eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• شب سوم محرم بود با اینکه حال مساعدی نداشتم خودم را به مراسم رساندم. بعد از مراسم با فواد برگشتیم. فواد گفت: ازحمید خبر داری؟ _نه، چطور؟ _شنیدم بیمارستانه. بیمارستان! واژه ای آشنا و قابل درک. حمید اوضاع خوبی نداشت. _کاش میشد بریم ببینیمش. فواد گفت: فردا میام دنبالت تا باهم بریم. در یکی از خیابان ها بودیم که گفتم: فواد کاش میشد یه سر میرفتیم سمت کلیسای سرکیس. با حیرت گفت: کجا؟ تو هنوز از مسجد امام حسین بیرون نیومدی مسیحی شدی!؟ لبخندم را به سختی قورت دادم. _خوبه مامانت فکر میکنه میری هیئت. نری یک باره بگی مسیحی شدی ها. اصلا بهشون نگو، تو دل خودت نگه دار. اصلا چه معنی میده جار بزنی. راستی تو الان مرتد حساب میشی نکنه اعدامت کنن. راستی الان اعدامت میکنن؟ کی به کیه من الان مسیحی شدم. الان کی میفهمه که اعدامم کنن. _نمیدونم میگن. _نه بابا اینجوری که الان از بچه ها هر ۴۰ نفری یکیش نماز نمیخونه. پس مسلمون نیستن اعدام میشن؟ این حرف ها الکیه. جدیدا من متوجه شدم هرکی فقط میخواد گیر بده، نق بزنه. از جایی که هستن راضی نیستن میندازن گردن دین و بعد هم ... _ولش کن حوصله این چیزها رو ندارم . بریم خونه، حالم خوب نیست. _به پا سرما نخوری وقتی به خانه رسیدم آخر شب بود و مادر تازه از مراسم خانگی برگشته بود. روی تخت دراز کشیدم و کتاب را از روی پاتختی کنارم برداشتم و شروع کردم به خواندن : ** " آمده است امام وقتی شهید شدند، اسب شان آمد و خود را به خون حضرت آغشته کرد و شیهه کنان به سوی خیمه راه افتاد. بانوان با شنيدن شیهه او از خیام خارج شدند و با دیدن اسب بدون سوار دانستند که امام به شهادت رسیده اند... حضرت ولی عصر (عج)در زیارت ناحیه خطاب به جد خود چنین فرموده است.. "اسبت به قصد خیمه هایت شیهه کشان و گریان و شتابان راه افتاد، هنگامی که بانوان و کودکان اسب را سر به زیر و زینت را بر آن واژگون دیدند. پریشان و نالان برای آمدن به قتلگاه تو از خیمه ها بیرون آمدند و وقتی مشغول نوحه سرائی و عزاداری بودند، دشمنان برای غارت اموال آمدند. دختران آل رسول و سایر بانوان برای عزیزانشان نوحه سرایی و گریه میکردند و همچنان دشمن مشغول غارت بودند و از هم سبقت میگرفتند. گردنبند از دست زنان می کشیدند و گوش ها را برای ربودن گوشواره ها میدریدند. حمید بن مسلم میگوید: به همراه شمر وارد خیمه امام زین العابدين که بیمار و ناتوان در بستر خوابیده بود، شدیم.. جمعی گفتند: آیا او را زنده بگذاریم؟ من گفتم: با این بیمار چه کار دارید؟ و بالاخره آن ها را از کشتن امام منصرف کردم، ولی آن ها زیراندازی را که از پوست گوسفند بود از زیر پای حضرت کشیدند و آن حضرت را روی زمین افکندند. پس از غارت خیمه ها زنان را بیرون کرده و خیمه ها را آتش زدند آن هنگام حضرت زینب کبری نزد امام زین العابدين رفت وگفت: ای یادگار گذشتگان خیمه ها را آتش زدند، چه کار کنیم؟حضرت‌ فرمود : خیمه ها را ترک کنید. علیکن بالفرار ... زنان گریه کنان بیرون آمدند و گفتند: برای خدا ما را به قتلگاه حسین علیه السلام ببرید، وقتی زنان کشته ها رادیدند شیون کرده وبه عزاداری پرداختند. راوی میگوید به خدا قسم من زینب(س) را از یاد نمی برم که برای حسین نوحه سرایی میکرد: "یا محمدا... درود ملائکه بر تو، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش جدا شده ودخترانت اسیرند... به خدا شکایت می برم و از محمد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهدا داد خواهی میکنم. این حسین است که سرش از قفا بریده شده و عمامه و ردایش غارت شده است. سپس لب خود را بر گلوی بریده برادر نهاد و جایی را بوسید که پیامبر(ص) و علی(ع) و مادرش زهرا سلام الله علیه نبوسیدند. سپس سکینه جسد پدر را در آغوش کشید که عده ای از بادیه نشینان او را از جسد امام جدا کردند. سپس عمر سعد نداد : چه کسی داوطلب می شود که با اسب روی جسد حسین بتازد؟ ده نفر دواطلب شدند. خدا همگی آن ها را لعنت کند. اینان روی کمر امام با اسب آن قدر رد شدند که سینه و کمر امام نرم شد. راوی می گوید: ولی این ده تن پیش ابن زیاد رسیدند ‌یکی از آن ها گفت: ما سینه را بعد از کنر نرم کردیم با اسب های قوی هیکل" ابن زیاد گفت: شما که هستید؟ گفتند : ما کسانی هستیم که با اسب هایمان آن قدر روی کمر حسین رفتیم تا استخوان های سینه اش نرم شد. ابوعمر زاهد می گوید: ما به عشیره ی این ده نفر دقت کردیم؛ دیدم همه ی آن ها زنازاده هستند. بعد ها مختار آن ها را دستگیر کرده و دست و پای آن ها را به میله های آهنی بست و بر آن ها اسب تاخت تا مردند. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• . با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد. به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد. جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد. اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید. فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد. نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود. حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود . چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید. خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم. پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه. خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد. با چه حالی خودم را به خانه رساندم. مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم. خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم. دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟ گفت: خیلی زود... سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن. رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد : سلام کن. یه سلام به امام حسین ... مثل او دست به سینه بردم و گفتم السلام علیک یا اباعبدالله *** چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود. لیوان آب را به سختی به دهان بردم. کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم. ورق زدم رسیدم به ... " 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• مسلم جصّاص می گوید: "مردم کوفه را دیدم دل سوخته برای کودکان اهل بیت نان و خرما می آوردند، و کودکان می گرفتند و بر دهان می گذاشتند، حضرت ام کلثوم آن چه را مردم آورده بودند از دست و دهان مردم می گرفت و بر زمین می انداخت و خطاب به کوفیان می فرمود: ای اهل کوفه صدقه بر ما اهل بیت حرام است... در آن حال که زنان کوفه می گریستند، زینب(س) در میان محفل خود از جا برخاست و مشغول سخن رانی شد. حذلم بن سیر یا بشیر بن خزیم اسدی می گوید: " زنی پرده نشین ندیدم که مثل علی (ع)سخن بگوید، او با اشاره ای مردم را به سکوت فرا خواند. بی درنگ سر و صداها فرو نشست. زنگ های آویخته به گردن اسب ها و شتران از صدا افتاد، آن گاه حضرت(س) بعد از حمد خدا و درود بر پیامبر و آلش چنین فرمود: و اما بعد ای اهل کوفه.. ای گروه خیانت و دغل، اشک تان خشک نشود و ناله تان آرام نگیرد. سوگند هایتان را دست آویز فساد کرده اید. چیزی ندارید مگر لاف زدن و دشمنی و دروغ. برای خود بد توشه ای فرستادید که خدا بر شما خشم و غضب آورده و در عذاب همیشگی می مانید. آیا گریه میکنید؟! آری بسیار بگریید که شایسته گریستن هستید. ننگ بر شما آمد. سید جوانان اهل بهشت را کشتید..سرها و دست ها بریده شدند. بد معامله کردید و خشم خدا را برای خود خریدید. آیا می دانید چه جگری از رسول خدا شکافتید؟! وچه پیمانی شکستید؟! وچه حرمتی از وی دریدید؟!وچه خونی ریختید؟! کاری شگفت و عجیب انجام دادید که نزدیک است آسمانها بشکافند و زمین پاره گردد وکوه ها بپاشند و از هم فرو ریزند... مصیبتی ست بس بزرگ و کج وپیچیده که راه چاره آن بسته است... پاداش ما که خیرخواه شما بودیم این نبود. اگاه باشید که خداوند در کمین شماست. حذلم می گوید: دیدم مردم حیران شدند و دست ها به دندان می گزیدند. در منابع تاریخی آمده که فاطمه دختر امام حسین و ام کلثوم نیز سخنرانی کردند. آن گاه امام زین العابدين فرمود: « ای مردم! هرکس مرا که می شناسد هیچ! ولی برای کسی که نرا نمی شناسد خودم را معرفی میکنم. منعلی ابن الحسین بن ابی طالبم... پسر کسی که کنار فرات بدون آن که انتقام وارثی در میان باشد او را سر بریدند و حرمت حریمش را نادیده گرفتند. دارایی و اموالش را غارت کرده و خانواده اش را به اسارت بردند. من پسر کسی هستم که او را زجر کش کردند. همین افتخار ما را بس است. مردم! شما را به خدا سوگند آیا می دانید که شما برای پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و با او عهد و پیمان بستید و بیعت کردید اما با او جنگیدید و او را بی یاور گذاردید؟! مرگ بر شما به خاطر آن چه که پیش فرستادید و ننگ برایتان؛ چگونه به پیغمبر نگاه خواهید کرد؟!... سخنان امام که بدین جا رسید مردم سخت گریستند و ناله از هر طرف بلند شد... 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• به دستور ابن زیاد سرهای شهدا در مجلس حاضر شدند. اولین سری که حاضر کردند سر فرزند سید المرسلین، امام حسین(ع)بود که در ظرفی زرین قرار داشت. ابن زیاد از دیدن سر مبارک خوشحال شد و تبسم کرد و با چوب دستی اش بر دندان های مبارک حضرت می زد و میگفت: او دندانهای نیکویی دارد... (خدا لعنتش کند) با دیدن این منظره زَید بن أَرقم و در برخی منابع ( أنس بن مالک) دو صحابی رسول الله (صلی الله علیه و آله ) به وی اعتراض کردند زید ابن ارقم کهن سال و ناتوان در گوشه ای نشسته بود گفت: چوب دستی ات را از این لب های مبارک بردار، قسم به خدایی که جز او معبودی نیست رسول خدا را می دیدم که بوسه می زد بر دهان او، همین محل چوب دستی تورا... زید این را گفت و سخت گریست. ابن زیاد گفت: خداوند چشم های تو را بگریاند ای دشمن خدا. اگر نه این بود که پیری فرتوت شده و عقلت را از دست داده ای دستور میدادم سرت را از تنت جدا کنند. زید ابن ارقم گفت: حال که کار به اینجا کشید حدیثی از من بشنو که از گفته قبل بر تو ناگوارتر آید وآن حدیث این است: روزی رسول خدا(ص)را دیدم که حسن وحسین را در بر زانوی چپ راستشان نشانده و دست مبارک بر فرق همایون ایشان نهاده و می فرمود: خدایا! من ،این دو و پدرشان را به تو می سپارم تا از هر مکروهی محفوظ باشند...! ای پسر زیاد بگو با این امانت و ودیعه ی رسول خدا چه کار کردی؟! سپس فریاد زد: ای مردم! پسر فاطمه را کشتید... حضرت زینب سلام الله علیه، به طور ناشناس کناری نشسته و زنان در اطراف حضرتش قرار گرفته بودند، ابن زیاد گفت: این زن کیست؟ کسی جواب نداد..دفعه ی دوم وسوم پرسید:این زن کیست؟! بعضی از خدمت گزاران گفتند: او زینب،دختر علی ابن ابی طالب است. ابن زیاد خطاب به حضرت‌ زینب(س)گفت: شکر خدایی را که شما را رسوا کرد و کشت و دروغ شما را آشکار کرد. زینب (س)فرمود: سپاس وستایش خداوند را که پیغمبر خود را بزرگ داشت و از هر پلیدی به بهترین شکل پاک فرمود. فقط تبهکار، رسوا، و نابکار دروغش آشکار می شود و او هم کسی غیر از ما است. ابن زیاد لعنه الله گفت: کار خدا را با برادرت چگونه دیدی؟ حضرت فرمود:جز لطف و زیبایی چیزی ندیدم.. (ما رأيت الا جمیلا ) ایشان جمعی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقدر فرموده بود و نصیب شان شد، در حالی که خداوند تو و ایشان را گرد هم خواهد آورد و آن ها با برهان و دلیل شکایت از تو، نزد او خواهند برد و تو وضع خطرناکی خواهی داشت پس برای خدا جوابی آماده کن. چه جوابی داری؟! ببین در آن هنگام پیروزی از آن کیست، ای پسر مرجانه! وقتی سخن به اینجا رسید ابن زیاد سخت غضبناک شد و تصمیم گرفت حضرت را به شهادت برساند. عمر و بن حریث که در مجلس حاضر بود و به فراست، چنین مطلبی را درک کرد به همین خاطر به ابن زیاد گفت: او زن است و زن به چیزی از گفته هایش مواخذه نمی شود. می خواست خطر را از حضرت دور کند. بالاخره ابن زیاد را از این اندیشه باز داشت. ابن زیاد دوباره خطاب به حضرت‌ زینب گفت:خدا انتقام ما را از حسین سرکش تو و افراد نا فرمان و متجاوز از خاندان تو گرفت... زینب(س) وقتی این کلمات را شنید، فرمود " حضرت سلام‌الله علیها فرمودند: «به خدا قسم بزرگ ما را کشتی، نهال ما را قطع کردی و ریشه من را درآوردی. اگر این کار مایه شفای توست، همانا شفا یافته‌ای.» ابن زیاد که جوابی در برابر سخنان گهربار و شجاعانه حضرت زینب سلام‌الله علیها نداشت، با حالتی خشمگین دوباره گستاخی کرد و ضعف ابدی خود در مقابل خاندان امام علی علیه السلام را نشان داد و گفت: «این هم مثل پدرش علی علیه السلام سخن‌پرداز است. به جان خودم پدرت هم شاعر بود و سخن به سجع می‌گفت.» حضرت فرمود: " ای پسر زیاد! قافیه پردازی من امری معمولی است، من از کسی در شگفتم که آرزوی کشتن پیشوایان خود را دارد در صورتی که می داند خدا در آخرت از او انتقام خواهد گرفت... در این حال دختر امیرالمومنین علی علیه السلام ام کلثوم، ابن زیاد را مخاطب قرار داد و فرمود: ای پسر زیاد ! تو از کشتن حسین خوشحالی در حالی که رسول خدا از دیدن وی خوشحال می شد، او را می بوسید. او و برادرش را بر دوش خویش حمل می کرد، پس خود را برای پاسخ در فردا (قیامت)آماده کن... این بار ابن زیاد با اشاره به حضرت‌ زین العابدين امام سجاد علیه السلام، گفت: این پسرکیست؟ گفتند: او علی بن الحسین است. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• سردرد توانم را بریده بود. بدنم لاغر شده بود و ضعف شدید داشتم. داروهایم هیچ افاقه نمیکرد. از عوارض شیمی درمانی تهوع شدید و مشکلات گوارشی تا تب سراغم آمده بود. تمام استخوان هایم بدنم درد داشت. هرچه پتوی روی خودم میگرفتم فایده نداشت. مداوم سردم میشد. تصمیم داشتم تا این کتاب را تمام نکرده ام رهایش نکنم. همان طور که نیمخیز توی رختخواب نشسته بودم ادامه ی صفحه را ورق زدم . "در ناسخ التواریخ (ج ۳،صص ۱۰۲_۱۰۶) به نقل از روضة الاحباب آمده است که: شمر به حاکم موصل نامه نوشت که پذیرای آنان باشد. و حاکم موصل با اشراف شهر مشورت کرد و مردم شهر بیشتر شیعیان علی علیه السلام بودند. آنان گفتند ما به این رسوایی و زشتی تن نخواهیم داد.و حاکم شهر در پاسخ موقعیت شهر را توضیح داد و شمر در یک فرسنگی موصل فرود آمد و سر مبارک حضرت را از نیزه جدا کرد و بر روی سنگی نهاد. آن سنگ به قطره خونی از سر مطهر آغشته شد که هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون می جوشید و مردم جمع می شدند وعزاداری می نمودند.و به آن "مشهد نقطه" می گفتند. این مطلب سال های سال ادامه داشت تا در زمان عبدالملک مروان آن را ناپدید کردند. لشکریان پس از طی منازلی در وادی نخله فرود آمدند یک روز و یک شب آن جا بودند. آمده است، شب هنگام مرثیه ای از زنان جنیان شنیده می شد.١ پس از وادی نخل، لبا، نصیبین، دعوات، قنسرین، معره النعمان، شیرز و حماه، حمس و بعلبک را با کلی وقایع پشت سر گذاشته و به نزدیکی عسقلان رسیدند. عسقلان هم اکنون در جنوب سرزمین های اشغالی و جزء اسراییل است. درآن جا هوا به شدت گرم بود، لشکریان ابن زیاد پیوسته مرکب های خود را آب می دادند و زیر شکم آنها را آب می پاشیدند و اضافی آب را روی زمین می ریختند ولی به کودکان تشنه اسیر نمی دادند. در آن شرایط یکی از کودکان به نام فاطمه در سایه بوته خاری نشست. لشکریان پس از مدتی استراحت حرکت کردند و رفتند و آن دخترک را جا گذاشتند. بعد از پیمودن قدری از راه زینب (س) متوجه شد که یکی از کودکان یتیم در قافله نیست و در بیابان جا مانده، به شدت نگران شد و با گریه فریاد زد ای مردم! شما را به خدا سوگند کمی درنگ کنید زیرا دختر برادرم و روشنی چشمم گم شده است. اهل بیت با شنیدن خبر ناله زدند و آشوبی بر خاست.. سران لشکر سراسیمه شدند و گفتند : اگر این دختر پیدا نشود، ناله و آه زینب عالم و عالمیان را ویران می کند. لذا زحر بن قیس مامور پیدا کردن او شد. راوی این خبر می گوید: من هم با او روانه شدم، در حوالی همان سرزمین دخترک را دیدم که با گریه به اطراف نگاه می کرد و می دوید و می افتاد و فریاد می زد: عمو جان...مادر جان...خواهر جان...برادر جان... از مشاهده چنین منظره ای ناراحت شدم اما زحر ین قیس با تازیانه به او حمله کرد و به رویش فریاد کشید. آن دختر بی اختیار دوید.جلو رفتم وگفتم: چرا بر این دختر بی پدر رحم نمی کنی؟ نزد دخترک رفتم، دلداری اش دادم و آرامش کردم. او وقتی این محبت را از من دید گفت: من دختر پیغمبر شمایم..اگر می خواهید مرا بکشید قدری درنگ کنید که بار دیگر عمه ها وخواهرانم را ببینم. با شنیدن سخنان او ا آرام کردم و به خواهران و عمه هایش رساندم. در یکی از منازل دیگر هم مثل دیگر منازل لشکریان برای خود خیمه ی بزرگی زدند ولی اسرا را در بیابان میان آفتاب نگاه داشتند. حضرت زینب برای حضرت زین العابدین(ع) که از شدت تشنگی و گرما مشرف به مرگ بودند، دلسوزی می کرد و می فرمود: چقدر بر من گران است که تو را در این حال می بینم ای پسر برادرم... حضرت سکینه کنار درختی رفت و از خاک برای خود بالشی ترتیب داد و روی خاک خوابید. .پس از مدتی لشکریان عازم حرکت شدند که فاطمه صغری به ساربان گفت: خواهرم سکینه کجاست؟ به خدا قسم سوار نمی شوم مگر اینکه خواهرم سکینه را بیاورید. ساربان فرو مایه بر او فریاد زد ولی فاطمه بی تاب از این واقعه به ساربان گفت: اگر خواهرم را پیدا نکنید خودم را به زمین می اندازم. با این سخن ساربان به جست وجو برخاست و بالاخره سکینه(س)پیدا شد. ________________ ۱_ینابع‌المودة: ج۳، ص ۸۹، وسیلةالدّارین: ص ۳۷۱، معالی السبطین : ج۲، ص ۱۲۳ 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ورود به شام درباره رخدادهای ورود اسرا به شام، چگونگی برخورد با آنها، محل اقامت و خطبه‌خوانی برخی از اسیران، گزارش‌هایی در منابع تاریخی وجود دارد. بنا بر این گزارش‌ها، ورود سرهای شهیدان به شام در روز اول صفر بوده‌ است. ۱ در این روز اسیران را از دروازه «توما» یا «ساعات» وارد شهر کرده و بنا به نقل سهل بن سعد، شهر را به دستور یزید، آذین‌بندی کرده بودند.۲ پس از ورود اسیران به شهر، آنها را در ورودی مسجد جامع، بر سکویی جای دادند.۳  امروزه در مسجد اموی، در مقابل محراب و منبر اصلی مسجد، محلی از سنگ و با نرده‌های چوبی وجود دارد که معروف به محل استقرار اسیران کربلا است. حضور اهل بیت امام حسین(ع) در شام را برخی منابع دو روز، و در ویرانه‌ای بی‌سقف، معروف به خرابه شام دانسته‌اند.۴ و شیخ مفید، محل استقرار اسیران را خانه‌ای نزدیک قصر یزید معرفی کرده است.۵  قول مشهور درباره مدت اقامت اسیران در شام، سه روز دانسته شده. ۶ اما هفت روز و یک ماه نیز نقل شده است.۷ ورود اسرا به قصر یزید، پیش از ورود اسرا به کاخ، فرمان داد خوان گستردند و غذا حاضر کردند و خود و یارانش را به خوردن و نوشیدن (شراب یا قفاع) پرداختند. از امام باقر نقل است که ما را به مجلس یزید آوردند تعداد مردان ۱۲ نفر بود که بزرگ‌ترین ما علی بن حسین بود و هر یک از ما دستش بر گردنش بسته شده بود در این هنگام امام سجاد با یزید گفت یزید اگر رسول خدا ما را به این وضع بسته و در ریسمان ببیند آیا غمگین و سوخته دل نخواهد شد یزید دستور داد ریسمان ها را بردارند. يزید در پشت پرده، زنان، همسران و دختران بنی امیه را قرار داده بود. ترتیب ورود، نخست سر ها سپس مردان اسیر و سرانجام زنان اسیر بوده است. یزد سر را پیش رویش قرار داد و در مقابلش اسیران مرد نشستند و پشت سر هم زنان. در هنگام ورود سکینه و فاطمه می‌کوشیدند تا سر را ببینند. حضرت زینب سلام الله علیها با دیدن سر بی تاب شده با فریادی محزون صدا زد: یا حسینا! ای محبوب قلب رسول خدا! ای فرزند مکه و منا ! ای فرزند دلبند سیده ی نساء ! ای جگرگوشه ی محمد مصطفی! گریه و نوحه حضرت زینب چنان بود که زنان پشت پرده و برخی حاضران هم صدا شدند اما یزید هیچگونه اثری از خود نشان نداد. حضرت سکینه می‌گوید: سنگ دل تر از یزید و جفا کارتر و کافرتر و مشرک تر از او ندیدم.(لهوف، ص ۱۷۹_۱۷۸) در این که سرها و اسرا را چگونه به مجلس یزید آوردند نوعی آشفتگی در منابع تاریخی به چشم می‌خورد. اینکه نخستین کسی که وارد شد محّفر یاشمر یا خونی یا کسی دیگر بوده اختلاف است. در گزارش ها آمده است که سرها را آوردند و نخست سر امام را نشان دادند. شاید پس از آمدن دوازده نفر مرد اهل بیت، زنان را وارد کرده باشند و با ورود آنان یزید دستور داده باشد تا سر را در تشت طلا زیر پارچه قرار دهند و در هنگام ورود زنان پارچه را برداشته و زنان تماشا کرده باشند. چوب زدن یزید، اعتراض زینب کبری، گریه زنان پرده نشین کاخ یزید، سخن گفتن فاطمه صغری، سکینه و امام سجاد علیه السلام باید در چنین موقعیتی باشد. خطبه ی غرای دختر امیرالمومنین زینب کبری مشتی بر دهان یزید بود. در بخشی از این خطبه ی غرا این گونه حضرت می فرمایند: " سخن گفتن با تو بر من سخت و گران است. تو چقدر پست و حقیر می بینم و سرزنش و تحقیر تو را بزرگ می دانم و نکوهش و توبیخ تو را مهم می شمارم. اما چشم‌های ما اشک ریز است و سینه های ما اندوه خیز . چقدر شگفت است شگفت که لشکر خدا به دست لشکریان شیطان و طلقا کشته شوند و دستان شان از خون ما چنان سرشار که از سر انگشتان شان بچکد و دهانشان از گوشت ما بدوشد و بچشد و آن تنهای پاک و پاکیزه را گرگان بیابان دیدار کنند. ای یزید! اگر ما را غنیمت انگاشته ای به همین زودی بدهکار خواهی بود در روزی که هرچه پیش فرستاده ای دریافت کنیم و خداوند به بندگان بیداد نمی‌کند. من به خدا شکایت می کنم و بر او تکیه و اعتماد دارم پس هرچه نیرنگ داری به کار گیر و هرچه در توان داری به میدان آور و کوتاهی مکن اما بدان به خدا سوگند یاد ما زدودنی و محو شدنی نیست. وحی ما میرا نیست. ما را پایان و شکست متصور نیست همان گونه که ننگ و عار تو پاک کردنی نیست. 👇👇👇 ________________ ۱_ ابوریحان بیرونی، آثار الباقیة، ۱۳۸۶ش، ص۵۲۷. ۲_شیخ صدوق، امالی، ۱۴۱۷ق، مجلس ۳۱، ص۲۳۰ ۳_ابن اعثم، الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۵، ص۱۲۹-۱۳۰.۲ ۴_شیخ صدوق، همان ص۲۳۰ ۵_شیخ مفید، ارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۲۲. ۶_طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵ ص۴۶۲؛ خوارزمی، مقتل، ۱۳۶۷ق، ج۲، ص۷۴ ۷_ سید ابن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۵ق، ج۳، ص۱۰۱ 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• قرار شد شب با فواد به آدرسی که آدام گفته بود برویم. وقتی به خانه برگشتم ضعف و سردرد توانم رو گرفته بود. کمی که استراحت کردم ترجیح دادم ادامه ی داستان کتاب را بخوانم. دلم میخواست از سرانجام این قافله بیشتر بدانم. کتاب را باز کردم و رسیدم به : "خرابه‌ی شام" ابوریحان بیرونی می نویسد: نخستین روز ماه صفر سر حسین علیه السلام وارد شهر دمشق شد و یزید آن را روبروی خود نهاد. زکریا بن محمد بن محمود قزوینی، نویسنده قرن هفتم نیز می‌نویسد: روز اول ماه صفر، روز جشن عید بنی امیه است چون در آن روز سر امام حسین علیه السلام را به دمشق آوردند و در بیستمین روز از آن ماه سر امام به بدن بازگردانده شد. اگر روز عاشورا روز ۲۱ مهر ماه سال ۵۹ باشد ورود قافله اسیران در حدود ۱۱ یا ۱۲ آبان‌ماه خواهد بود که کم‌کم در سوریه هوا متغیر و رو به سردی می رود . یزید دستور داد اسرا را زندانی کنند. این زندان را در خانه‌ای در نزدیکی کاخ گاه در کاخ و گاه در خرابه دانسته‌اند. مشخصات زندان را اینگونه نوشته‌اند: ۱_ زندان موقتی بود و آن را برای دستور بعدی_ قتل یا بازگشت_ نگهداری می کردند. ۲_زندان مخروبه بود ،حتی احتمال می رفت که با سقوط دیوارهای آن همگی کشته شوند . ۳_زندان به گونه ای بوده است که زندانیان در مقابل سرما و گرما هیچ محافظی نداشتند( احتمالاً زندان فاقد سقف بوده و برخی نیز نوشتند طاق خرابه شکسته بود سقف در حال فرو ریختن بود ) ۴_فضای زندان نامناسب، بیماری‌زا و آلوده بوده است به گونه‌ای که صورت ها پوست انداختند و زخم چرکین در بدن ها پیدا شد. اسیران خاک نشین بودند و زیراندازی وجود نداشت. ۵_ زندان همراه با شکنجه و تنگ آفرینی و محرومیت از نیازهای روزمره بوده است. نوشته اند به محض ورود اهل بیت به این ویرانه یکی از آنان گفت که ما را در این خانه درآوردند تا بر سر ما فرود آید و ما کشته و نابود شویم. ۶_ خرابه در معرض تابش مستقیم خورشید بود و از طلوع تا غروب، نور و تابش خورشید زندانیان را آزار می داد. هر چند درنگ در خرابه کوتاه بوده است اما در همین مدت کوتاه یکی دیگر از تلخ ترین و مرگبارترین حوادث رخ داد که داغ عاشورا را تازه کرد و آن شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بود. شهادت این دختر بنا بر کتاب معالی السبطین علامه حائری_ به نقل از کتاب "الاقیاد سید محمد علی شاه عبدالعظیمی_ بدین گونه بود که: شبی در خرابه شام پدرش را در خواب دید. وقتی از خواب بیدار شد به یاد پدر بسیار ناله کرد و گریست و مکرر می گفت : اِیتونی بوالدی و قرة عینی. پدرم و نورچشمم را نزد من بیاورید. هر بار که حاضران می خواستند او را آرام کنند گریه و اندوه شدید تر می شد و همه اهل بیت را محزون و گریان می کرد. به طوری که آنها از شدت ناراحتی خود را پریشان می کردند و با سوز و آه شدید می گریستند. صدای گریه آنها به گوش یزید که در کاخ خود بود رسید. از ماموران پرسید چه خبر است؟ یکی از حاضران به او گفت: دختر کوچک حسين پدرش را در خواب دیده و از زمانی که بیدار شده پدر را می‌طلبد و گریه و شیون می کند. یزید گفت: سر بریده پدرش را نزدش ببرید و پیش رویش بگذارید تا آن را بنگرد و خاطرش آرام بگیرند. مأموران سر را در ظرفی( مثل سينی)نهادند و حوله ای بر روی آن انداختند و آن را پوشاندند، سپس نزد رقیه آوردند و کنارش نهادند. رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می خواهم. غذا نمی خواهم. ماموران گفتند: پدرت اینجاست. رقیه با دستهای کوچکش حوله را برداشت و ناگاه سر بریده ای دید . (فضا تاریک بود و سر نامشخص). پرسید این سر کیست گفتند: سر پدرت است . رقیه سر را برداشت و به سینه‌اش چسباند و با گریه های سوزناک خطاب به سر چنین گفت: یا اَبتاه من ذاالَذی خَضَّبکَ بِدمائک؟ یا اَبتاه من ذاالَذی قَطَع وریدَیکَ؟ یا اَبتاه من ذاالَذی ایتمنی علی صِغَرِ سنّی؟ یا اَبتاه من ذاالَذی ... پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟ پدر چه کسی رگهای گردنت را برید؟ پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟ پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود ؟ پدرجان! زنان بی پوشش چه کنند؟ پدرجان! زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟ پدرجان! چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟ پدرجان! غیار و یاور غریبان بی پناه است؟ پدر جان! چه کسی پریشان موی ما را سامان می‌بخشد؟ پدرجان! بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای بر ما بعد از تو وای از غریبی! پدر جان! کاش فدایت می شدم. پدر جان! ای کاش پیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم. پدرجان! کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ... شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم. تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد. سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ... انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت: _این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون.. مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟! این حرف ها چون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه. روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد. کمی که گذشت سایه اش پیدا شد. گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه. هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد . اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟ دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ... بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟ _آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم. کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم. فواد از پشت سر صدایم میزد _صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم. کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد. _چیزی شده دادا؟ تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت... چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟ هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم. _نه شرمنده یادم نمیاد _فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟ سرژیک...سرژیک تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم. _سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم! هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند. _خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم . لبخندتلخی زد. _خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه. به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد. به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست. کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم. احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟ گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید. عکس را از میانش بیرون آوردم. _این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن. کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است. عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد. ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم. لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش.... هنوز هم میخوای ببینیشون؟ سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب. زیر لب چند بار زمزمه کرد. _قسمتت بوده از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم. گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت. _سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم. تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون بی موقع ، گفتی منو جای دیگه ای میبری. خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای. متحیر گفتم: یعنی چی؟ گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی. تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم . 👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دست به سر گرفتم. دلم اتفاقات خوب می خواست اما نه از نوع امیدواری کاذب. باید این نشانه ها را چگومه معنا میکردم؟ کمی بعد سینی و لیوان های محتوی شربت آبلمیو روی میز قرار گرفت. یکی از لیوان ها را برداشتم و تا ته سر کشیدم. دستم را بالا بردم و کلاهم را از سر برداشتم. با دیدن سر بدون مویم همه سه نفرشان متعجب نگاهم کردند. پرسیدم: ماجرای این کتاب چیه؟ یعنی این عکس ؟ سرژیک! برادر شما واقعا شِفا گرفت؟ سرژیک نگاه کوتاهی به فاطمه خانم کرد و گفت: بهتره مادر تعریف کنه فاطمه خانم آهی کشید و گفت: روزهای سختی بود. یه روز که خونه بودم چند نفر از جوونای محل خبر آوردن که سروژ از بالای داربست افتاده. تو این حین با عجله زنگ زدن آمبولانس اومد. _داربست؟ _اره سروژ کارش برق و سیم کشی هست. طی ۱۰، ۱۲ سال اخیر همیشه قبل از محرم کارهای برقی تکیه رو انجام میداد. متعجب به فاطمه خانم نگاه میکردم. _ برق کشی تکیه؟ ببخشید یه کم عجیبه، هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا اینکارو انجام میده؟ _نه! گفتم که حرفه اش برق هست. و خوشحال بود که کاری از دستش بر می آمد برای دوستان و هم محله ای های مسلمانش انجام بده. برای من رضایت خودش مهم بود همیشه از کارش راضی بود. نارینه در ادامه ی حرف مادرش گفت: بارها ازش میپرسیدم چه حس و حالی داره وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین و بر پا کردن تکیه به دوستای مسلمانت کمک میکنی؟ جواب اون همیشه یه جمله بود. میگفت"کار جالب و دوست داشتنیه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اون ها میکنم واقعا خوشحالم" فاطمه خانم گفت: واقعا خوشحال بود. همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کاربود و با تلفن بهش خبر میدادن و چه شب ها که با خستگی به خونه میومد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکل سیم کشی و کارهای برقیش پیش می اومد فورا حاضر میشد و میرفت. اون حتی یه پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هاش باشه. خانواده ی عجیبی به نظر میرسیدند. _خب ماجرای سروژ چی شد؟ رفتید بیمارستان. وضعیتش چطور بود؟ فاطمه خانم گفت: چشم های سروژ درست وقتی که اونو روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از اون حادثه باز و بسته شد و به کما رفت. لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمای «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگه چشماشو باز کنه…همین! در اون لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم رو که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(علیه السلام) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دونم چه کسی باید جواب دکتر رو می داد و بعد بیهوش شدم… به هوش که اومدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» رو دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در و باز کردم و روی تخت رو به رو اونو دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصله ،سراغ دکتر رو گرفتم و گفت که پسرتون به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمیاد. واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشون برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میاد؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگه ای رو که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردن. مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم اونن را آرام کنم، خیلی خوب شرایطش رو درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستانه فقط منو در آغوش گرفت و گریه کرد. بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزندش هست و شوهرش هم چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و این پسر تنها امید و آرزوش برای زندگی بود. شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد اون ها رو انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بود فقط دعا می خوند و گریه می کرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش رو می خواست، جالبه که اون حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب، سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلبش رو احیا کردند. 👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• نارینه حرف های فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برایم عجیب بود. از ظاهر کلامش پیدا بود ارتباط عمیقی با اسلام برقرار کرده است. اما نارینه بدجور اعتقاداتم را به بازی گرفته بود. کنجکاو از این تحول او را مخاطب قرار دادم. _شما چرا مسلمان شدید؟ مگه چی دیدید؟ فقط این کتاب و شفای برادرتون باعث شد؟ اشاره به کتاب کرد. _همین؟ یعنی این کتاب کمه؟ نگاهم به قاب صورتش که با چادر سپید تزیین شده بود میخ شد. _هر انسان آزادی خواهی این کتاب رو بخونه قطعا متاثر میشه. من هم یکی از اون آدم ها. اون روزا وضعیت سروژ خوب نبود. یه روز که پیاده برمیگشتم خونه، همسایه ی قدیم محله مون رو دیدم. اسمش فاطمه بود. هم سن خودم . نمیدونم چی شد که تا چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد. شاید به خاطر ظاهر و اون پوششی که داشت. میخواست بره تکیه. بهش گفتم برای برادرم دعا کن. حال خوبی نداره. همونجا دستم رو گرفت و گفت: چرا خودت نمیای دعا کنی؟ با تعجب بهش گفتم: یعنی منم میتونم بیام مراسم مذهبی شما؟ منو راه میدن؟ خندید و گفت: چرا راه ندن. همراه فاطمه رفتم مراسمشون. اول فکر میکردم منو ببینن همه تعجب کنند. با خودم گفتم تو مسلمون نیستی اونجا راهت نمیدن. در صورتی که به ظاهر که پیدا نبود و البته هرکس تو حال خودش بود. من چیزی از حرف های سخنران نمی فهمیدم. یعنی فقط در این حد که امام حسینِ مسلمونا رو کشتن. ولی حال عجیبی اونجا حاکم بود . ناخوداگاه اشکم جاری بود. فاطمه گفت اگر دلت میخواد شب های بعدی میتونی بیای. گفتم برام دعا کن از امام حسینتون بخواه که برادرم رو خوب کنه. فاطمه بهم گفت: چرا خودت نمیگی؟ خودت از امام حسین بخواه. گفتم من؟ باشه من دعا میکنم. بعد از دعا بهم گفت: وقتی آدم شناختش از یکی بیشتر باشه بهتر میتونه ازش کمک بخواد. یه کتاب هست برات میارم بخونش بعد اون از امام حسین جور دیگه ای کمک بخواه. شب بعدی کتاب به دستم رسید. و در ایامی که برادرم بیمار بود شروع کردم به خوندن این کتاب. مادر بیمارستان بود و من خونه. شناخت من نسبت به کربلا بیشتر شد. اون موقع فهمیدم چه ظلمی به نوه ی پیامبر کردند. خیلی دلم شکست. برای غربت امام حسین خیلی اشک ریختم. اصلا دست خودم نبود. چیزهایی که در کتاب مطرح شده بود منو متاثر کرد. مخصوصا اون راهب و ماجرای صعومه و شفای سروژ مثل قطعات پازلی بود که وقتی کنار هم میذاشتمش همه چیز کامل میشد. شده بودم مثل ادمی که مدت ها خواب بوده و حالا از خواب بیدار شده . در امامزاده با دیدن مسلمان شدن مادرم، دلم آروم شد و منم تصمیم گرفتم چیزی که در ذهنم مرتب میچرخه رو عملی کنم.فقط خدا این شجاعت رو به من داد. محو حرف های آن دختر بودم. حضور او در خواب برای من چه پیامی داشت. ناگهان پرسید: شما منو توی خواب دیدید؟ در حالی که قلبا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم ناراضی بودم، گفتم: بله، دقیقا شما بودید. با همین چهره. و نمیدونم این یعنی چی؟ سکوت سنگینی بر همه حکم فرما شده بود. سرژیک گفت: خب چی توی خواب دیدی؟ ماجرای خواب و افتادنم در بیابان را گفتم. وقتی نارینه بالای سرم رسید و میگفت از جا بلندشو. بگو یا حسین و بلند شو. با گفتن این حرف ها دست های نارینه به طرف چشمانش رفت. به گمانم اشک هایش را پاک میکرد. ناگهان یادم به سروژ افتاد. _الان سروژ کجاست؟ سرژیک گفت: سروژ ازدواج کرده و البته دو روزی هست که با خانمش رفتن اصفهان. خانواده همسرش اونجا هستن. گفت و گویمان به ته دیگ رسیده بود. ترجیح دادم آن جا را ترک کنم. برای همین از جا برخاستم. _خیلی مزاحمتون شدم ببخشید که خیلی سر زده اومدم سرژیک گفت: کجا میری؟ پیشمون بمون _نه ممنون حالم خوب نیست باید برم، میشه زنگ بزنی آژانس؟ سرژیک سر جنباند _بیا خودم آژانس. میرسونمت ارتباط من با خانواده هاراطونیان ادامه داشت. دو بار دیگر مجددا به آن جا رفتم و یک بار سروژ را از نزدیک دیدم. از شفا گرفتنش پرسیدم و او خیلی سربسته گفت: نمیدونم چه وضعیتی بودم. فقط میدونم انگار خواب بودم و یکی بهم میگفت از خواب بیدار شو. همین گفت و گوهای اندک حالم را دگرگون میکرد.سرژیک مرتبا جویای حالم بود. وضعیت بیماریم وخیم شد. و همه می دانستند. به شدت لاغر شده بودم. به طوری که استخوان های بدنم بیرون زده بود.بی حال گوشه ای افتاده بودم. مادرم آب شدن فرزندش را میدید و بالای سرم فقط اشک میریخت. داروها هیچ افاقه ای به حالم نکرد. تا آن روز که از شدت بیماری مرا در بیمارستان بستری کردند. با همه ی دوستانم خداحافظی کردم. فواد بیمارستان آمد و برایم از امید سخن میگفت. نگاهم را به او دوختم و گفتم: 👇
سلام و مهر به همه عزیزانِ ندیده! ❤️ قابل توجه بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستند. رمانی که در حال نگارشه همانطور که از اسمش مشخصه. در حال نگارشه! قدیمی ها با این روند آشنا هستند. اینجوری نیست که نویسنده راحت بتونه هر روز یه قسمت رمان ارسال کنه. اون برای زمانی است که رمان به طور کامل تمام شده باشه. و تشخیص اینکه چرا تمومش نکردم و اینا هم به عهده شخص منه. و ترجیحم این بوده☺️ چون پروسه نوشتن یه پروسه طولانی و مهم هست. قرار نیست رمان آبدوغ خیاری تحویل بدیم که هر روز با فشار زیاد بزور نوشته بشه. مطمئنا هر کسی که دستی به نوشتن داره میدونه صحنه پردازی و پردازش موقعیت و شخصیت ها زمان بره. لذا اگر کسی صبر و شکیبایی نداره و نمی‌تونه کانال بدون تبلیغ رو تحمل کنه، میتونه جمع ما رو ترک کنه و وقتش رو برای رمان های تموم شده ی زرد بذاره و تمام زحمات ما رو به باد بده. من هیچ زمان مشخصی برای ارسال رمان ندارم گاهی یک روز درمیان میشه و گاهی بیشتر. چون تلاطم های زندگیم کاملا غیرقابل پیش بینیه. بستگی به ذهن و روح و فکرم داره. معمولا شب ها رمان رو ارسال میکنم. ما همه دوست دار همیم، پس برای هم آرزوی موفقیت و وسعت وقت کنیم. از صبر و شکیبایی تون سپاسگزارم. 🙏❤️
سلام به همه مخاطبین عزیز! در این دو قسمت داستان بخاطر توصیف صحنه های ضیافت و مهمانی های مختلط شاید با مواردی برخورد کنید که از حریم اخلاقی به دور هست اما همانطور که میدانید ترسیم زندگی تشکیلاتی فرقه ضاله بدون ترسیم این صحنه ها ممکن نیست. و در اصل داستان خلل ایجاد می‌کند. تا جایی که ادب و اخلاق اجازه داده از ترسیم فضاهای کثیف خودداری کردم. بسیار صحنه ها را نوشتم و سپس حذف کردم، لذا بابت خروجی صحنه های این دو قسمت پیشاپیش عذرخواهم.