسمعیل_اکبری
https://eitaa.com/khatemogaddam
خاطره:
اسماعیل وقتی که آخرین بار به مرخصی آمد بود، قبل از رفتن عکس های خود را میان دوستان و آشنایان تقسیم کرده بود و به آن ها گفته بود که هرگز برنمیگردم و #شهید خواهم شد. وقتی #عکس خود را گرفت نزد ما آورد گفت این عکسم را سر #مزارم بگذارید ما از این حرفش ناراحت شدیم و حتی ساعت مچی اش را از دست خود در آورد و به من هدیه داد اما من آن را نپذیرفتم و برای سلامتی او دعا کردم ولی اسماعیل رفت و دیگر بر نگشت و ما منتظر بودیم تا دوباره او را ملاقات کنیم اما او رفت .و آخرین آرزویش #شهادت بود که رسید.
راوی: اکبر اکبری( #پدرشهید )
#صلوات
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا
#شهیدوالامقام حسین ایمانی
دو فرشته بنام افضل و ربابه خانم به مورخ چهارم تیر ماه ۱۳۵۰ در روستای ینگجه از توابع شهرستان خدابنده #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام حسین شدند.
سرانجام در لباس مقدس خاکی بسیج به ندای هل من ناصر #لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم اردیبهشت ماه ۱۳۶۷ از شلمچه به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت.
وصیتنامه:
اولين سفارش بنده اين است كه: #امام را تنها نگذاريد. هميشه در #جبهه هاى نبرد حضور يابيد. دومين سفارش بنده اين است كه : كسانى كه #وصيتنامه بنده را مى خوانند تنها و تنها مسيرى را بپيماييد كه در آن مسير فكر كرده، هدف را دقيقا يافته اند.
خاطره:
حسین میگفت: #دعا کن بروم، می ترسم قبل از اینکه برسم؛ #خرمشهرآزاد شود و من نتوانم کاری بکنم و میگقت که دوست دارم مثل بقیه همرزمانم #شهید شوم، وقتی جنازه اش را آوردند به این فکر میکردم که او میگفت #خرمشهر آزاد شود. وسط #تشییع جنازه یکدفعه از بلندگوی مسجد صدایی به گوش رسید که #خرمشهرآزادشد و فقط آرزویش این بود که قبل از #شهادت خرمشهر آزاد شود.
راوی: افضل ایمانی( #پدرشهید )
✨کوچه های آشنا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/khatemogaddam
╰┅─────────
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانہ
#شهید_جبار_ایده_لوئی
#شهید_حسین_ایمانی
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا #شهیدوالامقام لطفعلی باباخانی دو فرشته ب
خاطره:
وقتی #مهدی بزرگ شد موقع #جنگ بود من رفتم #ماموریت تا من برگردم رفته بود #جبهه ولی برای بار دوم #رضایت پدر را خواسته بودند آمد اداره اجازه میخواست که جبهه برود من رضایت نمی دانم خدا بیامرز #شهید محمد پیرو مسول ما در نهضت سوادآموزی بود. گفت: این بچه را نمیتوان نگه داشت بگذارید به #جبهه برود. مهدی گفت: این #زنان و و #دختران که در #خرمشهر و #قصرشیرین توسط عراقی ها اسیر میشوند #ناموس شما نیستند شما به من بگوید یک بار جواب بدهید تا من قانع بشوم حتما باید #ناموس خودتان باشد من فقط به خاطر اینکه زنان و دختران را #اسیر می کنند و عراق می برند میخواهم به جبهه بروم. بلاخره رضایت دادم که به جبهه برود. گفتم این #شناسنامه و این اثر انگشتم و بلاخره رضایت دادم. هر وقت #دعای_کمیل می رفت وقتی برمی گشت در نمیزد از بالای دیوار به خانه می آمد. میگفتم چرا از رو دیوار به خانه می آیی میگفت برای اینکه مادرم ناراحت نشود. خودم هم زمان #انقلاب به مهدی می رفتیم شعار می نوشتیم همراه آقای محمد باقر رحیمی و قاسم جهان آرا. او روی دیوار می نوشت ومن نور می انداختم روی دیوار و مهدی دستهایش را توی رنگ می کرد و نشانه #شهادت را روی دیوار هک می کرد همیشه توی نامه هایش مینوشت #امام را تنها نگذارید. من قبل از #انقلاب توسط ساواکی ها به زندان افتادم ( #زندان #زنجان ) و همیشه مهدی میگفت: یادت بابا سواکی ها شما رو دستگیر کردند وچقدر شکنجه دادند. زیرا مهدی را با من دستگیر کرده بودند و وقتی مرا #شکنجه می دادند مهدی در آن جا می دید و سرش را به زمین می کوبید و می گفت: بابام رو کشتین.
#پدرشهید
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا
#شهیدوالامقام محمدموسی بابالو
دو فرشته بنام الله وردی و لاچین خانم به مورخ دوم تیر ماه ۱۳۴۶ در شهرستان ماهنشان استان #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام محمدموسی شدند.
سرانجام در لباس خاکی ارتش همیشه قهرمان به ندای هل من ناصر #لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ بیستم تیر ماه ۱۳۶۶ از شرهانی به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت.
خاطره:
او در کودکی به همراه من در کارهای #کشاورزی فعالیت می کرد، هیچ وقت #نماز و #روزه اش را ترک نمی کرد، همیشه در مراسم #مساجد شرکت می کرد و کمک حال #خانواده اش بود. تا اینکه سن خدمت #سربازی اش رسید و به سربازی رفت، خدمتش در #ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران بود ، وقتی که به مرخصی آمد از #جبهه و جنگ و همرزمان و مجاهدان #اسلام برایمان می گفت.
می گفت: تا جان داریم از #میهن عزیزمان در مقابل متجاوزان و دشمنان #دفاع می کنیم و متجاوزان را از خاک کشورمان بیرون می کنیم.
راوی: الله وردی بابالو( #پدرشهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/khatemogaddam
╰┅─────────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات #اَللّــــــهمعَجــِّــــــللِوَليـــِّــــڪَالفـَـــــــرَج #وَالعـــافيــَـــــــــــــةَوَالنَـــصْــــــــــــــر #وَاجَـعَلْنــــامِنخَيـْــرِاَنْصــــارِهوَأعْـــــوانِـــــہ
#وَالْـمُستَـــشْــــهَديـنَبَيْنَيَــــــدَيــْـــــــــہ
#شهید_محمدموسی_بابالو
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا #شهیدوالامقام محمدحسین بیگدلو دو فرشته بنام محمدعلی و
خاطره: #شهید بسیار #خوش_اخلاق بودند و علاقه زیادی به من و مادرشان داشتند، وقتی من کار میکردم ناراحت می شدند و می گفتند #خدا ما را بکشد، با وجود من و برادرانم شما با این سن نباید کار کنید و همیشه به حرف های من و مادرش گوش میکرد. شب قبل از رفتنش به #جبهه نشستیم صحبت کردیم ، من و همسرم از او خواستیم به #جبهه نرود اما او گفت: به گفته #رهبرم و #پیشوایم که علاقه زیادی به او دارم باید به #جبهه بروم.
راوی: محمدعلی بیگدلو ( #پدرشهید )
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
#شهیدوالامقام غیب اله کرمی
دو فرشته بنام رضا و نرجس خانم در مورخ چهارم فروردین ماه ۱۳۴۳ در روستای خلیفه لو شهرستان ابهر #زنجان صاحب فرزندی آسمانی غیب اله شدند.
سرانجام در لباس مقدس خاکی #ارتش همیشه قهرمان در به ندای هل من ناصر ولی زمان #لبیک و یکم بهمن ماه ۱۳۶۶ از شرهانی به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای کرج آرام گرفت.
خاطره:
فلسفه #جبهه رفتن او اول #دفاع از #انقلاب و گوش به فرمان #امام بود و دوم #شهادت.
راوی: رضا کرمی ( #پدرشهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_غیب_اله_کرمی
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
شهیدوالامقام رضا عزیزی
دو فرشته بنام عسگر و عذرا خانم در مورخ بیستم شهریور ماه۱۳۴۴درشهرستان خرمدره #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام رضا شدند.
سرانجام در لباس مقدس خاکی #بسیج همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر ولی زمان #لبیک و بعد از مجروحیت در فاو و تحمل رنج ناشی از مسمومیت شیمیائی مورخ سوم فروردین ۱۳۶۵ از بیمارستان قائم مشهد به مقصدبهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت.
خاطره:
یک روز به خانه آمد و گفت می خواهم به #جبهه بروم، من هم ممانعت کردم که نرود، به او گفتم من پیرم، توانایی ندارم، تو عصای دست من باش و بمان. ولی او قبول نکرد و گفت: چطور من قبول کنم که دوستانم مثل کبوتر خونین پرپر شوند ولی من در خانه بمانم، #روزقیامت چگونه میتوانم به صورت آن ها نگاه کنم؟ خلاصه حرف های ما کار ساز نشد و او به جبهه رفت و به آرزوی خویش رسید و به #شهادت نائل آمد.
راوی: عسگر عزیزی ( #پدرشهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_رضا_عزیز
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
شهید والامقام عشقعلی احمدی
دو فرشته بنام فتحعلی و ملکه خانم به مورخ بیست و سوم خرداد ماه ۱۳۴۶ در روستای قاضی کندی شهرستان ماهنشان #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام عشقعلی شدند.
که در لباس مقدس سبز #پاسداران جان برکف به ندای هل من ناصر لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ چهارم اسفند ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای پنج از شلمچه به مقصد بهشت پر کشید
#شهید_عشقعلی_احمدی
خاطره:
یک بار در خواب به من گفتند: تو که این همه #حضرت ابوالفضل (ع) را دوست داری یکی از بازو هایت را هدیه بده، دو دستم را جلو گرفتم و گفتم دو بازوی من را ببرید، یکی از بازو هایم را بردند. #صبح برایم خبر آوردند که علی #شهید شده است و #پسر کوچکم هم در جبهه بود.
راوی: #پدرشهید
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_عشقعلی_احمدی
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
شهید والامقام نبی الله رضائی
دو فرشته بنام اکبر و ماهیزر خانم مورخ بیستم اسفند ماه ۱۳۴۲ در روستای خرم آباد شهرستان طارم #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام نبی اله شدند.
که در لباس مقدس خاکی #ارتش همیشه قهرمان به ندای هل من ناصر #لبیک و در رکاب ولی زمانش به مورخ یازدهم اسفند ماه ۱۳۶۲ از بندرامام به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای روستای تازه آباد رشت آرام گرفت .
خاطره:
یادم می آید آخرین باری که می خواست برود #جبهه رفتم برای بدرقه که #شهید گفت: پدرجان حلالم کن و بعد من ناراحت نباش، وقتی او رفت چند بار برگشت و نگاهم کرد و با #نگاهش حرف از جدایی می زد، آخرین روزی که خانه بود باهم به باغ رفتیم و در مسیر مداوم این شعر را می خواند و تکرار می کرد
"در راه وطن فدا جان و تن می کنم جهان را سراسر وطن می کنم
بهر جنگ و دین و انقلاب
ستم کاران را ریشه کن می کنم
ببر مرغک به دست مادرم ده
بگو صد داد و بیداد از جدایی"
راوی: اکبر رضایی ( #پدرشهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_نبیاله_رضائی
کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـ🌺ــدا
شهید والامقام مهدی برجی
دو فرشته بنام علیبابا و زهرا خانم مورخ پنجم آبان ماه ۱۳۴۵ در شهرستان ابهر #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام مهدی شدند.
این #دانش_آموز داستان ما در لباس مقدس خاکی #بسیج همیشه در صحنه به ندای هل من ناصر #لبیک و در رکاب ولی زمانش به مورخ هفتم مرداد ماه ۱۳۶۱ از پاسگاه زید به مقصد بهشت پر کشید و پیکر پاکش به تاسی از مادر سادات حضرت #فاطمهزهرا سلام الله علیها مدت ها گمنام بود تا اینکه بیست هشتم مرداد ۷۴ تفحص و در گلزار شهدای بهشت کبرای ابهر آرام گرفت.
خاطره:
مهدی دوازده ساله بود که من در محل کارم ( #کمیتهامداد #امامخمینی ) مشغول کار بودم، که شنیدم #اذان_مسجد جامعه به صورت نوار پخش شد، بنده مشغول #وضو گرفتن بودم ناراحت بودم که چرا خادم نوار گذاشته است و خودش #اذان را نمیگوید، به #مسجد که رسیدم دیدم #مهدی ما اذان می گوید، و همان روز مهدی به عنوان #موذن رسمی مسجد انتخاب شده بود و #اذان را او گفته بود.
راوی: علی بابا برجی( #پدرشهید )
✨ڪـوݼـــــــــہهـاےآشنــــــــــا 💫
─────────┅╮
https://eitaa.com/koochehhayehashena
╰┅─────
#شــــــــادیارواحطيبــــــــہشهداصـَـــــلوات
#شهید_مهدی_برجی